عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - قطعه
تبارک‌الله ازین حوض خانهٔ دلکش
که در شک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بی‌خللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که می‌چکد به مثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش به عکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعله‌وار به اوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل به بالا نماید از پایان
فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیدهٔ خرد این حوض خانه را شانی است
که می‌دهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که به اویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا
ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد
گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
زهی بر حشمت گردون اساست
ز حیرت دیدهٔ افلاک خیره
به من لطف دی و امروزت آخر
چه باشد گر بود بر یک و تیره
نمائی گر به جای لطف موعود
عطائی از عطایای صغیره
شود جود تو را مقدار ناقص
شود طبع تو را آهسته تیره
قضای حاجت من گر ثوابست
برای روز بد بادت ذخیره
دراز بخت من ناکس گناهست
گناهی میکنی باری کبیره
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - وله ایضا
ای جهان را از تو در گوش امید
استمالت‌های عام شامله
از پی اصلاح چشمم لازمست
مصلحی از مصلحات کامله
سویم از روی نوازش کن روان
مرتبانی چون زنان حامله
صد چنین در بطنش اندر پرورش
یا هلیله نامشان یا آمله
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - در مرثیه یکی از خواتین فرماید
همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم
مه خورشید پرتو مه چه رایات سلطانی
مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم
ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی
به عزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه
به دوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی
چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم
پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - وله ایضا
هر نفس می‌کرد چون از تاب مرگ
رشتهٔ عمر عزیزی کو تهی
هر زمان میشد چو از دست اجل
پیکری در خاک چون سرو سهی
با وجود طفلی از اوضاع چرخ
یافت سید نعمت الله آگهی
با برادر همرهی کرد اختیار
وز توجه کرد قالب را تهی
فکر تاریخش چو گردم عقل گفت
کرد سید با برادر همرهی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در شکایت و حکمت
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا
لبم بی‌آب چون دندان شانه است
ازین دندان کن آئینه سیما
که این زنگاری آئینه‌وش را
چو شانه باز نشناسم سر از پا
دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا
وگر سنگ آب نطق من پذیرد
بخواند قل هوالله طوطی آسا
مرا گوئی چرا بالا نیائی
که از بالا رسد مردم به بالا
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعنا گویان رعنا
مگس‌ران کردن از شهپر طاوس
عجب زشت است بر طاووس زیبا
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است ازیرا
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا
بلورین جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذیرد مداوا
جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر
دو دست آن شخص را امروز و فردا
گر امروزت به دستی جلوه کرده است
کند فردا به دیگر دست رسوا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
کبوتر حرم آمد ز کعبهٔ سعدا
بشاره داد چو دلالهٔ عروس سبا
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان‌وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در مدح
ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد
قباله‌دار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
به ماه چارده می‌ماند آن بت
که اکنون چارده سالش رسیده است
مه نو کرد ماه چارده را
به رنجی کز پی نه ماه دیده است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - در شکر
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت
چون هر سه داری از همه کس شکر بیش کن
کاین هر سه کیمیاست به یک جای کس نیافت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
رای اقضی القضاة اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبح‌دم فکند
زود پیش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرماید
روح تشنه است راح بفرستد
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد
شحنهٔ دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختی از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقیم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هیجاست در خورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد
هم خزانهٔ فتوح بگشاید
هم نشانهٔ فلاح بفرستد
مال دنیاست سنگ استنجا
به سوی مستراح بفرستد
به کرم بی‌جگر به خاقانی
آنچه کرد اقتراح بفرستد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح خاموشی
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
گو محرمان بخرده کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن بر روان کشد
نای است بی‌زبان به لبش جان فرو دمند
بر بط زبان و رست عذاب از جهان کشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر به شروانم اهل دل می‌ماند
در ضمیرم سفر نمی‌آمد
ور به تبریزم آب رخ می‌بود
ارمنم آبخور نمی‌آمد
ور به ارمن دو جنس می‌دیدم
دل به جای دگر نمی‌آمد
هرچه می‌کردم آسمان با من
از در مهر در نمی‌آمد
هرچه می‌تاختم به راه امید
طالعم راهبر نمی‌آمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمی‌آمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمی‌آمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمی‌آمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمی‌آمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمی‌آمد
دل نمی‌داشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمی‌آمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمی‌آمد
آنچه آمد مرا نمی‌بایست
و آنچه بایست بر نمی‌آمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند
درگاه توست قبلهٔ پاکان و جان من
الا طواف قبلهٔ پاکان کجا کنند
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست
گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند
گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان به قرب سجود آشنا کند
از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون
جان هم سجود سهو برد هم قضا کند
تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند
گر جان به خدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنا چرا کند
چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس
آه به چین به است که سنبل چرا کند
گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد
چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند
دیوان و جان دو تحفه فرستاده‌ام به تو
گردون براین دو تحفهٔ غیبی ثنا کند
دیوان من به سمع تو در دری دهد
جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند
ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد
هم آسمان ز خاک درت توتیا کند
بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان
صد سال آن جهانت شمار بقا کند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بی‌درد سر کجا باشد
گنج بی‌اژدها کجا پاید
سروری بی‌بلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگ‌تر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتی‌بان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - در حق مادر خویش
ای ریزهٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایهٔ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی‌پدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر
خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه می‌دار
حق دل جانفشان مادر
با غصهٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر
می‌ترس که آن زمان درآید
کارند به سر زمان مادر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
گر کهان مه شدند خاقانی
تو در ایشان به مهتر منگر
کهتری را که مهتری باشد
هم بدان چشم کهتری منگر
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری نگر
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - در تحسر مرگ رشید فرزند خود
ای خواجه حساب عمر برگیر
زین خط دو رنگ شام و شبگیر
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای تزویر
خوانی است جهان و زهر، لقمه
خوابی است حیات و مرگ، تعبیر
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه بر خیر
کاین نوحهٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تاثیر
جانی ز تو بستدند و دادند
فرزند تو را به گاه تصویر
فرزند که از تو بستد ایام
این جان به تو باز داد تقدیر
او زود شد و تو دیر ماندی
این سود بدان زیان همی گیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
زین خام قلتبان پدری دارم
کز آتش آفرید جهاندارش
هم‌زاد بود آزر نمرودش
استاد بود یوسف نجارش
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش
روز از فلک بود همه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکبارش
چون لیقهٔ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش
آبش ز روی رفته و باد از سر
افتاده در متاع گرانبارش
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن منارهٔ خونخوارش
با آنکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش
کای کاش جولهستی خاقانی
تا این سخنوری نبدی کارش
با این همه که سوخته و پخته است
جان و دلم ز خامی گفتارش
او نایب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگه دارش