عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش