عبارات مورد جستجو در ۱۰۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو
چنین بود در نامهٔ رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
اوحدی مراغهای : جام جم
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در موعظه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۲) حکایت حلّاج با پسر
پسر را گفت حلّاج نکوکار
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس میماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت میکُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس میماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت میکُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۵
تو لذات جهان و حشمتش دار
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در سؤال راه عشق و ترغیب سالک
این چنین رفتند مردان راه دین
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت ذکر الله تعالی
باش دایم ای پسر با یاد حق
گر خبر داری ز عدل و داد حق
زنده دار از ذکر صبح و شام را
در تغافل مگذران ایام را
یاد حق آمد غذا این روح را
مرهم آمد این دل مجروح را
یاد حق گر مونس جانت بود
کی هوای کاخ و ایوانت بود
گر زمانی غافل از رحمن شوی
اندر آن دم همدم شیطان شوی
مومنا ذکر خدا بسیار گوی
تا بیابی در دو عالم آب روی
ذکر را اخلاص میباید نخست
ذکر بی اخلاص کی باشد درست
ذکر بر سه وجه باشد بی خلاف
تو ندانی این سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذکر لسان
ذکر خاصان باشد از دل بی گمان
ذکر خاص الخاص ذکر سر بود
هر که ذاکر نیست او خاسر بود
ذکر بی تعظیم گفتن بدعتست
واندر آن یک شرط دیگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذکر دگر
هفت اعضا راست ذکری ای پسر
یاری هر عاجز آمد ذکر دست
ذکر پاخویشان زیارت کردنست
ذکر چشم از خوف حق بگریستن
باز در آیات او نگریستن
استماع قول حق دان ذکر گوش
تا توانی روز و شب در ذکر کوش
اشتیاق حق بود ذکر دلت
کوش تا این ذکر گردد حاصلت
آنکه ازجهلست دایم در گناه
کی حلاوت یابد از ذکر الله
خواندن قرآن بود ذکر لسان
هر کرا این نیست هست از مفلسان
شکر نعمتهای حق میگو مدام
تا کند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسیاردار
تا شوی از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذکر کردگار
زانکه پاکان را همین بودست کار
گر خبر داری ز عدل و داد حق
زنده دار از ذکر صبح و شام را
در تغافل مگذران ایام را
یاد حق آمد غذا این روح را
مرهم آمد این دل مجروح را
یاد حق گر مونس جانت بود
کی هوای کاخ و ایوانت بود
گر زمانی غافل از رحمن شوی
اندر آن دم همدم شیطان شوی
مومنا ذکر خدا بسیار گوی
تا بیابی در دو عالم آب روی
ذکر را اخلاص میباید نخست
ذکر بی اخلاص کی باشد درست
ذکر بر سه وجه باشد بی خلاف
تو ندانی این سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذکر لسان
ذکر خاصان باشد از دل بی گمان
ذکر خاص الخاص ذکر سر بود
هر که ذاکر نیست او خاسر بود
ذکر بی تعظیم گفتن بدعتست
واندر آن یک شرط دیگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذکر دگر
هفت اعضا راست ذکری ای پسر
یاری هر عاجز آمد ذکر دست
ذکر پاخویشان زیارت کردنست
ذکر چشم از خوف حق بگریستن
باز در آیات او نگریستن
استماع قول حق دان ذکر گوش
تا توانی روز و شب در ذکر کوش
اشتیاق حق بود ذکر دلت
کوش تا این ذکر گردد حاصلت
آنکه ازجهلست دایم در گناه
کی حلاوت یابد از ذکر الله
خواندن قرآن بود ذکر لسان
هر کرا این نیست هست از مفلسان
شکر نعمتهای حق میگو مدام
تا کند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسیاردار
تا شوی از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذکر کردگار
زانکه پاکان را همین بودست کار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان حاجت خواستن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صبر
تا شوی در روزگار از صابران
رو مکن از دیدن سختی گران
روی خود گر ترش سازی از بلا
خویش را از صابران مشمار هلا
در بلا وقتی که صابر نیستی
نزد اهل صدق شاکر نیستی
بی شکایت صبر تو باشد جمیل
با کسی کم کن شکایت ای خلیل
گر نباشد فخر از درویشیت
کی به اهل فقر باشد خویشیت
گر همه جنبش به فرمان باشدت
حرمت از خدمت فراوان باشدت
بنده از خدمت به عقبی میرسد
لیکن از حرمت به مولی میرسد
حرمتت در خدمت آرام دلست
هر که خدمت کرد مرد مقبلست
گر نگردی ای پسر گرد خلاف
آنگهی زیبد تو را در صبر لاف
گر همی داری فرح را انتظار
در بلا نبود بصیرت هیچ کار
رو مکن از دیدن سختی گران
روی خود گر ترش سازی از بلا
خویش را از صابران مشمار هلا
در بلا وقتی که صابر نیستی
نزد اهل صدق شاکر نیستی
بی شکایت صبر تو باشد جمیل
با کسی کم کن شکایت ای خلیل
گر نباشد فخر از درویشیت
کی به اهل فقر باشد خویشیت
گر همه جنبش به فرمان باشدت
حرمت از خدمت فراوان باشدت
بنده از خدمت به عقبی میرسد
لیکن از حرمت به مولی میرسد
حرمتت در خدمت آرام دلست
هر که خدمت کرد مرد مقبلست
گر نگردی ای پسر گرد خلاف
آنگهی زیبد تو را در صبر لاف
گر همی داری فرح را انتظار
در بلا نبود بصیرت هیچ کار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون
تو اگر نیک نیکی اربدبد
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکیات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «انت خیرالناس»
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکیات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «انت خیرالناس»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ادب پیرایه نادان و داناست
سعدی : گلستان
دیباچه
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعتست و دشمن دوست
بهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین
خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس
و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند
قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند باز اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچه همایونش
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیده یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره صاحبدلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعتست و دشمن دوست
بهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور که آن بتصنع نزدیک است و این از تکلف دور
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین
خاص کند بنده ای مصلحت عام را
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود بنابر آنست که طایفه ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می گفتند به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی بگفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه بر آور نفس
و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده است و پس دیوار
نخلبندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند
قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ مردیت بیازمای وانگه زن کن
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۴
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۳
و پادشاه موفق آنست که تامل او از خواتم کارها قاصر نیاید. و نظر بصیرت او باواخر اعمال محیط گردد، و نهمت باختیار کم آزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و، سخن بندگان ناصح را استماع نماید.
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر میگرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرایاند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر میگرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرایاند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
زر به باران ده که تا جان را بری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
خوشترند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از قند ما
گنج قارون را به یک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
خوشترند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از قند ما
گنج قارون را به یک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عنالله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فیالتّقوی، سؤال موسی علیهالسّلام عنّاللّٰه عزّ وجل قال ای شیء خلقت افضل منالاشیاء
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی