عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو از مدعای زندگانی
مگو از مدعای زندگانی
تو را بر شیوه های او نگه نیست
من از ذوق سفر آنگونه مستم
که منزل پیش من جز سنگ ره نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مپرس از عشق و از نیرنگی عشق
مپرس از عشق و از نیرنگی عشق
بهر رنگی که خواهی سر بر آرد
درون سینه بیش از نقطه ئی نیست
چو آید بر زبان پایان ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه من بر مرکب ختلی سوارم
نه من بر مرکب ختلی سوارم
نه از وابستگان شهریارم
مرا ای همنشین دولت همین بس
چوکاوم سینه را لعلی بر آرم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کمال زندگی خواهی بیاموز
کمال زندگی خواهی بیاموز
گشادن چشم و جز بر خود نبستن
فرو بردن جهان را چون دم آب
طلسم زیر و بالا در شکستن
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بمنزل رهرو دل در نسازد
بمنزل رهرو دل در نسازد
به آب و آتش و گل در نسازد
نپنداری که در تن آرمید است
که این دریا به ساحل در نسازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دوام ما ز سوز ناتمام است
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپید یک دم و مرگ دوام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
ولی دانم نوای زندگی چیست
سرودم آنچنان در شاخساران
گل از مرغ چمن پرسد که این کیست؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
به راز زندگی پی برده ام من
بترس از باغبان ای ناوک انداز
که پیغام بهار آورده ام من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عجم بحریست ناپیدا کناری
عجم بحریست ناپیدا کناری
که در وی گوهر الماس رنگ است
ولیکن من نرانم کشتی خویش
به دریائی که موجش بی نهنگ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو کار جهان نااستوار است
مگو کار جهان نااستوار است
هر آن ما ابد را پرده دار است
بگیر امروز را محکم که فردا
هنوز اندر ضمیر روزگار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان لاله و گل آشیان گیر
میان لاله و گل آشیان گیر
ز مرغ نغمه خوان درس فغان گیر
اگر از ناتوانی گشته ئی پیر
نصیبی از شباب این جهان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بوی گل
حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب
عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد
گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید
پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد
زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند
آهی است یادگار که بو نام داده اند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حیات جاوید
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است
چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست
قبای زندگیش از دم صبا چاک است
اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر
دلی که از خلش خار آرزو پاک است
به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی
چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
افکار انجم
شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زندگی
شبی زار نالید ابر بهار
که این زندگی گریهٔ پیهم است
درخشید برق سبک سیر و گفت
خطا کرده ئی خندهٔ یکدم است
ندانم به گلشن که برد این خبر
سخنها میان گل و شبنم است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سرود انجم
هستی ما نظام ما
مستی ما خرام ما
گردش بی مقام ما
زندگی دوام ما
دور فلک بکام ما می نگریم و میرویم
جلوه گه شهود را
بتکدهٔ نمود را
رزم نبود و بود را
کشکمش وجود را
عالم دیر و زود را می نگریم و میرویم
گرمی کار زار ها
خامی پخته کار ها
تاج و سریر و دارها
خواری شهریار ها
بازی روزگارها می نگریم و میرویم
خواجه ز سروری گذشت
بنده ز چاکری گذشت
زاری و قیصری گذشت
دور سکندری گذشت
شیوهٔ بتگری گذشت می نگریم و میرویم
خاک خموش و در خروش
سست نهاد و سخت کوش
گاه به بزم نا و نوش
گاه جنازه ئی بدوش
میر جهان و سفته گوش می نگریم و میرویم
تو به طلسم چون و چند
عقل تو در گشاد و بند
مثل غزاله در کمند
زار و زبون و دردمند
ما به نشیمن بلند می نگریم و میرویم
پرده چرا ظهور چیست؟
اصل ظلام و نور چیست؟
چشم و دل و شعور چیست؟
فطرت ناصبور چیست؟
این همه نزد و دور چیست می نگریم و میرویم
بیش تو نزد ما کمی
سال تو پیش ما دمی
ای بکنار تو یمی
ساخته ئی به شبنمی
ما به تلاش عالمی می نگریم و میرویم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرمک شبتاب
یک ذره بی مایه متاع نفس اندوخت
شوق این قدرش سوخت که پروانگی آموخت
پهنای شب افروخت
وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد
از سوز حیاتست که کارش همه زر شد
دارای نظر شد
پروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کرد
بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد
ترک من و تو کرد
یا اخترکی ماه مبینی به کمینی
نزدیک تر آمد بتماشای زمینی
از چرخ برینی
یا ماه تنک ضو که بیک جلوه تمام است
ماهی که برو منت خورشید حرام است
آزاد مقام است
ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است
پرواز تو یک سلسلهٔ غیب و حضور است
آئین ظهور است
در تیره شبان مشعل مرغان شب استی
آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی
گرم طلب استی
مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم
دیدیم تپیدیم ، ندیدیم تپیدیم
جائی نرسیدیم
گویم سخن پخته و پرورده و ته دار
از منزل گم گشته مگو پای بره دار
این جلوه نگه دار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرمک شبتاب
شنیدم کرمک شبتاب می گفت
نه آن مورم که کس نالد ز نیشم
توان بی منت بیگانگان سوخت
نپنداری که من پروانه کیشم
اگر شب تیره تر از چشم آهوست
خود افروزم چراغ راه خویشم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عشق
عقلی که جهان سوزد یک جلوهٔ بیباکش
از عشق بیاموزد آئین جهانتابی
عشق است که در جانت هر کیفیت انگیزد
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
این حرف نشاط آور می گویم و میرقصم
از عشق دل آساید با اینهمه بیتابی
هر معنی پیچیده در حرف نمی گنجد
یک لحظه بدل در شو شاید که تو دریابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
سبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازد
تنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیرد
چو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازد
بگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بندد
که این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد