عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
زهی در غمزه چون هاروت ساحر
به نور چهره همچون زهره زاهر
به چهره جسته ای آزار زهره
به غمزه برده ای بازار ساحر
جمالت عنصر حسن است و در حسن
نشد مثل تو موجود از عناصر
جفا از طبع تو رسمی است معهود
وفا از خوی تو کاری است نادر
به زخم کعبتین خوبی از من
دل و دین بردی احسنت ای مقامر
نکردی آنچه آخر کردی اول
نگفتی آنچه اول گفتی آخر
زچشمت بر حذر باشم که چشمت
چو زلف توست بر عشاق جایر
به زلفت رغبتی دارم که زلفت
چو خلق مجلس عالی است عاطر
بهای شرع زین الدین که دین را
به دین و شرع برهانی است باهر
ابوطالب طلبکار محامد
جمال الساده عبدالله طاهر
کف بخشانش فهرست مکارم
دل رخشانش قانون مفاخر
طمع را جود او دادست سیری
امل را بذل او کردست شاکر
نشان جود او بر حال سایل
دلیل شکر او در لفظ زایر
ز وصف او بیان نطق عاجز
ز نعت او زبان عقل قاصر
خداوندا زبانها و بنانها
همی فضل تو را باشند ناشر
بلندی هم به نسبت هم به همت
کریمی هم به باطن هم به ظاهر
به نسبت چون فلک قدر تو عالی
به همت چون مثل ذکر تو سایر
ز صدرت خیره ماند چرخ سابع
ز قدرت طیره گردد نسر طایر
تو در عرق و نسب فرزند آنی
که پیدا شد بدو مومن ز کافر
بدو گوید همی تورات و انجیل
وز او نازد محاریب و منابر
ز آل توست قدر آن خاندان را
چنان چون دیده را از روح ناظر
تو داری از زمانه فخر کامل
تو را بینم ز گیتی فضل وافر
همی تابد چو از گردون کواکب
مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر
اگر چه باشم از پیش تو غایب
بود بر دل مرا ذکر تو حاضر
و گرچه در حوادث صبر بهتر
نیم بی تو چو نام خویش صابر
همی تا نیست جاهل همچو عالم
همی تا نیست عاجز همچو قادر
تو قادر بادی و خصم تو عاجز
بداندیش تو مقهور و تو قاهر
سپهرت خاضع و ایام طایع
خدایت حافظ و اقبال ناصر
مبارک بر تو این ماه مبارک
چو حب اهل بیت و فال شاعر
به نور چهره همچون زهره زاهر
به چهره جسته ای آزار زهره
به غمزه برده ای بازار ساحر
جمالت عنصر حسن است و در حسن
نشد مثل تو موجود از عناصر
جفا از طبع تو رسمی است معهود
وفا از خوی تو کاری است نادر
به زخم کعبتین خوبی از من
دل و دین بردی احسنت ای مقامر
نکردی آنچه آخر کردی اول
نگفتی آنچه اول گفتی آخر
زچشمت بر حذر باشم که چشمت
چو زلف توست بر عشاق جایر
به زلفت رغبتی دارم که زلفت
چو خلق مجلس عالی است عاطر
بهای شرع زین الدین که دین را
به دین و شرع برهانی است باهر
ابوطالب طلبکار محامد
جمال الساده عبدالله طاهر
کف بخشانش فهرست مکارم
دل رخشانش قانون مفاخر
طمع را جود او دادست سیری
امل را بذل او کردست شاکر
نشان جود او بر حال سایل
دلیل شکر او در لفظ زایر
ز وصف او بیان نطق عاجز
ز نعت او زبان عقل قاصر
خداوندا زبانها و بنانها
همی فضل تو را باشند ناشر
بلندی هم به نسبت هم به همت
کریمی هم به باطن هم به ظاهر
به نسبت چون فلک قدر تو عالی
به همت چون مثل ذکر تو سایر
ز صدرت خیره ماند چرخ سابع
ز قدرت طیره گردد نسر طایر
تو در عرق و نسب فرزند آنی
که پیدا شد بدو مومن ز کافر
بدو گوید همی تورات و انجیل
وز او نازد محاریب و منابر
ز آل توست قدر آن خاندان را
چنان چون دیده را از روح ناظر
تو داری از زمانه فخر کامل
تو را بینم ز گیتی فضل وافر
همی تابد چو از گردون کواکب
مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر
اگر چه باشم از پیش تو غایب
بود بر دل مرا ذکر تو حاضر
و گرچه در حوادث صبر بهتر
نیم بی تو چو نام خویش صابر
همی تا نیست جاهل همچو عالم
همی تا نیست عاجز همچو قادر
تو قادر بادی و خصم تو عاجز
بداندیش تو مقهور و تو قاهر
سپهرت خاضع و ایام طایع
خدایت حافظ و اقبال ناصر
مبارک بر تو این ماه مبارک
چو حب اهل بیت و فال شاعر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
ای اوج چرخ قصر معالیت را شرف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمدست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تاثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تایید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شعف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوب روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیق مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان ز آب و ز آتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
و ایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمدست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تاثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تایید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شعف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوب روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیق مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان ز آب و ز آتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
و ایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۷
دلم را دیده عاشق کرد عاشق
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۰
گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۶
ای تو را مملکت حسن شده زیر نگین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۸
گفتم رسید ماه بزرگ ای رخت چو ماه
گفتا دراین مه از رخ من آرزو مخواه
گفتم چرا مرا نرسانی به آرزوی
گفتا به آرزوت در این ماه نیست راه
گفتم سیه به رنگ گناه است زلف تو
گفتا گناه و زلف نشاید مگر سیاه
گفتم یکی به سوی دو زلفت نگه کنم
گفتا گنه بود چه کنی در گنه نگاه
گفتم که نیست هیچ مهی زین خجسته تر
گفتا خجسته باد براین شاه دین پناه
گفتم علاء دولت و دین شاه بی نظیر
گفتا که یک نظیر سزد بر جناب شاه
گفتم قوی به قوت او شد سپاه دین
گفتا قوی به شاه بود قوت سپاه
گفتم ز مدحتش به ثریا رسد سخن
گفتازهمتش چو فلک گشت بارگاه
گفتم به قعر چاه فروشد بدو عدو
گفتا عدو او نسزد جز به قعر چاه
گفتم که همتش به بزرگی گواه اوست
گفتا چه حاجت است بزرگیش را گواه
گفتم دو تاه گشت بدو پشت دشمنان
گفتا غم دراز کند پشت را دو تاه
گفتم کلاه بر سر او تاج حشمت است
گفتا به سر تمام شود حشمت کلاه
گفتم تباه گشت بدو حال حاسدان
گفتا که حال حاسد او به بود تباه
گفتم ضمیر کس نرسد در مدیح او
گفتا که بحر او ندهد وهم را شناه
گفتم موافقش نزید جز همیشه خویش
گفتا مخالفش نکند جز همیشه آه
گفتم به مدحش به بلندی رسد سخن
گفتا که قصد مدحت او کن تو هم به گاه
گفتم که ماه روز به درگاهش آمدست
گفتا که چاره نیست ز درگاه پادشاه
گفتم که هست بر اثر ماه روزه عید
گفتا که عید او شب و روز است و سال و ماه
گفتم که باد خاضع او گردش فلک
گفتا که باد حافظ او نصرت اله
گفتا دراین مه از رخ من آرزو مخواه
گفتم چرا مرا نرسانی به آرزوی
گفتا به آرزوت در این ماه نیست راه
گفتم سیه به رنگ گناه است زلف تو
گفتا گناه و زلف نشاید مگر سیاه
گفتم یکی به سوی دو زلفت نگه کنم
گفتا گنه بود چه کنی در گنه نگاه
گفتم که نیست هیچ مهی زین خجسته تر
گفتا خجسته باد براین شاه دین پناه
گفتم علاء دولت و دین شاه بی نظیر
گفتا که یک نظیر سزد بر جناب شاه
گفتم قوی به قوت او شد سپاه دین
گفتا قوی به شاه بود قوت سپاه
گفتم ز مدحتش به ثریا رسد سخن
گفتازهمتش چو فلک گشت بارگاه
گفتم به قعر چاه فروشد بدو عدو
گفتا عدو او نسزد جز به قعر چاه
گفتم که همتش به بزرگی گواه اوست
گفتا چه حاجت است بزرگیش را گواه
گفتم دو تاه گشت بدو پشت دشمنان
گفتا غم دراز کند پشت را دو تاه
گفتم کلاه بر سر او تاج حشمت است
گفتا به سر تمام شود حشمت کلاه
گفتم تباه گشت بدو حال حاسدان
گفتا که حال حاسد او به بود تباه
گفتم ضمیر کس نرسد در مدیح او
گفتا که بحر او ندهد وهم را شناه
گفتم موافقش نزید جز همیشه خویش
گفتا مخالفش نکند جز همیشه آه
گفتم به مدحش به بلندی رسد سخن
گفتا که قصد مدحت او کن تو هم به گاه
گفتم که ماه روز به درگاهش آمدست
گفتا که چاره نیست ز درگاه پادشاه
گفتم که هست بر اثر ماه روزه عید
گفتا که عید او شب و روز است و سال و ماه
گفتم که باد خاضع او گردش فلک
گفتا که باد حافظ او نصرت اله
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۹
ای با تو دلم همه وفا کرده
با من دل تو همه جفا کرده
نه عهده عاشقی به سر برده
نه وعده مردمی وفا کرده
ما را به بلای عشق ره داده
وآنگه به میان ره رها کرده
اول نظر وصال فرموده
و آخر به فراق مبتلا کرده
نه حجت عشق من فرو خوانده
نه حاجت جان من روا کرده
بی زلف دو تای خویش پشتم را
چون زلف دوتای خود دوتا کرده
ای سرو تو با قبا و عشق تو
دراعه زهد من قبا کرده
ای ماه تو با کلاه و خصمانت
قصد کله و قبای ما کرده
اقرار نمی کنی به دل بردن
من بر تو خدای راگوا کرده
بس زود نه دیر مر مرا بینی
حال تو به زین دین ادا کرده
فرزانه جمال دین ابوطالب
دل طالب مدحت و ثنا کرده
فرزند ضیای دین و دنیا را
از طلعت خویش پر ضیا کرده
گردون زغبار است توفیقش
در چشم امید توتیا کرده
وز خاک در سرای او گیتی
سرمایه زر و کیمیا کرده
ای نسبت تو به مصطفا بوده
تو حلم چو حلم مصطفا کرده
عرق تو ز عرق مصطفا رفته
تو جود چو جود مرتضا کرده
نی از تو خیال ما خجل مانده
نی در تو امید ما خطا کرده
اکرام تو طالبان حاجت را
اقبال نموده مرحبا کرده
انعام تو زایران مفلس را
با نعمت و حرمت آشنا کرده
مدح تو دهان مادحانت را
پر گوهر و در پر بها کرده
شکر تو زبان شاکرانت را
ماوای اجابت دعا کرده
امید تو بیم را امان داده
افضال تو خوف را رجا کرده
وصاف تو وهم در سخن بسته
مداح تو تکیه در سخا کرده
توفیر تو در زمانه فانی
تدبیر عمارت بقا کرده
بدگوی تو روی در اجل داده
بدخواه تو عمر در فنا کرده
ماه رمضان رسید و قندیلش
از روی قنینه ها قفا کرده
از شارب خمر ساخته مصلح
وز صاحب فسق پارسا کرده
دست همه مطربان فرو بسته
رنج همه ساقیان هبا کرده
ساقی همه روز خشک لب مانده
مطرب همه روز بی نوا کرده
آن کس که رضای مفسدان جستی
آهنگ رضای پادشا کرده
دستی که پیاله در هوا کردی
اکنون به دعاست بر هوا کرده
ای مرتبت تو بلخ بامی را
با حرمت مروه و صفا کرده
چندانکه بقاست چرخ گردان را
ایزد به بقای تو قضا کرده
خیر تو قبول روزه پذرفته
صد عید دگر تو را عطا کرده
از روزه سعادتت عطا داده
وز عید کرامتت جزا کرده
راضی ز تو کردگار و حاجتها
در روضه جود تو چرا کرده
با من دل تو همه جفا کرده
نه عهده عاشقی به سر برده
نه وعده مردمی وفا کرده
ما را به بلای عشق ره داده
وآنگه به میان ره رها کرده
اول نظر وصال فرموده
و آخر به فراق مبتلا کرده
نه حجت عشق من فرو خوانده
نه حاجت جان من روا کرده
بی زلف دو تای خویش پشتم را
چون زلف دوتای خود دوتا کرده
ای سرو تو با قبا و عشق تو
دراعه زهد من قبا کرده
ای ماه تو با کلاه و خصمانت
قصد کله و قبای ما کرده
اقرار نمی کنی به دل بردن
من بر تو خدای راگوا کرده
بس زود نه دیر مر مرا بینی
حال تو به زین دین ادا کرده
فرزانه جمال دین ابوطالب
دل طالب مدحت و ثنا کرده
فرزند ضیای دین و دنیا را
از طلعت خویش پر ضیا کرده
گردون زغبار است توفیقش
در چشم امید توتیا کرده
وز خاک در سرای او گیتی
سرمایه زر و کیمیا کرده
ای نسبت تو به مصطفا بوده
تو حلم چو حلم مصطفا کرده
عرق تو ز عرق مصطفا رفته
تو جود چو جود مرتضا کرده
نی از تو خیال ما خجل مانده
نی در تو امید ما خطا کرده
اکرام تو طالبان حاجت را
اقبال نموده مرحبا کرده
انعام تو زایران مفلس را
با نعمت و حرمت آشنا کرده
مدح تو دهان مادحانت را
پر گوهر و در پر بها کرده
شکر تو زبان شاکرانت را
ماوای اجابت دعا کرده
امید تو بیم را امان داده
افضال تو خوف را رجا کرده
وصاف تو وهم در سخن بسته
مداح تو تکیه در سخا کرده
توفیر تو در زمانه فانی
تدبیر عمارت بقا کرده
بدگوی تو روی در اجل داده
بدخواه تو عمر در فنا کرده
ماه رمضان رسید و قندیلش
از روی قنینه ها قفا کرده
از شارب خمر ساخته مصلح
وز صاحب فسق پارسا کرده
دست همه مطربان فرو بسته
رنج همه ساقیان هبا کرده
ساقی همه روز خشک لب مانده
مطرب همه روز بی نوا کرده
آن کس که رضای مفسدان جستی
آهنگ رضای پادشا کرده
دستی که پیاله در هوا کردی
اکنون به دعاست بر هوا کرده
ای مرتبت تو بلخ بامی را
با حرمت مروه و صفا کرده
چندانکه بقاست چرخ گردان را
ایزد به بقای تو قضا کرده
خیر تو قبول روزه پذرفته
صد عید دگر تو را عطا کرده
از روزه سعادتت عطا داده
وز عید کرامتت جزا کرده
راضی ز تو کردگار و حاجتها
در روضه جود تو چرا کرده
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۵
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۸
نیسان نسیم باغ معنبر کند همی
کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر کند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیق منظر و خبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تاثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد
خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره اصفر کند همی
کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر کند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیق منظر و خبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تاثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد
خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره اصفر کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۴
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی
دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را به فدی
ملاحت همه دنیا نگار من دارد
عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی
من و توایم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون
غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی
منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند
به سایه سر زلفت زسایه طوبی
تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه
که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری
از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
به صبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد به دیده افعی
مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست
زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی
مگر امیر همه عاشقان منم که مراست
زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی
قوی به تقویت روی توست طالع حسن
چو دین و تقویت مجددین و فخر هدی
اجل رئیس خراسان و صدر موسویان
که اوست مالش فرعون ظلم را موسی
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
که علم جعفر صادق کند به لفظ املی
کلام او بدل پند نامه لقمان
حدیث او حسد عهدنامه کسری
همی کند نسبش بر ستاره استخفاف
همی کند هنرش بر زمانه استهزی
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی
ز رای روشن او گشته اختران تیره
ز کلک لاغر او مانده کیسه ها فربی
زهی کمانه رای تو چشمه خورشید
زهی نشانه قدر تو گنبد اعلی
دو نایب اند ز جود تو دجله و جیحون
دو چاکرند ز حلم تو بوقبیس و حری
زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو
کری کند که چنین لفظ بشنوند کری
زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست
مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی
رفیع رای تو، بر من تغیری دارد
به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی
به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین
به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران و سجده داود
به اختصاص محمد به پاکی عیسی
به آب دیده یعقوب و صورت یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی
به روشنایی عقل و به آشنایی علم
به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی
به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی
که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث
به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری
به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد
زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی
وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام
حلال داشته ام در حریم کعبه زنی
به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من
بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی
تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق
بده جواب صواب من اندر این فتوی
نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی
زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن
به عفو و حلم تمدح همی کند مولی
نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند
به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی
نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو
چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری
به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم
چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی
چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع
همی بر آزر و مانی مری کنند مری
چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه
در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری
ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل
بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی
بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند
خدای عفو کند جرم آزر و مانی
تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو
به خون دیده رخ من طلی شده است طلی
ندانم از شعرای زمانه یک شاعر
که در خور تو چنین مدحتی کند انشی
اگر زنثر به نظم آمدم، تو نام مرا
به دفتر صله آر از جریده اجری
قلم به نام من اندر مکش که نام تو را
همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری
چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد
به هزلهای ربابی و طنزهای جحی
به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ
به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی
چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
چو پادشاه کریمان روزگار تویی
ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی
کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی
فریضه گشت بر امت مودت قربی
همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است
به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی
(سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد
همیشه باد عدویت بر آتش بلوی)
هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد
گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی
همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی
دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را به فدی
ملاحت همه دنیا نگار من دارد
عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی
من و توایم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون
غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی
منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند
به سایه سر زلفت زسایه طوبی
تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه
که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری
از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
به صبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد به دیده افعی
مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست
زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی
مگر امیر همه عاشقان منم که مراست
زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی
قوی به تقویت روی توست طالع حسن
چو دین و تقویت مجددین و فخر هدی
اجل رئیس خراسان و صدر موسویان
که اوست مالش فرعون ظلم را موسی
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
که علم جعفر صادق کند به لفظ املی
کلام او بدل پند نامه لقمان
حدیث او حسد عهدنامه کسری
همی کند نسبش بر ستاره استخفاف
همی کند هنرش بر زمانه استهزی
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی
ز رای روشن او گشته اختران تیره
ز کلک لاغر او مانده کیسه ها فربی
زهی کمانه رای تو چشمه خورشید
زهی نشانه قدر تو گنبد اعلی
دو نایب اند ز جود تو دجله و جیحون
دو چاکرند ز حلم تو بوقبیس و حری
زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو
کری کند که چنین لفظ بشنوند کری
زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست
مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی
رفیع رای تو، بر من تغیری دارد
به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی
به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین
به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران و سجده داود
به اختصاص محمد به پاکی عیسی
به آب دیده یعقوب و صورت یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی
به روشنایی عقل و به آشنایی علم
به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی
به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی
که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث
به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری
به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد
زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی
وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام
حلال داشته ام در حریم کعبه زنی
به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من
بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی
تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق
بده جواب صواب من اندر این فتوی
نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی
زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن
به عفو و حلم تمدح همی کند مولی
نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند
به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی
نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو
چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری
به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم
چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی
چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع
همی بر آزر و مانی مری کنند مری
چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه
در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری
ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل
بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی
بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند
خدای عفو کند جرم آزر و مانی
تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو
به خون دیده رخ من طلی شده است طلی
ندانم از شعرای زمانه یک شاعر
که در خور تو چنین مدحتی کند انشی
اگر زنثر به نظم آمدم، تو نام مرا
به دفتر صله آر از جریده اجری
قلم به نام من اندر مکش که نام تو را
همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری
چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد
به هزلهای ربابی و طنزهای جحی
به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ
به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی
چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
چو پادشاه کریمان روزگار تویی
ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی
کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی
فریضه گشت بر امت مودت قربی
همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است
به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی
(سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد
همیشه باد عدویت بر آتش بلوی)
هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد
گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۷
گر دل و دلبر مرا دایم به فرمان باشدی
درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی
بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت
گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی
گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی
حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی
از فلک سرگشته جور و جفا کی باشمی
گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی
بعد جور از دلبران امید انصافی بود
کاشکی جور فلک چون جور ایشان باشدی
جور گردون جان رباید، جور جانان دل برد
جور گردون کاشکی چون جور جانان باشدی
نیستی از عشق جانان و لب دلبر دریغ
گر مرا در سینه و تن صد دل و جان باشدی
بر در او دارمی از عشق دیدارش طواف
گرنه از باران چشمم بیم طوفان باشدی
آفتاب آسمان رخسار او را ماندی
گر چو روی او به روز و شب درفشان باشدی
گر به روی حسن گیری واجبستی کافتاب
بر سپهر از شرم آن رخسار پنهان باشدی
قامتش را ماندی سرو سهی در راستی
سرو راگر دیده و دل باغ و بستان باشدی
سرو اگر گفتی که من چون قد دلبر دل برم
آنچه گفتی سر به سر بر سرو تاوان باشدی
سال و مه جولان نبودی عشق را گرد دلم
گرنه زلفینش به گرد ماه جولان باشدی
بوس او اصل حیات جاودانی نیستی
گر لب او را نه لطف آب حیوان باشدی
ماه رویان روی او را ماه کردندی خطاب
گرنه مه را جای بر گردون گردان باشدی
نیستی خالی دو دستم یک زمان از زلف او
گرنه جادو زلف او پر زرق و دستان باشدی
بر تن و جان و دل من ظاهرستی ذل عشق
گرنه عز خدمت صدر خراسان باشدی
سید سادات شمس دین ابوجعفر که دین
گرنه فر اوستی بی فر و سامان باشدی
آن خداوندی که (گر) گردون ستمگر نیستی
قدر این و رفعت آن هر دو یکسان باشدی
مشتری را گر سعادت نیستی از طلعتش
در مسیر مشتری تاثیر کیوان باشدی
در محامد هست مانند محد، کاشکی
طبع ما در مدح او چون مدح حسان باشدی
گر کمال مهتری در صورت تنهاستی
در میان کهتر و مهتر چه نقصان باشدی
ور کسی بی عدل و بذل و فضل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی
بی نبوت هر محمد چون محمد گرددی
بی جلالت هر سلیمان چون سلیمان باشدی
بی هدایت هر خسی دانا و داهی آمدی
بی ولایت هر کسی سالار و سلطان باشدی
نظم نغز و نثر نیکو را فضیلت نیستی
گر نه کلک او سوار هر دو میدان باشدی
نوبهار خرمستی چار فصل روزگار
گر چو دست و بخشش تو ابر و باران باشدی
ای خداوندی که گر قدر تو دانستی فلک
جرم کیوان مر تو را فراش ایوان باشدی
ور محل مدح و اوصاف تو دانندی نجوم
مدحتت را از فلکها درج و دیوان باشدی
اصل و فرع شرع و ایمان نیستی در روزگار
گر نه جدت رهنمای شرع و ایمان باشدی
نیست ممکن چون تو بودن آن که را فضل تو نیست
نیستی انصاف اگر دانا چو نادان باشدی
نامه فخر و شرف نام تو را عنوان شده ست
کاشکی هر نامه را زین نام عنوان باشدی
گر به استحقاق قدرت مدحتی گفتی خرد
سر به سر ابیات او آیات قرآن باشدی
عاجزستی نفس ناطق در بیان مدح تو
گر نه او را قوت از الهام یزدان باشدی
معده آز و امل را سال و مه سیرستی
گر همه بر خوان انعام تو مهمان باشدی
در زمانه جز به نام تو نگویندی مدیح
گرنه حاجتهای مداحان فراوان باشدی
عاقلان در شهرهای بد نسازندی مقام
گرنه مهر اقربا و حب اوطان باشدی
هر زبانی بر زبان من ثناخوان نیستی
گر زبان من نه بر صدرت ثناخوان باشدی
گر مرا مدح چو آبت مونس جان نامدی
زآتش انده دلم پیوسته بریان باشدی
در زمین شرق اگر معمار عدلت نیستی
صحن او چون خانه خصم تو ویران باشدی
گر زانسان بعد جدت چون تو موجود آمدی
هر فضیلت کان ملک دارد در انسان باشدی
در دل اسلامیان ثابت نبودی مهر تو
گرنه در مهرت نجات هر مسلمان باشدی
ساعتی از ذکر تو خالی نبودی هیچ دل
گرنه دل را آفت وسواس شیطان باشدی
با جمال روضه رضوان شد از فر تو بلخ
کاشکی هر روضه را فر تو رضوان باشدی
ذوف من در مدح تو از طبع خرما خوشترست
خوش نیستی گر همه خرما به کرمان باشدی
کی شدی مجموع انواع فضایل وصف تو
گر بر این دعوی نه از فضل تو برهان باشدی
کی رسیدی در سخن طبع مرا دعوی نظم
گرنه در تفصیل او تفصیل الوان باشدی
حاجت از گردون مرا اقبال و عمر و عز توست
هر چه من خواهم به حاجت کاشکی آن باشدی
گر به فرمان منستی دور چرخ و حکم دهر
دهر و چرخت جاودان در حکم و فرمان باشدی
کمترین خدمتگر امر تو گردون گرددی
کمترین فرمانبر حکم تو کیهان باشدی
ماه شعبان رفت و می گویند اصحاب قدح
کاشکی شوال در پهلوی شعبان باشدی
فاسقان از فر روزه زهد سلمان یافتند
هر مسلمان کاشکی با زهد سلمان باشدی
تا اگر صحن چمن را آفت دی نیستی
گل بر او پیوسته همچون برق خندان باشدی
خنده گل بادت از شادی و بدخواهت زغم
گر نمردی چشم او چون ابر گریان باشدی
درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی
بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت
گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی
گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی
حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی
از فلک سرگشته جور و جفا کی باشمی
گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی
بعد جور از دلبران امید انصافی بود
کاشکی جور فلک چون جور ایشان باشدی
جور گردون جان رباید، جور جانان دل برد
جور گردون کاشکی چون جور جانان باشدی
نیستی از عشق جانان و لب دلبر دریغ
گر مرا در سینه و تن صد دل و جان باشدی
بر در او دارمی از عشق دیدارش طواف
گرنه از باران چشمم بیم طوفان باشدی
آفتاب آسمان رخسار او را ماندی
گر چو روی او به روز و شب درفشان باشدی
گر به روی حسن گیری واجبستی کافتاب
بر سپهر از شرم آن رخسار پنهان باشدی
قامتش را ماندی سرو سهی در راستی
سرو راگر دیده و دل باغ و بستان باشدی
سرو اگر گفتی که من چون قد دلبر دل برم
آنچه گفتی سر به سر بر سرو تاوان باشدی
سال و مه جولان نبودی عشق را گرد دلم
گرنه زلفینش به گرد ماه جولان باشدی
بوس او اصل حیات جاودانی نیستی
گر لب او را نه لطف آب حیوان باشدی
ماه رویان روی او را ماه کردندی خطاب
گرنه مه را جای بر گردون گردان باشدی
نیستی خالی دو دستم یک زمان از زلف او
گرنه جادو زلف او پر زرق و دستان باشدی
بر تن و جان و دل من ظاهرستی ذل عشق
گرنه عز خدمت صدر خراسان باشدی
سید سادات شمس دین ابوجعفر که دین
گرنه فر اوستی بی فر و سامان باشدی
آن خداوندی که (گر) گردون ستمگر نیستی
قدر این و رفعت آن هر دو یکسان باشدی
مشتری را گر سعادت نیستی از طلعتش
در مسیر مشتری تاثیر کیوان باشدی
در محامد هست مانند محد، کاشکی
طبع ما در مدح او چون مدح حسان باشدی
گر کمال مهتری در صورت تنهاستی
در میان کهتر و مهتر چه نقصان باشدی
ور کسی بی عدل و بذل و فضل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی
بی نبوت هر محمد چون محمد گرددی
بی جلالت هر سلیمان چون سلیمان باشدی
بی هدایت هر خسی دانا و داهی آمدی
بی ولایت هر کسی سالار و سلطان باشدی
نظم نغز و نثر نیکو را فضیلت نیستی
گر نه کلک او سوار هر دو میدان باشدی
نوبهار خرمستی چار فصل روزگار
گر چو دست و بخشش تو ابر و باران باشدی
ای خداوندی که گر قدر تو دانستی فلک
جرم کیوان مر تو را فراش ایوان باشدی
ور محل مدح و اوصاف تو دانندی نجوم
مدحتت را از فلکها درج و دیوان باشدی
اصل و فرع شرع و ایمان نیستی در روزگار
گر نه جدت رهنمای شرع و ایمان باشدی
نیست ممکن چون تو بودن آن که را فضل تو نیست
نیستی انصاف اگر دانا چو نادان باشدی
نامه فخر و شرف نام تو را عنوان شده ست
کاشکی هر نامه را زین نام عنوان باشدی
گر به استحقاق قدرت مدحتی گفتی خرد
سر به سر ابیات او آیات قرآن باشدی
عاجزستی نفس ناطق در بیان مدح تو
گر نه او را قوت از الهام یزدان باشدی
معده آز و امل را سال و مه سیرستی
گر همه بر خوان انعام تو مهمان باشدی
در زمانه جز به نام تو نگویندی مدیح
گرنه حاجتهای مداحان فراوان باشدی
عاقلان در شهرهای بد نسازندی مقام
گرنه مهر اقربا و حب اوطان باشدی
هر زبانی بر زبان من ثناخوان نیستی
گر زبان من نه بر صدرت ثناخوان باشدی
گر مرا مدح چو آبت مونس جان نامدی
زآتش انده دلم پیوسته بریان باشدی
در زمین شرق اگر معمار عدلت نیستی
صحن او چون خانه خصم تو ویران باشدی
گر زانسان بعد جدت چون تو موجود آمدی
هر فضیلت کان ملک دارد در انسان باشدی
در دل اسلامیان ثابت نبودی مهر تو
گرنه در مهرت نجات هر مسلمان باشدی
ساعتی از ذکر تو خالی نبودی هیچ دل
گرنه دل را آفت وسواس شیطان باشدی
با جمال روضه رضوان شد از فر تو بلخ
کاشکی هر روضه را فر تو رضوان باشدی
ذوف من در مدح تو از طبع خرما خوشترست
خوش نیستی گر همه خرما به کرمان باشدی
کی شدی مجموع انواع فضایل وصف تو
گر بر این دعوی نه از فضل تو برهان باشدی
کی رسیدی در سخن طبع مرا دعوی نظم
گرنه در تفصیل او تفصیل الوان باشدی
حاجت از گردون مرا اقبال و عمر و عز توست
هر چه من خواهم به حاجت کاشکی آن باشدی
گر به فرمان منستی دور چرخ و حکم دهر
دهر و چرخت جاودان در حکم و فرمان باشدی
کمترین خدمتگر امر تو گردون گرددی
کمترین فرمانبر حکم تو کیهان باشدی
ماه شعبان رفت و می گویند اصحاب قدح
کاشکی شوال در پهلوی شعبان باشدی
فاسقان از فر روزه زهد سلمان یافتند
هر مسلمان کاشکی با زهد سلمان باشدی
تا اگر صحن چمن را آفت دی نیستی
گل بر او پیوسته همچون برق خندان باشدی
خنده گل بادت از شادی و بدخواهت زغم
گر نمردی چشم او چون ابر گریان باشدی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۹
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ای فلک قدری که شمس دین و دین دولتی
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دینو رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دینو رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۵