عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۶
بپیچید و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید
چو او را ببینید بر تخت و گاه
کنید آن زمان خویشتن را دو تاه
بر آیین شاهان نمازش برید
بر تاج و بر تخت او مگذرید
چو هر دو نشینید در پیش اوی
سوی تاج تابنده‌ش آرید روی
گزارید پیغام فرخش را
ازو گوش دارید پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید
زمین را ببوسید و بیرون شوید
چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش
ابا یار خود خیره سر نام خواست
که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند
به درگاه او بر پیاده شدند
پیاده برفتند تا پیش اوی
براین آستانه نهادند روی
چو رویش بدیدند بر گاه بر
چو خورشید و تیر از بر ماه بر
نیایش نمودند چون بندگان
به پیش گزین شاه فرخندگان
بدادندش آن نامهٔ خسروی
نوشته درو بر خط یبغوی
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون
چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد
وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی
ولیکن مرا بود پنداشتی
کسی کش بود نام و ماند بسی
سخن گفت بایدش با هرکسی
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۱
چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
یکی مرد بر تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست برگاه گفت ای سران
سرافراز گردان و کنداوران
سری را نخواهم که افتد به چاه
نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
کسی کو ز فرمان من بگذرد
سرش را همی تن به سر نشمرد
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هرانکس که دارند گنج
نخواهم کس شاددل ما به رنج
نخواهم که باشد مرا رهنمای
منم رهنمای و منم دلگشای
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی و شاهی و فرمان مراست
دبیر خردمند را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر
ز دارای داراب بن اردشیر
بهر سو که بد شاه و خودکامه‌ای
بفرمود چون خنجری نامه‌ای
که هرکو ز رای و ز فرمان من
بپیچد ببیند سرافشان من
همه گوش یکسر به فرمان نهید
اگر جان ستانید اگر جان دهید
سر گنجهای پدر برگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد
ز چار اندرآمد درم تا بهشت
یکی را بجام و یکی را به تشت
درم داد و دینار و برگستوان
همان جوشن و تیغ و گرز گران
هرانکس که بد کار دیده سری
ببخشید بر هر سری کشوری
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو
یکی شارستان کرد نوشاد نام
به اهواز گشتند زو شادکام
کسی را که درویش بد داد داد
به خواهندگان گنج و بنیاد داد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۸
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
فرستادهٔ قیصر آمد به در
خرد یافته موبد پرگهر
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهٔ او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر
به هر نیکئی ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدی داستان
شنیدی مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر
بیندیش و ماهی به خشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
به مرگ بدان شاد باشی رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندر میان
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همی
چو موبد بروبر نشیند همی
به دانش جهان را بلند افسری
به موبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی
به عنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهٔ آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
مرا این ناله های دمبدم به
سکندر را ز عیش من خبر نیست
نوای دلکشی از ملک جم به
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در ستایش شاهزاد‌هٔ رضوان و ساده حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه گوید
ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشان‌خاطرم از عشق ‌گیسوی پریشانش
ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل‌ که جز غم نیست درمانش
فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش ‌کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش
نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان‌ کار مشکل رزم‌ آسانش
چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش
در آن روزی‌ که چون ‌کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش
بیاویزد هوا چون‌ کاوه نطع‌ گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک ‌گردد با توکین آور
تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت ‌کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش
تو آن شیری‌ که‌ گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیش‌‌کرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان‌ رو
که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش‌
به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان ‌گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس‌ شروانش
به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به‌ کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او
پس که چو خور ساز رفتن گرفت
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان
زان ملوک عجم که در تاریخ
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بی‌حفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چه‌گونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید
شب تیره چون خفت بر تخت زال
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۶ - گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی(و) رفتن گستهم در هند
چو بشنید از من جهان پهلوان
به گل زد گلابی زنرگس روان
بدادش بسی خواسته دلپذیر
به نزدیک خود خواند گویا دبیر
به گفتار من سوی آن شهریار
یکی نامه بنویس الماس وار
دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت
به کید آنگهی نامه ای برگرفت
نخست آفرین برجهاندار کرد
وز آن پس سرکید بیدارکرد
که این نامه از مهتر سیستان
نوشته سوی کید هندوستان
زنزد فرامرز گرد دلیر
نژاد وی از رستم زال شیر
زجنگی نریمان سام سوار
پدر بر پدر پهلو ونامدار
کمربسته شاه کاوس کی
که دارد خجسته همین یال و پی
جهان داور و پاک و یزدان پرست
که بر شهریاران گیتی سرست
به دین نیاکان سر افراخته
بتان را سراسر تبه ساخته
جهان تیره از بند و شیران اوی
زپیلان فزون تر دلیران اوی
نوشته چنان رفت فرمان کی
که من بسپرم هند را زیر پی
سر بدسگالان به راه آورم
گرفته همه نزد شاه آورم
گرت تاج باید که داری به سر
ببایدت گردن نهادن به در
برابر شوی جم و ضحاک را
ویا سرنهی چون رهی خاک را
گرت آشتی رای خیزد همی
و گر دل به کینه ستیزد همی
خبرده کزین دو کدامی یکی
گذر کن سوی نیک نامی یکی
هرآن کو در آشتی کوبد او
در کینه از وی نیاشوبد او
دو چشم بدی را بخواباند اوی
درخت بلا را نجنباند اوی
مرا شاه با او نفرمود رزم
همانا که او پیش سازد ز بزم
هرآن کو بلا را بجنبد زجای
به نیروی دارار گیتی خدای
زتیغ نریمانش پاره کنم
به کوپال گرشاسب چاره کنم
من این دیو از لشکر بی شمار
نیندیشم از دولت شهریار
من از دیو کناس وارونه گرگ
وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
زنیروی یزدان نپیچیده ام
چنین رزم من بی شمر دیده ام
نشسته دو روزم درین مرغزار
تفرج کنان بر لب جویبار
زمانت دهم تا پیمبر رسد
چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
چو نامه به سر شد دلاور به هم
بفرمود کآید برش گستهم
بدو داد گفتا برکید بر
بگویش سخن ها همه سر به سر
چو پاسخ کند زود زو بازگرد
نگهدارش یئین وساز نبرد
ستد نامه گستهم و بر زین نشست
به بور نکو خسرو آیین نشست
بشد روز و شب تا به مرز کلیو
به نیروی یزدان کیهان خدیو
خبرشد برکید هندی روان
که آمد فرستاده پهلوان
گروهی پذیره فرستاد شاه
فرستاده چون شد هم از گرد را
بیامد به نزدیک سالار بار
یکایک ببردش سوی شهریار
چوآمد برکاخ و تخت بلند
ستایش گرفت آنگهی هوشمند
زمین را ببوسید گستهم شیر
بدادش پیام دلیران دلیر
نوشته همان نامه دلپذیر
بداد و بخواندش یکایک دلیر
زریری شد از نامه رخسار او
چو گل کاه شد روی گلنار او
به گستهم گفت ای نبرده سوار
چه مایه مر او را دلیران کار
زنسل که این نام بردار گرد
مرو را زتخم که باید شمرد
دلیران کدامند و شیران که اند
به رزم اندرون شیر مردان که اند
بدو گفت کای خسرو هندبار
مر او را دلیران بود ده هزار
همه گرد و شیرند و شمشیر زن
زهند و همه چل هزار انجمن
گرش مرد جنگی بود ده هزار
همه گرد مرد وهمه نامدار
بدارد مر او را به کردار کوه
به تنها زند خویش تن برگروه
مر او را زششصد من افزون عمود
که آرد نبردش دمی آزمود
یکی تیغ دارد به هنگام جنگ
زالماس بران دو ده من به سنگ
ورا نیزه آهنینش سراست
سمندش یکی کوه چون پیکر است
که او کره رخش رستم بود
به گیتی سپرکش چنو کم بود
سیه ابر شش تازی تیزتک
به میدان چهل گز جهد دیورگ
به دریا چو باد است و غران به راغ
به هامون چو شاهین و طاوس باغ
نگوید سخن نیک داند همی
زخندق چهل گز جهاند همی
یکی کوه خاراش بینی سوار
بدان گرز وآن آلت کارزار
دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ
به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
به تنها زند لشکر صدهزار
سپاهی به یک حمله زو تارمار
فراسان دیوان گر از اسپروز
رسیدند گیتی بشد تیره روز
فراسان بکشت و فراهان گرفت
وزو این چنین ها نباید شگفت
در آن مرز نوشاد و کناس بود
همی جنگ و مکر همه یاس بود
چنان گرگ گویا و آن کرگدن
چنان مارجوشا به یال و بدن
بکشت و جهان گشت زان بد تهی
وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
نژاد وی از رستم زال زر
زسام نریمان والاگهر
زگرشسب و ز اطرط و جمشید
به شادی و کندی چو تابنده شید
پذیره شدش ناگهان نوشدار
برابر کشیدش سپه ده هزار
جهان پهلوان بود اندر سپاه
به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
به تیغ جهان گیر سام سوار
بدان لشکری کرد یک یادگار
که گویندش از یلمه تیغ تیز
به آسایش رزم تا رستخیز
کینه جو نباشی تو با پهلوان
مرنجان تن خویش و دیگر سران
کسی را که با او نیایی به جنگ
اگر صبح سازی نباشدت ننگ
که خورشید با تیغ ایرانیان
نبندد همانا به کینه میان
دلیران لشکر چو بیژن دلیر
زبیمش نتازد برآهوی،شیر
زراسب جهانگیر کز تیغ اوی
هژبر ژیان زو گریزد به کوی
چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ
به میدان او کس ندارد درنگ
سپاهش همه یک به یک نره شیر
به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
چو آهو رباید سپاه تو را
چو گلزارشان رزمگاه تو را
سری زان برآید که صد مرد ازین
بگویم که برخیزدت درد ازین
چو بینی تواو را بدانی که من
دروغی نگفتم در این انجمن
تو دانی که هرکو بگوید دروغ
نگیرد سخن هاش در دل فروغ
چو بشنید کید دلاور سخن
برآشفت با نامور انجمن
بدو گفت اگر کوه خارا بود
چو سنگ آورد آشکارا بود
مرا نیز چندان دلیران بود
که شیران از ایشان گریزان بود
به هنگام جنگ و به روز شکار
به میدان شتابد چو باد بهار
فلک سرنپیچد ز زوبین من
زمین و زمان هم ز آیین من
من امروزت از روز فرخ کنم
که از صبح آن پاسخ نو کنم
خروش شبستان به هامون بریم
به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
وز آن پس نگه کن که گردان سپهر
زبالای سر بر که گردد به مهر
بفرمود آورده شد خوان ومی
پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
چوگستهم شد مست کاخ بلند
سزاوار آن مهتر هوشمند
بفرمود تا راست کردند جای
گروهی نشستند با کدخدای
چو طهمور و دستور پاکیزه تن
به اندیشه ها مهتر رای زن
چوفیروز و بهروز شمشیر زن
گلنگوی زنگی که بد از یمن
سمن رخ که بد پهلوان سپاه
سمن بر که بد کهتر دخت شاه
فلارنگ شیر اوژن پیلتن
چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
همه پهلوانان شه مرد شیر
به هنگام کین اژدهای دلیر
شدند انجمن آن شب دیرباز
سخن رفت زان پهلو سرفراز
همه شب سخن های آورد بود
دلیران بگفتند و خسرو شنود
سرانجامشان هم زکین شد سخن
به رزم گران داستان شد به بن
چو شد زعفرانی در و دشت هند
چو الماس شد خاک دریای سند
همان گشت سیماب سرزان زکوه
برآمد شب تیره زان شب ستوه
بفرمود شه تادر آمد دبیر
زگل گشت مشکین به روی حریر
نوندی شب آسای و گوهرفشان
دوانید و ماند از پی او نشان
که ای پهلوان،سرفراز ستخر
که کاوس دارد به روی تو فخر
درودت زما باد کندآوران
بزرگان سند ودلاور سران
وز آن پس بدان ای سر سیستان
به آسان گرفتی تو هندوستان
مشو غره برلشکر نوشدار
زنوشاد کناس مردارخوار
به گیتی چنان دان که مرز کلیو
نشاید گرفتی به رای وبه ریو
سپاهم فراوان و پیلان جنگ
یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
چوهندی کم آید زایرانیان
سزد گر ببندد از ایشان میان
چنانم که ترسم من از گفتگوی
هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
پلنگ و دهل گور وآهو دمد
زگردان که چون شیر جنگی دمد
درخت بلاها به جای آوریم
درآن گه که در رزم پای آوریم
زضحاک تازی که بد ماردوش
که گرشاسب برزد زهندو خروش
ندارد کسی با شه هند تاو
زدریا نیابد همی باژ و ساو
کنون گر تو ساز نو آیین کنی
بترسم که سردر سرکین کنی
بدین سان سخن های نا دلپسند
نه فرخ بود زان چنان هوشمند
زبان خردمند گویا بود
سخن یکسره مشک بویا بود
چو بیهوده گفتن نیاید به کار
همین مغز گوید سخن هوش دار
چو سرشد همان نامه با قدر وغم
بخواندند از آن پس همین گستهم
رسول گرانمایه را خواستند
تنش را به خلعت بیاراستند
برون شد ز درگاه او گستهم
دژم چهره بستی بر ابروش خم
هم ا زگرد ره شد سوی نامدار
یکایک بدو راست کرد آشکار
سراسر چو دانسته شد کار کید
بفرمود رفتن به پروا به صید
براند آن گرانمایه لشکر چو باد
به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
وز آن پس بفرمود کید بزرگ
پذیره شدندش به کردار گرگ
به فرمان او نامور صدهزار
پذیره شدن را بر آراست کار
چنان پیل جنگی و آشفته مرد
بیامد خروشان به دشت نبرد
زپیلان همانا که ششصد فزون
همه تن در آهن شده نیلگون
بیابان یکایک سپر بر سپر
همه نیزه ها در هوا کرد سر
جهان پر شد از ناله گاودم
زشیپور وآوای رویینه خم
زمین شد یکایک چو دریای موج
به هر سو دلیران همه فوج فوج
چپ وراست،لشکر بیاراستند
عقابان زهرگونه برخاستند
رده برکشیدند یک یک خروش
بلرزید دشت و بگردید جوش
فرامرز زآن سو صفی برکشید
که کیوان،زمین را به دیده ندید
گرانمایه بیژن سوی میمنه
ابا شاه نوشاد چندین بنه
سوی میسره هوش ور گستهم
ابا نوشدار و دلیران به هم
زرسب گرانمایه دلبند توس
به قلب اندرون با علم بود و کوس
فرامرز هر سو صف آرای بود
به هرگوشه چون شیر بر پای بود
وز آن سو صف آرای شد کید هند
جهان نیلگون شد چو دریای سند
سوی راست طهمور اروند شاه
زمین شد چو دریای جوشان سیاه
چو فیروز و بهروز در رزمگاه
چو شه مرد چندین دلیران شاه
سمن رخ به پیش سپه بد به در
جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
ابا جوشن و تیغ کین و سپر
همی بانگ برزد چو پر خاشخر
نهاده سریر زبرجد به پیل
زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
برآن تخت برشاه هندوستان
نظاره کنان لشکر سیستان
نخستین سمن رخ به میدان جنگ
بیامد به کردا غران پلنگ
چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب
چو آتش سوی او جهانید اسب
بدو گفت کای هندی بد سگال
چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
چه تازی به میدان ایران زمین
ندیدی تو رزم دلیران همین
بپوشم تو را جامه پرنیان
کزین خود نبندی به مردی میان
سمن رخ بدو گفت کای پارسی
چو تو گشته ام نیزه در بار سی
سمن رخ منم دختر شاه کید
که افکنده ام چون تو بسیار صید
به مردی کسی پشت من بر زمین
نیارد به میدان و هنگام کین
زرسب از سخن های او بردمید
زکوهه عمود گران برکشید
سمن رخ برآورد با او عمود
زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
چکاچاک برشد به هرمزد و ماه
زدو روی کردند گردان نگاه
خمیده زکوپال شد پایشان
برآمد سنان،رفت کوپالشان
نیامد سنان نیزه هم کارگر
برآمد یکی تیغ پرخاشخر
به شمشیر بران برآمد نبرد
چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب
گریز اندر آورد و پیچید اسب
کمند اندر آورد و زد خم به خم
سمن رخ دوان در پی او دژم
چو بفکنده شد حلقه در چین به چین
به بند اندر افتاد دخت گزین
بپیچید وافکند بر روی خاک
درآمد به خاک آن تن تابناک
ندم گرانمایه جنگی زرسب
فرو جست مانند آذر گشسب
ببستش دو بازی گرد جوان
کشان آوریدش بر پهلوان
برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش
زکوس ودهل ها برآمد خروش
فرامرز گفتش سمن رخ تویی
که داری به میدان رگ پهلوی
کله خودش از سرفکندند خوار
پدیدن آمد آن گوهر آبدار
رخی چون بهار ولبی همچو نوش
به گرد سنان لشکرستان به جوش
بفرمود کین را بسازید بند
ولیکن چو جانش کنید ارجمند
زاندوه دختر،دل هندوان
بپیچید هر یک به جایی نوان
گلنگوی جنگی چو دریای قیر
دوان شد زلشکر به صد دارو گیر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۶ - گفتار اندر خواب دیدن آتبین بار چهارم
چنان دان که دیدم من امشب به خواب
دلارای باغی و میدان و آب
نشسته من اندر میان شاهوار
به سر بر یکی تاج گوهر نگار
جهان روشن از تاج رخشان من
جهانی همه زیر فرمان من
ز ناگاه جمشید فرمانروا
نشسته بر اسبی میان هوا
فرود آمدی اندر آن بزمگاه
سوی تاج من کرد هرگه نگاه
.................................
.................................
به جایی که باشد شگفت استوار
نباید که بد یابد از روزگار
مرا گویدم کز پَسَم برنشین
نشستیم و برخاست اسب از زمین
نشستن همان است و رفتن همان
به پرواز برشد سوی آسمان
من از روی گیتی شدم ناپدید
از این خواب گویی چه خواهد رسید
فروماند از آن خواب دستورِ شاه
همی کرد در پشت پایش نگاه
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد
من آن آگهی آنگهی یافتم
که بر کار فرزند بشتافتم
گزارش همی خواهم از تو نه غم
بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم
بدو گفت دستور کای شهریار
دل خویش از این کار غمگین مدار
که کس را بدین گیتی امّید نیست
سرای درنگی و جاوید نیست
هر آن کس که آمد در این تیره جای
ببایدش رفتن به دیگر سرای
نماند سرانجام گیتی بجای
چه کهتر چه سالار کشور خدای
تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب
جهان است با این همه رنج و تاب
به باغیش ماننده کرده ست مرد
در او گاه شادی بود، گاه درد
جهاندار جمشید کز آسمان
درآمد بر اسبی چو باد دمان
چو تاج از سرشاه برداشت شاد
یکی جام می بر سرش برنهاد
فریدون بود تاجت ای شهریار
همی جام می دانش بیشمار
همه دانش خویش جمشید شاه
بدین نامور داد با تخت و گاه
چو بنشست بر تخت جمشید شاه
رساندش ز یزدان بدان بارگاه
چو فرمود این تاج را ای پسر
نکوتر بنه جایگاهی دگر
تو را ساز این کرد باید کنون
کز این بیشه او را فرستی برون
به جایی فرستیش سخت استوار
که ایمن شوی از بد روزگار
سزد شاه کاندر خرد بنگرد
مراین نامور را به جایی برد
که باشد یکی نامور مرزبان
خردمند و روشندل و مهربان
چو پردخت ما را دل از کار او
چنان دان که یزدان بود یار او
از آسیب ضحاک ما را چه باک
همه بازگشتن بود زیر خاک
نه مرده بود بی گمان کدخدای
چو فرزند شایسته ماند بجای
پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین
بدانست کآن خواب هست این چنین
ز بهر فریدون پراندیشه گشت
همی گاه و بیگاه در بیشه گشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۱ - بازگشت قارن بنزد فریدون
وز آن پس به سه ساله قارن رسید
بیامد فریدون کی را بدید
زمین بوس کرد و ستایش نمود
فریدون بر او آفرین بر فزود
فراوانش بستود و دادش امید
همین داشتم از تو، گفتا امید
به کامم رسانیدی ای پهلوان
که بادی همه ساله روشنروان
به خوردن نشست آن سَرِ سروران
چهل روز با رنجدیده سران
سپاهش بدو داد با کشورش
بشد با سپه، شادمان لشکرش
فریدون همی بود با ایمنی
ببست از جهان راه اهریمنی
تن کوش بیدادگر بسته ماند
چهل سال جان و دلش خسته ماند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چنان کز تاب آتش آب از گرمابه می ریزد
ز سوز دل مدام از دیده ام خونابه می ریزد
به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل
چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه می ریزد
به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم
سرشک خویش را با حال عجز و لابه می ریزد
گزیدم بس ز ناکامی بس انگشت تحیر را
از این رو تا قیامت خونم از سبابه می ریزد
گواه دامن پاک سیاوش گشت چون آتش
فلک خاکستر غم بر سر سودابه می ریزد
من و دل از غم ماهی ز اشک و آه چون ماهی
گهی در دجله می خواهد، گهی در تابه می ریزد
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تبریک عید و مدح
جابر ایوان حمل زینب ده خاور گرفته
یا مکان بر تخت جم شاه فریدون فر گرفته
بزمگاه جشن عید شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئیا پیرایه از اختر گرفته
محفل آرای قدر دربار گاه خسروی، جا
تا پی آرایش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق می وز فلک ساقی ز خور ساغر گزیده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره های زر به هر سیمین طبق در پیشگاهش
یا سپهری بر زمین برجی پر از اختر گرفته
تا چو سیم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفای سیم و رنگ زر گرفته
صد غریو توپ از لب شعله چون تنیین کشیده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سینه ی افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان این گردن خورشید در چنبر گرفته
سوی گردون خاست از هر سود خان پر شراری
با هزاران شاخ سنبل دیده ی عبهر گرفته
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱ - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک
سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست
وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان
بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تن‌ها کند ناتوان
دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای چرخ زمین آستانت
خورشید، غلام پاسبانت
سام آمده صیدی از کمندت
رستم شده زالی از کمانت
کاووس ملازم رکابت
گرشاسب، پیاده عنانت
کیخسرو، چون فراسیاب است
زنهاری تیغ ابروانت
مانند کیان، شده کیومرث
حسرت کش جرعه لبانت
از حسرت نیزه تو گودرز
غلطیده به خون چو کشتگانت
از هیبت ناوکت، فرامرز
درّیده جگر چو دشمنانت
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
سپهر مجد و معالی رضاقلی که هلال
بساغر تو خط مهجتی فداک سپرد
بهر زمین که زجام تو قطره افتاد
چه طعنه ها که ازو سلسبیل وکوثر برد
سه چار روز بود کز سپهر مینائی
تهی است ساغر این بندهات زصاف وز درد
تهمتنی کن و امشب از آن سیاوش خون
بطی فرست که گردم بفر رستم گرد
اگر که حفظ بدن واجب است اندر شرع
به چاره کوش که من بی شراب خواهم مرد
زرتشت : وندیدا
فرگرد بیست و دوم
بخش یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت چنین گفت :
من ـ اهوره مزدا ، دادار آفرینش نیک ـ بدان هنگام که این سرای را ساختم ، چنان کردم که چشم اندازی زیبا و درخشان داشته باشد .
2
پس ، آن نا اشون هرزه در من نگریست . اهریمن ناشون هرزه ، آن مرگ آفرین ، به پتیارگی خویش بیماری پدید آورد .
ای منثره ی ورجاوند ! فرّه مندترین مینویان !
تو مرا به درمان بخشی یاور باش.
3
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار توسن تیز تک بادپای می بخشم .
من این بادپایان را پیشکش سوک ی نیک اشون مزدا آفریده می کنم .
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار اشتر بلند کوهان تیز تک بادپای می بخشم .
من این بادپایان را پیشکش سوک ی نیک اشون مزداآفریده می کنم .

4
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار گاو نیرومند جوان خرمایی رنگ می بخشم .
من این گاوان را پیشکش سوک ی نیک اشون مدا آفریده می کنم .
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار سر از همه ی گونه های ستوران کوچک می بخشم .
من این ستوران را پیشکش سوک ی نیک اشون مزدا آفریده می کنم .
5

من با نیایش نیک ورجاوند ترا آفرین می گویم ؛ نیایشی دوستانه و ورجاوند که نیازمندان را بی نیاز و بی نیازان را بی نیاز تر می کند ؛ نیایشی که بیماران را به یاری می آید و تندرستی دیگر باره می بخشد .

6
منثره ی ورجاوند ـ فرّه مندترین مینویان ـ در پاسخ به من گفت :
چگونه ترا به درمان بخشی یاور باشم ؟
چگونه بیماری را از تو دور کنم ؟
بخش دوم
7
دادار اهوره مزدا ایزد نریو سنگ را فرا خواند و بدو گفت :
ای نریو سنگ ! ای پیک ایزدی !
شتابان به سرای ایریمن رو و او را چنین بگوی :
8
چنین گفت ترا اهوره مزدای اشون :
من ـ اهوره مزدا ، آفریدگار آفرینش نیک ـ . . . ( بند 1)
9
پس ، آن ناشون هرزه در من نگریست . اهریمن نا اشون هرزه ، آن مرگ آفرین ، به پتیارگی خویش بیماری پدید آورد .
ای ایریمن بسیار پسندیده !
تو مرا به درمان بخشی یاور باش .
10-12
..............................................................................................................................................................................................................................................................................................( بند های 3-5)
بخش سوم
13
نریو سنگ ، پیک ایزدی ، فرمانبرداری گفتار اهوره مزدا را شتابان به سرای ایریمن رفت و او را چنین گفت :
14-18
............................................................................................................................................................................................................................................................................( بند های 8 و 9 و 3 و 4 و 5 )
بخش چهارم
19
ایریمن بسیار پسندیده بی درنگ ، شتابان و آرزومندانه به سوی کوه پرسشهای ایزدی ، به سوی جنگل های پرسش ایزدی رفت .
20
ایریمن بسیار پسندیده ، نه نریان با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه اشتر با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه گاو با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه ستور کوچک با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه شاخه چوب با خود برد و نه شیار بر زمین کشید .
21-25
........................................................................................................................................................................................................................................................( بندهای 9-14 فر 20 و بندهای 19-23 فر 21 )