عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ی ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ی ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
هرچه دارم در میان خواهم نهاد
بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در جنب جان خواهم نهاد
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد
گر بجنبد کاروان عاشقان
پای پیش کاروان خواهم نهاد
جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعی در میان خواهم نهاد
سود ممکن نیست در بازار عشق
پس اساسی بر زیان خواهم نهاد
گر قدم از خویش برخواهم گرفت
از زمین بر آسمان خواهم نهاد
مرغ عرشم سیر گشتم از قفس
روی سوی آشیان خواهم نهاد
تا نیاید سر جانم بر زبان
مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد
زهر خواهد شد ز عیش تلخ من
صد شکر گر در دهان خواهم نهاد
آستین پر خون به امید وصال
سر بسی بر آستان خواهم نهاد
دست چون می نرسدم در زلف دوست
سر به زیر پای از آن خواهم نهاد
در زبان گوهرافشان فرید
طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد
بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در جنب جان خواهم نهاد
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد
گر بجنبد کاروان عاشقان
پای پیش کاروان خواهم نهاد
جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعی در میان خواهم نهاد
سود ممکن نیست در بازار عشق
پس اساسی بر زیان خواهم نهاد
گر قدم از خویش برخواهم گرفت
از زمین بر آسمان خواهم نهاد
مرغ عرشم سیر گشتم از قفس
روی سوی آشیان خواهم نهاد
تا نیاید سر جانم بر زبان
مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد
زهر خواهد شد ز عیش تلخ من
صد شکر گر در دهان خواهم نهاد
آستین پر خون به امید وصال
سر بسی بر آستان خواهم نهاد
دست چون می نرسدم در زلف دوست
سر به زیر پای از آن خواهم نهاد
در زبان گوهرافشان فرید
طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت خواجهای که عاشق کودکی فقاع فروش شد
خواجهای از خان و مان آواره شد
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
شد ز فرط عشق سودایی ازو
گشت سر غوغای رسوایی ازو
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
میفروخت و میخرید از وی فقاع
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
گرچه میدادند نان او را تمام
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
زانک چندانی که نانش میرسید
جمله میبرد و فقاعی میخرید
دایما بنشسته بودی گرسنه
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
سایلی گفتش که ای آشفته کار
عشق چه بود سر این کن آشکار
گفت آن باشد که صد عالم متاع
جمله بفروشی برای یک فقاع
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
شد ز فرط عشق سودایی ازو
گشت سر غوغای رسوایی ازو
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
میفروخت و میخرید از وی فقاع
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
گرچه میدادند نان او را تمام
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
زانک چندانی که نانش میرسید
جمله میبرد و فقاعی میخرید
دایما بنشسته بودی گرسنه
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
سایلی گفتش که ای آشفته کار
عشق چه بود سر این کن آشکار
گفت آن باشد که صد عالم متاع
جمله بفروشی برای یک فقاع
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۸ - حکایت جوان مردان تشنه
کعبه روی چند به گرمای تیز
تشنه فتادند به دشت حجیز
چون به قدم طاقت گامی نماند
خون به حد جرعه به جامی نماند
بر تل تفسیده قضا میزدند
ز انده مردن سر و پا میزدند
دود اجل خاست ز هر بندشان
بی خودی از پای در افگندشان
ناگه از اطراف بیابان و دشت
ناقه سواری سوی ایشان گذشت
سوزششان دید درونش بسوخت
از تف هر سوخته خونش بسوخت
گریهکنان آمد از اشتر فرود
بر سر هر تشنه روان کرد رود
شربتی از مطهره در طاس ریخت
زانچه خضر در لب الیاس ریخت
پیش یکی برد که این را بگیر
چشمهٔ حیوان خور و تشنه ممیر
او طرفی کرد اشارت به یار
کوست ز من تشنه تر او را سپار
چون سوی آن برد چنان کوثری
کرد روان او به سوی دیگری
جست چنان هر یک از ایثار خویش
مرگ خود و زندگی یار خویش
دور چو ساقی ز سر آغاز کرد
چشم حریفان قدری باز کرد
مست نخستین که نخورد آن شراب
گشت مزاج از سکراتش خراب
خواجه صلا گفت و جوابش نبود
خاک شد آن تشنه که آبش نبود
بر دگران برد چو آن آب سرد
آن همه را نیز نماند آب خورد
آب نزد کاتششان مرده بود
جان ز میان زحمت خود برده بود
شربت خود خورد نف از دل نشاند
و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند
ماند به حیرت ز چنان مردیی
کاینست جداگانه جوان مردیی
هست جوان مرد درم صد هزار
کار چو با جان فتد آنجاست کار
ای که نداری روش آن سران
چند چو خسرو صفت دیگران
تشنه فتادند به دشت حجیز
چون به قدم طاقت گامی نماند
خون به حد جرعه به جامی نماند
بر تل تفسیده قضا میزدند
ز انده مردن سر و پا میزدند
دود اجل خاست ز هر بندشان
بی خودی از پای در افگندشان
ناگه از اطراف بیابان و دشت
ناقه سواری سوی ایشان گذشت
سوزششان دید درونش بسوخت
از تف هر سوخته خونش بسوخت
گریهکنان آمد از اشتر فرود
بر سر هر تشنه روان کرد رود
شربتی از مطهره در طاس ریخت
زانچه خضر در لب الیاس ریخت
پیش یکی برد که این را بگیر
چشمهٔ حیوان خور و تشنه ممیر
او طرفی کرد اشارت به یار
کوست ز من تشنه تر او را سپار
چون سوی آن برد چنان کوثری
کرد روان او به سوی دیگری
جست چنان هر یک از ایثار خویش
مرگ خود و زندگی یار خویش
دور چو ساقی ز سر آغاز کرد
چشم حریفان قدری باز کرد
مست نخستین که نخورد آن شراب
گشت مزاج از سکراتش خراب
خواجه صلا گفت و جوابش نبود
خاک شد آن تشنه که آبش نبود
بر دگران برد چو آن آب سرد
آن همه را نیز نماند آب خورد
آب نزد کاتششان مرده بود
جان ز میان زحمت خود برده بود
شربت خود خورد نف از دل نشاند
و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند
ماند به حیرت ز چنان مردیی
کاینست جداگانه جوان مردیی
هست جوان مرد درم صد هزار
کار چو با جان فتد آنجاست کار
ای که نداری روش آن سران
چند چو خسرو صفت دیگران
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱۰) حکایت آن مجنون که تب داشت
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۶
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کردهاند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
پرهیز را برندی روپوش کردهاند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاند
جان در عوض بداده و خون نوش کردهاند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کردهاند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کردهاند
دارند گفتوگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کردهاند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کردهاند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کردهاند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کردهاند
از ما سوی چو دست ارادت کشیدهاند
با شاهد مراد در آغوش کردهاند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کردهاند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کردهاند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
پرهیز را برندی روپوش کردهاند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاند
جان در عوض بداده و خون نوش کردهاند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کردهاند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کردهاند
دارند گفتوگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کردهاند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کردهاند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کردهاند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کردهاند
از ما سوی چو دست ارادت کشیدهاند
با شاهد مراد در آغوش کردهاند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کردهاند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کردهاند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - فی المدیحه
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی
از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی
تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی
تا که توئی هرگزت گزند نباشد
گز پی مردم گزند خویش گزیدی
رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی
با همه سختی بخانه غم و تیمار
پرده جان عنکبوت وار تنیدی
از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه پدر ترسیدی
تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی
شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی
زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی
ما بسلامت بجای خویش بماندیم
تو بسعادت بجای خویش رسیدی
رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی
خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی
تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی
شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی
صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیم تر ندریدی
بودی بهر جهان چمیده بمردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی
ایزد دانا امیدهات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی
کس نخریده است بیش ازانکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی
ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی
نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس بنیابت بعمر خویش گزیدی
تو نه سزائی شها بیافتن غم
هرچه که آن یافتی همان بسزیدی
بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی
خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی
بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دین رسیدی
شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی
تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی
از دل بدخواه تو دمار بر آید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی
چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی
ای عدوی شهریار زاهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی
گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی
صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی
بار خدا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی
اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی
خلق سراسر بمهر تو گرویدند
چون تو بدادار آسمان گرویدی
شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی
یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی ببارگاه رسیدی
جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی
قفل غمان بر گرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی
مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی
چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی
گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی
از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی
تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی
تا که توئی هرگزت گزند نباشد
گز پی مردم گزند خویش گزیدی
رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی
با همه سختی بخانه غم و تیمار
پرده جان عنکبوت وار تنیدی
از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه پدر ترسیدی
تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی
شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی
زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی
ما بسلامت بجای خویش بماندیم
تو بسعادت بجای خویش رسیدی
رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی
خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی
تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی
شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی
صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیم تر ندریدی
بودی بهر جهان چمیده بمردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی
ایزد دانا امیدهات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی
کس نخریده است بیش ازانکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی
ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی
نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس بنیابت بعمر خویش گزیدی
تو نه سزائی شها بیافتن غم
هرچه که آن یافتی همان بسزیدی
بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی
خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی
بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دین رسیدی
شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی
تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی
از دل بدخواه تو دمار بر آید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی
چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی
ای عدوی شهریار زاهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی
گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی
صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی
بار خدا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی
اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی
خلق سراسر بمهر تو گرویدند
چون تو بدادار آسمان گرویدی
شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی
یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی ببارگاه رسیدی
جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی
قفل غمان بر گرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی
مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی
چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی
گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰