عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
فخر دارد پارس بر کل اقالیم زمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
ای تو به جاه خسرو صاحب نشان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
در ملک شاه خسرو و صاحب قران شده
ای آفتاب سایه فکن کز ظهور تست
در سایه تو ذره صفت خور نهان شده
ای چرخ قدر خواجه که امر تو چون قدر
هست از نفاذ بر همه جانها روان شده
رسمت نقیض سیرت اسکندر آمده
عدلت عدیل عادت نوشیروان شده
اخبار آل برمک و ساسان به خیر و جود
در دور دولت تو بدیدم عیان شده
فقر از نوال مکرمتت کرده نام گم
ظلم از نهیب معدلتت بی نشان شده
از هیبت تو تیغ نیارد کشید خور
بر هر زمین که سایه تو سایبان شده
خاک گران ز حلم تو بادی شده وزان
آتش برای رای تو آب روان شده
دست مبارکت که جهان را یسار از وست
ارزاق خلق را به سخاوت ضمان شده
دریای خاطرت چو تموج کند به جود
ای خاطر تو غیرت دریا و کان شده
از دست درفشان تو بینند سائلان
راهت ز سیم و زر چو ره کهکشان شده
تیر فلک که کاتب علویست نام او
با کلک تیر قامت تو چون کمان شده
هر جا که شاهباز کمینت گشاد پر
مرغ امید دشمنت از آشیان شده
بر هر زمین که خنجرت افکند عکس نور
در چشم بدسگال تو مژگان سنان شده
پای مخالفان ز رکیب اوفتاده طاق
در هر مکان که دست تو جفت عنان شده
از رشک نعل سم سمند تو ماه نو
از سمت خاک رهگذرت بر کران شده
وز یمن مرکب توبه هر جا نهاد پی
انواع سبزه زیر پی اش پرنیان شده
از پاس عدل و دیده بیدار بخت تست
میشان خفته را همه گرگان شبان شده
ای داستان حاتم و دستان به جاه وجود
بشنو حکایتی ز رهی داستان شده
این بنده کز علایق دنیا بریده گشت
چون جان و عقل بی جهت و بی مکان شده
از فیض نور عقل و تجلی لطف حق
چشمش چوجان پاک ودلش جان جان شده
مپسندش از زبان خری چند سگ صفت
از نام درفتاده و محتاج نان شده
بازار فضل فاتر و سرمایه در تلف
نرخ متاع کاسد و سودش زیان شده
جان وتنی ضعیف به وی مانده در عنا
کارش به جان رسیده تنش ناتوان شده
ز اهل وفاست مصلحت حال او بجوی
ای کافل مصالح اهل جهان شده
بیچاره من دراین قفس آهنین دهر
چون طوطیئی فصیح اسیر زبان شده
با این همه به دولت عز و قبول تست
از فر و قدر پایش بر فرقدان شده
از آسمان سخن به زمین آمد ازنخست
باز از زمین به مدح تو بر آسمان شده
گر مال و جاه نیست مرا هستی تو باد
بر هرچه نام هست فتد کامران شده
تا پاسبان دین حقی باد دین حق
جان و جمال و جاه ترا پاسبان شده
گردون پیر با تو جوان گشته بی خلاف
صد بار پیر گشته و دیگر جوان شده
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
کجاست در همه ملک جهان سلیمانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دم فروکش دلا که همدم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ درسگ هست
لیک در ذات نسل آدم نیست
چو بقای جهان و گردش چرخ
عهد کس پایدار و محکم نیست
در جهان شرط دوستی و صفا
هیچ کس را مگر مسلم نیست
دوستی یکدلم به کف ناید
دوستی چه که آشنا هم نیست
صبر می کن دلا که درد ترا
بهتر از صبر هیچ مرهم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ درسگ هست
لیک در ذات نسل آدم نیست
چو بقای جهان و گردش چرخ
عهد کس پایدار و محکم نیست
در جهان شرط دوستی و صفا
هیچ کس را مگر مسلم نیست
دوستی یکدلم به کف ناید
دوستی چه که آشنا هم نیست
صبر می کن دلا که درد ترا
بهتر از صبر هیچ مرهم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به جان تو که به جان رهی نگاه مکن
به حال خود نگر و حال من تباه مکن
اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است
مبین در آئینه و حسن را پناه مکن
فراز سرو و گلت سایبان مشکین بس
رقم ز غالیه بر عارض چو ماه مکن
به زلف چون رسنم داشتی عمری
دگر رهم به زنخ در اسیر چاه مکن
بسی به هجر غم افزای کاستی عمرم
بسیج هجر غم افزای عمر کاه مکن
بلا و رنج من از حسرت و جدائی تست
بلای من مطلب رنج من مخواه، مکن
بزرگتر گنه آزار بی گناهان است
بترس از ایزد و آزار بی گناه مکن
سیاه کن به خط خود بیاض نامه من
به ناامیدی روزم شب سیاه مکن
ز دست قاصد اگر زو نه بوی خوش شنوی
مخواه مستان مگشا مخوان نگاه مکن
در انتظار چو عمر عزیز من بگذشت
جواب نامه من خواه کن تو خواه مکن
غمی چو کوه گران بر تن چو کاه من است
اسیر کوه گران این تن چو کاه مکن
صبور باش دلا در بلا و هیچ منال
خموش گرد تنا در عنا و آه مکن
به جز ز صاحب دیوان مدد ز خلق مجوی
رجوع جز به دستور پادشاه مکن
فروغ بخت جز از آفتاب ملک مخواه
پناه جز کنف سایه الله مکن
به حال خود نگر و حال من تباه مکن
اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است
مبین در آئینه و حسن را پناه مکن
فراز سرو و گلت سایبان مشکین بس
رقم ز غالیه بر عارض چو ماه مکن
به زلف چون رسنم داشتی عمری
دگر رهم به زنخ در اسیر چاه مکن
بسی به هجر غم افزای کاستی عمرم
بسیج هجر غم افزای عمر کاه مکن
بلا و رنج من از حسرت و جدائی تست
بلای من مطلب رنج من مخواه، مکن
بزرگتر گنه آزار بی گناهان است
بترس از ایزد و آزار بی گناه مکن
سیاه کن به خط خود بیاض نامه من
به ناامیدی روزم شب سیاه مکن
ز دست قاصد اگر زو نه بوی خوش شنوی
مخواه مستان مگشا مخوان نگاه مکن
در انتظار چو عمر عزیز من بگذشت
جواب نامه من خواه کن تو خواه مکن
غمی چو کوه گران بر تن چو کاه من است
اسیر کوه گران این تن چو کاه مکن
صبور باش دلا در بلا و هیچ منال
خموش گرد تنا در عنا و آه مکن
به جز ز صاحب دیوان مدد ز خلق مجوی
رجوع جز به دستور پادشاه مکن
فروغ بخت جز از آفتاب ملک مخواه
پناه جز کنف سایه الله مکن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶
مده فریب مراین عقل خاص طبعت را
به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب
ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز
ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب
اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم
من ار به شعر گرایم رساندم آسیب
نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت
اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب
به استقامت احوال با زمانه بکوش
چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب
به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب
ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز
ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب
اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم
من ار به شعر گرایم رساندم آسیب
نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت
اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب
به استقامت احوال با زمانه بکوش
چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
شاها به ذات پاک خدائی که حکمتش
بر درگه تو رایت شاهی فراشته ست
وز بهر حفظ بیضه اسلام و ضبط ملک
ذات ترا به داد و دهش بر گماشته ست
نقاش صنع او بر سر کلک کن فکان
نه طاق را به کوکب زرین نگاشته ست
کاین تهمت شنیع که بر بنده بسته اند
آگه نبوده است و گناهی نداشته ست
حالی کنون ز تنگی حال و ز خوف خصم
او را نه برگ شام و نه امید چاشته ست
با اینهمه نکرده گناهش فروگذار
کایزد بسی گناه چنین درگذاشته ست
بر درگه تو رایت شاهی فراشته ست
وز بهر حفظ بیضه اسلام و ضبط ملک
ذات ترا به داد و دهش بر گماشته ست
نقاش صنع او بر سر کلک کن فکان
نه طاق را به کوکب زرین نگاشته ست
کاین تهمت شنیع که بر بنده بسته اند
آگه نبوده است و گناهی نداشته ست
حالی کنون ز تنگی حال و ز خوف خصم
او را نه برگ شام و نه امید چاشته ست
با اینهمه نکرده گناهش فروگذار
کایزد بسی گناه چنین درگذاشته ست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۲
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۳
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۶
در عهد سخات کس نگوید
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بحر براعت که ضمیر تو جهان را
دائم به عطا لولو منثور فرستد
کلکت در ناسفته به اقطار رساند
طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد
نظمی که فرستادیم از روی تفضل
زانهاست که خورشید به گنجور فرستد
آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت
بوئی به دل خسته رنجور فرستد
زان خلق معطر چه کم آید که نسیمی
نزدیک یکی عاشق مهجور فرستد
در حوصله این دل مهموم نگنجد
نوباوه کز آن خاطر مسرور فرستد
کس هسته شهباز به دراج نماید
یا طعمه سیمرغ به عصفور فرستد
دل خواست که ترتیب دعائی کند از صدق
وانگه سوی آن ساحت معمور فرستد
عقلش ز سر طعنه قفائی به سزا داد
یعنی که کس آن خدره سوی طور فرستد
بر ماه چه منت بود ار ابر به نوروز
از هاله ورا خرمن کافور فرستد
در علم عطارد چه فزاید گرش از جهل
استاد لغت تخته مسطور فرستد
باشد ز در خنده چو چوبک زن لوری
خاتون فلک را دف و طنبور فرستد
چون سایه سیه رو بود آن کز مه نخشب
خورشید جهان را مدد از نور فرستد
کیوان نشود مفتخر از رای به یاریش
آنکس که به تو رقعه ناجور فرستد
آن مستی غفلت بود آنکو به تقرب
نزدیک خضر جرعه مخمور فرستد
از ساده دلی باشد کز ماک ده شوخ
لختی جگر سوخته زی حور فرستد
شینی بود از خرمگسی قطره شوری
زی خانه شش گوشه زنبور فرستد
کی بر طبق بید بر خوشه پروین
دهقان خرف خوشه انگور فرستد
پیروزی از آنکس نتوان داشت طمع کو
پیروزه کرمان به نشابور فرستد
کس نسخه نقش در گرمابه به تحفه
بر دیبه چینی سوی فغفور فرستد
آنجا همه از عقل شنیده دل و این نظم
مر شاه سخن را به چه دستور فرستد
جان علی و جسم حسین و دل زهرا
کز روضه رسولش سوی جان نور فرستد
آن خسرو سادات که چرخش به سعادت
اتمام سیادت را همه منشور فرستد
ای بحر گهرزای که موج تو عدو را
از نکبت نکبا سوی در دور فرستد
قانع شو ازین خاک به یکذره ز اخلاص
کز جان به مهر آمده میسور فرستد
تقصیر مدان گر رهی از کثرت اشغال
نزدیک تو این قصه مسطور فرستد
استاد سخندانی و کی عیب نماید
با قطعه اگر جایزه مزدور فرستد
از خوان وی این ماحضری سرد نماید
خاصه چو زمستان ز ره دور فرستد
تو گرم مزاج کرمی وز ره حکمت
شاید که به وارد سوی محرور فرستد
ترسد که دلش سرد شود کز دل تنگش
مر صدر ترا تفته مصدور فرستد
آن به که ثناهای ترا خفیه سراید
و اوراد دعاهای تو مستور فرستد
تا شام ابد بخت تو بیدار بماناد
تا چرخ ز خور سایه به دیجور فرستد
برکام جهان باش تو منصور و مظفر
تا خور به جهان رایت منصور فرستد
خصمت شده در خواب شبی تا دم صبحی
کایام به بالینش دم صور فرستد
از قدر قدر روزی تو جام طرب باد
تا واهب جان روزی مقدور فرستد
دائم به عطا لولو منثور فرستد
کلکت در ناسفته به اقطار رساند
طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد
نظمی که فرستادیم از روی تفضل
زانهاست که خورشید به گنجور فرستد
آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت
بوئی به دل خسته رنجور فرستد
زان خلق معطر چه کم آید که نسیمی
نزدیک یکی عاشق مهجور فرستد
در حوصله این دل مهموم نگنجد
نوباوه کز آن خاطر مسرور فرستد
کس هسته شهباز به دراج نماید
یا طعمه سیمرغ به عصفور فرستد
دل خواست که ترتیب دعائی کند از صدق
وانگه سوی آن ساحت معمور فرستد
عقلش ز سر طعنه قفائی به سزا داد
یعنی که کس آن خدره سوی طور فرستد
بر ماه چه منت بود ار ابر به نوروز
از هاله ورا خرمن کافور فرستد
در علم عطارد چه فزاید گرش از جهل
استاد لغت تخته مسطور فرستد
باشد ز در خنده چو چوبک زن لوری
خاتون فلک را دف و طنبور فرستد
چون سایه سیه رو بود آن کز مه نخشب
خورشید جهان را مدد از نور فرستد
کیوان نشود مفتخر از رای به یاریش
آنکس که به تو رقعه ناجور فرستد
آن مستی غفلت بود آنکو به تقرب
نزدیک خضر جرعه مخمور فرستد
از ساده دلی باشد کز ماک ده شوخ
لختی جگر سوخته زی حور فرستد
شینی بود از خرمگسی قطره شوری
زی خانه شش گوشه زنبور فرستد
کی بر طبق بید بر خوشه پروین
دهقان خرف خوشه انگور فرستد
پیروزی از آنکس نتوان داشت طمع کو
پیروزه کرمان به نشابور فرستد
کس نسخه نقش در گرمابه به تحفه
بر دیبه چینی سوی فغفور فرستد
آنجا همه از عقل شنیده دل و این نظم
مر شاه سخن را به چه دستور فرستد
جان علی و جسم حسین و دل زهرا
کز روضه رسولش سوی جان نور فرستد
آن خسرو سادات که چرخش به سعادت
اتمام سیادت را همه منشور فرستد
ای بحر گهرزای که موج تو عدو را
از نکبت نکبا سوی در دور فرستد
قانع شو ازین خاک به یکذره ز اخلاص
کز جان به مهر آمده میسور فرستد
تقصیر مدان گر رهی از کثرت اشغال
نزدیک تو این قصه مسطور فرستد
استاد سخندانی و کی عیب نماید
با قطعه اگر جایزه مزدور فرستد
از خوان وی این ماحضری سرد نماید
خاصه چو زمستان ز ره دور فرستد
تو گرم مزاج کرمی وز ره حکمت
شاید که به وارد سوی محرور فرستد
ترسد که دلش سرد شود کز دل تنگش
مر صدر ترا تفته مصدور فرستد
آن به که ثناهای ترا خفیه سراید
و اوراد دعاهای تو مستور فرستد
تا شام ابد بخت تو بیدار بماناد
تا چرخ ز خور سایه به دیجور فرستد
برکام جهان باش تو منصور و مظفر
تا خور به جهان رایت منصور فرستد
خصمت شده در خواب شبی تا دم صبحی
کایام به بالینش دم صور فرستد
از قدر قدر روزی تو جام طرب باد
تا واهب جان روزی مقدور فرستد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۸
افتخار جهان ظهیر الدین
ای جهان را به جان تو سوگند
ای که در مهد عهد نادیده ست
دیده آسمان چو تو فرزند
دور آئینه گون سپهر ترا
نانموده چو آینه مانند
دفع عین الکمال قدر ترا
چرخ و سیاره مجمرند و سپند
قدمت باد با خضر همراه
نفست با مسیح خویشاوند
دم پاکت به معجزی که توراست
رسم بیماری از جهان برکند
خلق تو حقگذار و خلق نواز
فضل توشه پسند و شهرپسند
چون نپرسی زماجرای رهی
که چه دید از جفا و خصمش چند
ناگزیرم بود که شرح دهم
حال جسم ضعیف و حال نژند
تیر قصد آنچنان زدند مرا
که به جان و دلم رسید گزند
زآنچه بستند بر بروت رهی
شهر پر شد ز طنز و سبلت خند
جگرم را نه آن طپش دادند
که علاجش کنی به سرکه و قند
در مزاج دلم نه آن خلل است
که شفی یاب گردد از ریوند
غبنم این خود نه بس که می بینم
از جفای جهان بد پیوند
خرکناس در جل اطلس
رخش رستم به زیر پشم آکند
چون کبوتر نشسته ام قانع
به هوای دیار خود خرسند
چون ازین آشیان کنم پرواز
که مرا مهر خانه بال بکند
خاصه از خاک پارس کاندر وی
آب طوقم شد و هوا پابند
پند دل می دهم به دوری لیک
چکنم دل نمی پذیرد پند
قصه یک حاجتم روا گردان
که شدستم عظیم حاجتمند
عرضه کن حال دردناک مرا
پیش رای شهی و تخت بلند
گو مکن ضایعم که دور فلک
ناورد چون منی دگر به کمند
گر توان کرد کار من بگذار
ورنه مردانه همتی دربند
ای جهان را به جان تو سوگند
ای که در مهد عهد نادیده ست
دیده آسمان چو تو فرزند
دور آئینه گون سپهر ترا
نانموده چو آینه مانند
دفع عین الکمال قدر ترا
چرخ و سیاره مجمرند و سپند
قدمت باد با خضر همراه
نفست با مسیح خویشاوند
دم پاکت به معجزی که توراست
رسم بیماری از جهان برکند
خلق تو حقگذار و خلق نواز
فضل توشه پسند و شهرپسند
چون نپرسی زماجرای رهی
که چه دید از جفا و خصمش چند
ناگزیرم بود که شرح دهم
حال جسم ضعیف و حال نژند
تیر قصد آنچنان زدند مرا
که به جان و دلم رسید گزند
زآنچه بستند بر بروت رهی
شهر پر شد ز طنز و سبلت خند
جگرم را نه آن طپش دادند
که علاجش کنی به سرکه و قند
در مزاج دلم نه آن خلل است
که شفی یاب گردد از ریوند
غبنم این خود نه بس که می بینم
از جفای جهان بد پیوند
خرکناس در جل اطلس
رخش رستم به زیر پشم آکند
چون کبوتر نشسته ام قانع
به هوای دیار خود خرسند
چون ازین آشیان کنم پرواز
که مرا مهر خانه بال بکند
خاصه از خاک پارس کاندر وی
آب طوقم شد و هوا پابند
پند دل می دهم به دوری لیک
چکنم دل نمی پذیرد پند
قصه یک حاجتم روا گردان
که شدستم عظیم حاجتمند
عرضه کن حال دردناک مرا
پیش رای شهی و تخت بلند
گو مکن ضایعم که دور فلک
ناورد چون منی دگر به کمند
گر توان کرد کار من بگذار
ورنه مردانه همتی دربند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای خسروی که نام ترا سروران دهر
از فخر حرز بازو و نقش نگین کنند
وز آب دیده خاک درت را شکستگان
چون مومیائی از پی درمان عجین کنند
وندر سراست خنگ فلک را هوای آن
بهر رکوب قدر تو روزیش زین کنند
هر شب به حفظ سکنه عالیجناب تو
پیکان آسمان همه قصد زمین کنند
کروبیان دعای ترا همچو قرط و طوق
درگوش چرخ و گردن وح الامین کنند
روباه بازیئی بود ار با شجاعتت
یادی ز چنگ و پنجه شیر عرین کنند
بیهوده تازیئی بود ار باسیاستت
ذکری ز قدر و شوکت چرخ برین کنند
جود تو بی ملال ببخشد به یک سئوال
نقدی که در خزاین کانها دفین کنند
رای تو بی خلاف ببیند به یک نظر
سری که زیر دامن جانها مکین کنند
فرخ رخا رحیم دلا قصه ای بخوان
کز استماع آن در و دیوار امین کنند
زیرا که خسروان جهان عفو و مرحمت
بیش از دل رحیم و رخ شرمگین کنند
تا چند روشنان فلک بر بساط خاک
چون سایه ام سیاه رخ و ره نشین کنند
تا کی به قید هجر تنم را نهند بند
تا کی به درد صبر دلم را حزین کنند
جز با تو با کدام کس این ماجرا کنم
کآنان جواب من ز ره داد و دین کنند
انگشت و کلک را بشکافم ز طیرگی
گر جز ترا خطاب امین و یمین کنند
طوطی زبان خویش بخاید ز غبن و جور
با صعوه گر حکایتی از یا و سین کنند
صدق است کارم ار همه عیب است و گر هنر
بشنو که صادقان همه تصدیق این کنند
شغلم امانت است اگر نیک اگر بد است
آری که راستان همه نامم امین کنند
صافی ست اندرونم اگر ناکس ار کسم
صافی دلانم از قبل این گزین کنند
از درد من به خون جگر گریه آورند
وز سوز من به دود دل من چنین کنند
خار گلی اگر بخلد دامن مرا
ای بس گلاب دیده که در آستین کنند
اینها مگیر و دور مشو نظم عذب بین
کارباب فضل نامش سحر مبین کنند
آب حیات خاک شود پیش این نمط
با لطف او چه نسبت ماء معین کنند
آنکس منم که سحر حلال بیان من
با سحر سامریش قریب و قرین کنند
در من نگر به چشم بصیرت که من کیم
صاحب بصیرتان نظر دوربین کنند
گر مرد رحمتم به نویدم امید ده
تا اهل روزگار گمان را یقین کنند
ور اهل لعنتم به سیاست خطاب کن
تا نام خاکسارم همه دیو لعین کنند
فتراک دولت تو مرا دستگیر بس
آری خود اعتصام به حبل المتین کنند
یک پشت گرمی از کرمت بس بود مرا
گر چه مرا فسرده دلان پوستین کنند
زیبد اگر مبرد عفوم دهی نه شغل
محروریان کجا طلب انگبین کنند
آنانکه که از تجرع کوثر شوند مست
کی یاد شور و ذکر نم پارگین کنند
آزاد کن مرا که جهانی ز اهل فضل
جان را به منت تو مکرم رهین کنند
آن کن ز مردمی که همه آفریدگان
تا آفرینش است ترا آفرین کنند
گویند یک زبان که بزرگان و خسروان
مکنت چنین دهند و ترحم چنین کنند
از فخر حرز بازو و نقش نگین کنند
وز آب دیده خاک درت را شکستگان
چون مومیائی از پی درمان عجین کنند
وندر سراست خنگ فلک را هوای آن
بهر رکوب قدر تو روزیش زین کنند
هر شب به حفظ سکنه عالیجناب تو
پیکان آسمان همه قصد زمین کنند
کروبیان دعای ترا همچو قرط و طوق
درگوش چرخ و گردن وح الامین کنند
روباه بازیئی بود ار با شجاعتت
یادی ز چنگ و پنجه شیر عرین کنند
بیهوده تازیئی بود ار باسیاستت
ذکری ز قدر و شوکت چرخ برین کنند
جود تو بی ملال ببخشد به یک سئوال
نقدی که در خزاین کانها دفین کنند
رای تو بی خلاف ببیند به یک نظر
سری که زیر دامن جانها مکین کنند
فرخ رخا رحیم دلا قصه ای بخوان
کز استماع آن در و دیوار امین کنند
زیرا که خسروان جهان عفو و مرحمت
بیش از دل رحیم و رخ شرمگین کنند
تا چند روشنان فلک بر بساط خاک
چون سایه ام سیاه رخ و ره نشین کنند
تا کی به قید هجر تنم را نهند بند
تا کی به درد صبر دلم را حزین کنند
جز با تو با کدام کس این ماجرا کنم
کآنان جواب من ز ره داد و دین کنند
انگشت و کلک را بشکافم ز طیرگی
گر جز ترا خطاب امین و یمین کنند
طوطی زبان خویش بخاید ز غبن و جور
با صعوه گر حکایتی از یا و سین کنند
صدق است کارم ار همه عیب است و گر هنر
بشنو که صادقان همه تصدیق این کنند
شغلم امانت است اگر نیک اگر بد است
آری که راستان همه نامم امین کنند
صافی ست اندرونم اگر ناکس ار کسم
صافی دلانم از قبل این گزین کنند
از درد من به خون جگر گریه آورند
وز سوز من به دود دل من چنین کنند
خار گلی اگر بخلد دامن مرا
ای بس گلاب دیده که در آستین کنند
اینها مگیر و دور مشو نظم عذب بین
کارباب فضل نامش سحر مبین کنند
آب حیات خاک شود پیش این نمط
با لطف او چه نسبت ماء معین کنند
آنکس منم که سحر حلال بیان من
با سحر سامریش قریب و قرین کنند
در من نگر به چشم بصیرت که من کیم
صاحب بصیرتان نظر دوربین کنند
گر مرد رحمتم به نویدم امید ده
تا اهل روزگار گمان را یقین کنند
ور اهل لعنتم به سیاست خطاب کن
تا نام خاکسارم همه دیو لعین کنند
فتراک دولت تو مرا دستگیر بس
آری خود اعتصام به حبل المتین کنند
یک پشت گرمی از کرمت بس بود مرا
گر چه مرا فسرده دلان پوستین کنند
زیبد اگر مبرد عفوم دهی نه شغل
محروریان کجا طلب انگبین کنند
آنانکه که از تجرع کوثر شوند مست
کی یاد شور و ذکر نم پارگین کنند
آزاد کن مرا که جهانی ز اهل فضل
جان را به منت تو مکرم رهین کنند
آن کن ز مردمی که همه آفریدگان
تا آفرینش است ترا آفرین کنند
گویند یک زبان که بزرگان و خسروان
مکنت چنین دهند و ترحم چنین کنند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۰
پناه ملک جهان شهریار روی زمین
تویی که حکم تو بر آسمان روا باشد
جواب امر ترا آسمان دهد لبیک
اگر چو کوه سما قابل صدا باشد
سپهر جاده مقصود خود نیابد باز
گرش نه پرتو رای تو رهنما باشد
سخای ابر ازان بر جهان محیط آمد
که با مروت طبع تو آشنا باشد
عذار ابر بهاری ازان عرق گیرد
که از سخاوت دست تواش حیا باشد
همیشه تابع تدبیر تو بود تقدیر
مدام نایب شمشیر تو قضا باشد
به جنب قدر تو افلاک نه دقیقه بود
به پیش رای تو خورشید چون سها باشد
سر عدوت چو گشنیز ازان بود بی مغز
که سرگذشتش تیغ چو گند نا باشد
در آب خنجر آئینه پیکرت پیداست
که تا به گردن بدخواه در شنا باشد
ز نیزه تو دلیلی مبرهن است بر آن
که مرگ خصم تو در چنگ اژدها باشد
ز عشق حضرت تست آنکه دیده های فلک
چو چشم عاشق پیوسته درسها باشد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که از شیندن آنت ثوابها باشد
جواب آن به بزرگی و لطف بازم ده
چنانکه از کرم چون توئی سزا باشد
به بنده نسبت جرمی ست دور از اندیشه
که آن نه شیوه ابنای جنس ما باشد
ندیده جور کس از من چرا جفا بینم
کسی که جور کند درخور جفا باشد
صواب نیست مرا عشق نیکوان پس ازین
وگر جهان همه پرلعبت ختا باشد
ولی رسول به هر حال دوست باید داشت
اگرچه طعنه حساد در قفا باشد
من و دونان و کتابی و کنج مدرسه ای
اگر دو عالم بر شغل پادشا باشد
بلی ز دامن جاهت جدا ندارم دست
گرم به ضرب مثل جان ز تن جدا باشد
مرا به مدح تو بیتی هزار مسطور است
به نام و ذکر تو مشهور هر کجا باشد
ز پارس بگذر اگر در عراق برخوانند
مرا ثنای جمیل و ترا دعا باشد
هر آنکسی که شناسد مرا به چاکریت
چو بیندم به چنین حالتی خطا باشد
به درگه تو ازان کردم التجا صدبار
کزان پسم به همه حال ملتجا باشد
من از برای شرف مدحت تو گستردم
نه بهر آنکه مرا صلت و عطا باشد
چو آفتاب سخای تو ظاهر است ولیک
مرا عنایت تو به ز کیمیا باشد
در این گنه که نکردم مرا شفیع تو باشد
که تا شفیع تو در عرش مصطفا باشد
مگر مرا به تو بخشد شه جهان ورنه
مجال و زهره و یارای این کرا باشد
تو اسب ده ده و زر بدره بدره می بخشی
اگر خری بتو بخشند هم روا باشد
بقای عمر تو بادا چنانکه تا به ابد
زمانه را به وجود توالتجا باشد
تویی که حکم تو بر آسمان روا باشد
جواب امر ترا آسمان دهد لبیک
اگر چو کوه سما قابل صدا باشد
سپهر جاده مقصود خود نیابد باز
گرش نه پرتو رای تو رهنما باشد
سخای ابر ازان بر جهان محیط آمد
که با مروت طبع تو آشنا باشد
عذار ابر بهاری ازان عرق گیرد
که از سخاوت دست تواش حیا باشد
همیشه تابع تدبیر تو بود تقدیر
مدام نایب شمشیر تو قضا باشد
به جنب قدر تو افلاک نه دقیقه بود
به پیش رای تو خورشید چون سها باشد
سر عدوت چو گشنیز ازان بود بی مغز
که سرگذشتش تیغ چو گند نا باشد
در آب خنجر آئینه پیکرت پیداست
که تا به گردن بدخواه در شنا باشد
ز نیزه تو دلیلی مبرهن است بر آن
که مرگ خصم تو در چنگ اژدها باشد
ز عشق حضرت تست آنکه دیده های فلک
چو چشم عاشق پیوسته درسها باشد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که از شیندن آنت ثوابها باشد
جواب آن به بزرگی و لطف بازم ده
چنانکه از کرم چون توئی سزا باشد
به بنده نسبت جرمی ست دور از اندیشه
که آن نه شیوه ابنای جنس ما باشد
ندیده جور کس از من چرا جفا بینم
کسی که جور کند درخور جفا باشد
صواب نیست مرا عشق نیکوان پس ازین
وگر جهان همه پرلعبت ختا باشد
ولی رسول به هر حال دوست باید داشت
اگرچه طعنه حساد در قفا باشد
من و دونان و کتابی و کنج مدرسه ای
اگر دو عالم بر شغل پادشا باشد
بلی ز دامن جاهت جدا ندارم دست
گرم به ضرب مثل جان ز تن جدا باشد
مرا به مدح تو بیتی هزار مسطور است
به نام و ذکر تو مشهور هر کجا باشد
ز پارس بگذر اگر در عراق برخوانند
مرا ثنای جمیل و ترا دعا باشد
هر آنکسی که شناسد مرا به چاکریت
چو بیندم به چنین حالتی خطا باشد
به درگه تو ازان کردم التجا صدبار
کزان پسم به همه حال ملتجا باشد
من از برای شرف مدحت تو گستردم
نه بهر آنکه مرا صلت و عطا باشد
چو آفتاب سخای تو ظاهر است ولیک
مرا عنایت تو به ز کیمیا باشد
در این گنه که نکردم مرا شفیع تو باشد
که تا شفیع تو در عرش مصطفا باشد
مگر مرا به تو بخشد شه جهان ورنه
مجال و زهره و یارای این کرا باشد
تو اسب ده ده و زر بدره بدره می بخشی
اگر خری بتو بخشند هم روا باشد
بقای عمر تو بادا چنانکه تا به ابد
زمانه را به وجود توالتجا باشد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
پناه ملک سلیمان ملاذ اهل زمان
توئی که ملک ز نام تو نامدار شود
فرود دست تو بیندش اگر کسی به مثل
به پای وهم بر این نیلگون حصار شود
سپهر پیش سراپرده جلالت تو
کمر ببست و درآمد که پرده دار شود
قضاش گفت که با صد هزار دیده شوخ
کراست منصب این شغل اختیار شود
که جبرئیل امین نیز هفت پر گشته
در آن هواست که از حاجبان بار شود
بدانکه مهر و مه از حضرتش نشان یابند
هوای جاده پر از گرد و پربخار شود
به شب عذار مه از گرد در تتق ماند
به روز دیده خورشید پرغبار شود
ز بسکه ناوک عصمت ازو روان گردد
به شب خیال نیارد که در گذار شود
گر آفتاب زخوف کسوف بشکوهد
به زیر سایه چترش به زینهار شود
رحیم ذاتا مشفق دلا زمن بشنو
حکایتی که از آن دیده اشکبار شود
اگر به سمع رضا نشنوی حکایت من
غمی که هست در این دل یکی هزار شود
دل خراب مرا بازجوی یکباری
که بس خزاین پنهان که آشکار شود
من آنکسم که نیاید مرا دوم به سه قرن
ز پارس طالبش ار تا به قندهار شود
در این زمانه گر اندک بضاعتی ست مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
متاع من هنر است و حفاظ بسیار است
بلی متاع چو بسیار گشت خوار شود
مرا ز خانه جدا کرد حق نعمت شاه
بدان امید که بخت رمیده یارشود
دل ضعیف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کام کامکار شود
چگونه باشد با این دریغ و نومیدی
دلی که سوخته درد انتظار شود
سلالگان شه اندر سفر کجا شاید
که بنده در حضر آزاد و شادخوار شود
نعوذبالله اگر بنده روی ازین درگاه
بتابد و به دگر جای و هر دیار شود
هم از زبان بد و نیک سرزنش یابد
هم از روان ملک سعد شرمسار شود
به شکر صد یک از انعام او وفا نکند
اگر حیات طبیعی مرا دوبار شود
تو شاه نیز اگر حق بنده نگذاری
گمان مبر که جهان با تو حقگذار شود
به رغم تو گر ابوبکر نیست محرم صدق
چه موجب است که بوجهل یار غار شود
اگر چه تلخ بود پند چون به کار بری
چو وقت کار بود نوش خوشگوار شود
هر آنکه مهر سلیمان به زیر مهر آرد
سزد که با ملخ و مور سازگار شود
هر آن شهی که زبردست عالمی گردد
به پای حادثه باید که بردبار شود
به ملک داری در پای دار و کوشش کن
به داد و دین که ازین ملک پایدار شود
تو با سه گوهر شهوار تا به حشر بمان
که چشم ملک به دیدارتان چهار شود
جهانیان را تا جاودان محمد سعد
ز شاه سعد ابوبکر یادگار شود
توئی که ملک ز نام تو نامدار شود
فرود دست تو بیندش اگر کسی به مثل
به پای وهم بر این نیلگون حصار شود
سپهر پیش سراپرده جلالت تو
کمر ببست و درآمد که پرده دار شود
قضاش گفت که با صد هزار دیده شوخ
کراست منصب این شغل اختیار شود
که جبرئیل امین نیز هفت پر گشته
در آن هواست که از حاجبان بار شود
بدانکه مهر و مه از حضرتش نشان یابند
هوای جاده پر از گرد و پربخار شود
به شب عذار مه از گرد در تتق ماند
به روز دیده خورشید پرغبار شود
ز بسکه ناوک عصمت ازو روان گردد
به شب خیال نیارد که در گذار شود
گر آفتاب زخوف کسوف بشکوهد
به زیر سایه چترش به زینهار شود
رحیم ذاتا مشفق دلا زمن بشنو
حکایتی که از آن دیده اشکبار شود
اگر به سمع رضا نشنوی حکایت من
غمی که هست در این دل یکی هزار شود
دل خراب مرا بازجوی یکباری
که بس خزاین پنهان که آشکار شود
من آنکسم که نیاید مرا دوم به سه قرن
ز پارس طالبش ار تا به قندهار شود
در این زمانه گر اندک بضاعتی ست مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
متاع من هنر است و حفاظ بسیار است
بلی متاع چو بسیار گشت خوار شود
مرا ز خانه جدا کرد حق نعمت شاه
بدان امید که بخت رمیده یارشود
دل ضعیف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کام کامکار شود
چگونه باشد با این دریغ و نومیدی
دلی که سوخته درد انتظار شود
سلالگان شه اندر سفر کجا شاید
که بنده در حضر آزاد و شادخوار شود
نعوذبالله اگر بنده روی ازین درگاه
بتابد و به دگر جای و هر دیار شود
هم از زبان بد و نیک سرزنش یابد
هم از روان ملک سعد شرمسار شود
به شکر صد یک از انعام او وفا نکند
اگر حیات طبیعی مرا دوبار شود
تو شاه نیز اگر حق بنده نگذاری
گمان مبر که جهان با تو حقگذار شود
به رغم تو گر ابوبکر نیست محرم صدق
چه موجب است که بوجهل یار غار شود
اگر چه تلخ بود پند چون به کار بری
چو وقت کار بود نوش خوشگوار شود
هر آنکه مهر سلیمان به زیر مهر آرد
سزد که با ملخ و مور سازگار شود
هر آن شهی که زبردست عالمی گردد
به پای حادثه باید که بردبار شود
به ملک داری در پای دار و کوشش کن
به داد و دین که ازین ملک پایدار شود
تو با سه گوهر شهوار تا به حشر بمان
که چشم ملک به دیدارتان چهار شود
جهانیان را تا جاودان محمد سعد
ز شاه سعد ابوبکر یادگار شود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خدایگانا رایت به یکدقیقه فکر
زکار مشکل ایام بند بگشاید
گهی به اشک قلم گرد فتنه بنشاند
گهی به چشمه کلک آب ملک بفزاید
چگویم از قبل بنده ایکه مدت عمر
بر این بود که برآن آستان بیاساید
ز روی خدمت و اخلاص از جواهر طبع
عروس مدح ترا گوش و گردن آراید
دو سال بیش که در جستجوی این دولت
سه چار عرصه اقلیم را بپیماید
به دست بوس رسد و آرزو جمال دهد
به حضرت آید و مقصود چهره بنماید
هنوز رومی طبعش حریر می پوشد
هنوز هندوی کلکش عبیر می ساید
هنوز وقت نشد تا که خرقه ای پوشد
به گوشه ای خزد و لقمه ای همی خاید
هنوز کان ضمیرش گهر همی بخشد
هنوز بحر ثنایش درر همی زاید
اگر ز بنده به گستاخیئی نیفتد حمل
هنوز کار حساب و رکاب را شاید
سئوالکی ست رهی را به گاه نهضت و کوچ
چو کوس فتح تو گوش سپهر بگزاید
چه چاره خیزد چون دست حیرتش ایام
عنان دل زکف اختیار برباید
ز گرد موکب میمون به دیده سرمه دهد
دگر ز تربت تبریز جان نفرساید
مراد بنده همین بندگیست در هر حال
مراد خواجه دنیا و دین چه فرماید
زکار مشکل ایام بند بگشاید
گهی به اشک قلم گرد فتنه بنشاند
گهی به چشمه کلک آب ملک بفزاید
چگویم از قبل بنده ایکه مدت عمر
بر این بود که برآن آستان بیاساید
ز روی خدمت و اخلاص از جواهر طبع
عروس مدح ترا گوش و گردن آراید
دو سال بیش که در جستجوی این دولت
سه چار عرصه اقلیم را بپیماید
به دست بوس رسد و آرزو جمال دهد
به حضرت آید و مقصود چهره بنماید
هنوز رومی طبعش حریر می پوشد
هنوز هندوی کلکش عبیر می ساید
هنوز وقت نشد تا که خرقه ای پوشد
به گوشه ای خزد و لقمه ای همی خاید
هنوز کان ضمیرش گهر همی بخشد
هنوز بحر ثنایش درر همی زاید
اگر ز بنده به گستاخیئی نیفتد حمل
هنوز کار حساب و رکاب را شاید
سئوالکی ست رهی را به گاه نهضت و کوچ
چو کوس فتح تو گوش سپهر بگزاید
چه چاره خیزد چون دست حیرتش ایام
عنان دل زکف اختیار برباید
ز گرد موکب میمون به دیده سرمه دهد
دگر ز تربت تبریز جان نفرساید
مراد بنده همین بندگیست در هر حال
مراد خواجه دنیا و دین چه فرماید