عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - خر گدا
چند ای خر گدا توان گفتن
که مرا بخت هم عنان بوده‌ست
پسر آرق وزیرم من
پدر من وزیر خان بوده‌ست
چه کنم زن جلب که یک باری
پدرت گر ز دین فلان بوده‌ست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آ ب روان است طبع من لیکن
به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،
عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع
نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟
اگر چه چشمهٔ خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟
به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند
جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال بر خوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که منکر و گبر است
هزار کودک دانم که زاهد الزهداست
اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست
به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصهٔ من دان که حال و قصهٔ من
بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
« سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست
هر آن که داند داند یقین که هر بیتی
از این قصیدهٔ من یک قصیدهٔ غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
رشحه : رشحه
از یک قصیده
تاج دولت تا ز خاک درگهش بر سر زدم
پشت پا بر تاج خاقان و افسر قیصر زدم
جستم از خاک درش خاصیت آب بقا
آتش غیرت به جان زمزم و کوثر زدم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - فی مدح محمدخان ترکمان فی حالة نزوله به کاشان
دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبه‌خان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشه‌اش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسله‌ها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بی‌جان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۹
برد بیرون مرا ز ظلمت شک
این چراغ یقین که من دارم
کعب همت به ساق عرش رساند
این دو تن عقل و دین که من دارم
خیل غوغای آز بشکستند
این دو صف در کمین که من دارم
خود سگی کردنم نفرمایند
این دو شیر عرین که من دارم
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم
کنم از شوره خاک شیرهٔ پاک
این کرامات بین که من دارم
نبرد ذل برآستان ملوک
این دل نازنین که من دارم
نه ز سردان خورم طپانچهٔ گرم
این رخ شرمگین که من دارم
حسبی الله مراست نقش نگین
جم ندید این نگین که من دارم
تخم همت ستاره بر دهدم
فلک است این زمین که من دارم
دل مرا در خرابه‌ای بنشاند
اینست گنج مهین که من دارم
همتم سر ز تاج در دزدد
اینت گنج مهین که من دارم
من که خاقانیم ندانم هم
که چه شاهی است این که من دارم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
فردا علم عشق برون خواهم زد
لاف از تو و خودنگر که چون خواهم زد ؟
گر خصم هزارند و زبونند مرا
بر دیدۀ خصمان زبون خواهم زد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
ماییم که رسم ملک جمشید نهیم
وز بهر ذخیره صیت جاوید نهیم
از جدی و حمل به بزم بریان سازیم
بر خوان حمل قرصه خورشید نهیم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
به آن هم مفتخر هم مبتهج شد
دلش با انس و راحت ممتزج شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گذشته است ز گردون لوای رفعت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۱ - افتخاریه در مقام تحدیث نعمت گوید
ندیدی تو این خامه ی تیز من؟
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که بتواند سفت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
امارت گرفت افتخاری دگر
فرستاد دولت نثاری دگر
زیادت شد از بهر فتح و ظفر
به میدان مردان سواری دگر
سپهر و ستاره بدین بزمگاه
ازین به نکردند کاری دگر
به ایزد کزین خوبتر روزگار
ندیده ست کس روزگاری دگر
از این گل که در باغ دولت شکفت
بداندیش را هست خاری دگر
جهان را فزون گشت در نوبهار
ز دیدار او نوبهاری دگر
جهانش همی بود در انتظار
که سازد در او کار و باری دگر
کنون راست گشت آرزوی جهان
جهان را نماند انتظاری دگر
برایوان شاهی پدیدار شد
ز دیدار خویش نگاری دگر
چه خوانی همی رزم اسفندیار
که زنده شد اسفندیاری دگر
زهی پهلوانی که از بس هنر
تو را در جهان نیست یاری دگر
تو اندر حصاری و شهر تو هست
حصار حصین را حصاری دگر
نه مر ملک را پهلوانی چو توست
نه مر خلق را کردگاری دگر
تو را دولت آموزگارست و نیست
به از دولت آموزگاری دگر
به یزدان که بویاتر از خلق تو
ز مجمر نخیزد بخاری دگر
ز فرخنده مولود مسعود تو
گرفت این دیار افتخاری دگر
بر این اختیاری که اقبال کرد
نخواهد گزید اختیاری دگر
پدید آمد از بهر این موهبت
دل هر کسی را قراری دگر
به هر خانه ای شادی دیگرست
به هر جانبی باده خواری دگر
دل و دیده دشمن و دوست را
بیفزود از او نور و ناری دگر
کنون نام مردان زیادت شود
چو موجود شد نامداری دگر
کنون شهر بفزاید اندر جهان
چو نو شد در او شهریاری دگر
الا تا به نزدیک اهل شمار
نباشد چنو کار کاری دگر
سعادت ز گردون شکار تو باد
کزین به ندانم شکاری دگر
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
حرمت تو حسبی و نسبی است
حرمت نعمتی و مالی نیست
در دو صد شهر یکی نیست چو من
یک ده از بیست چو او عالی نیست؟
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای دزد هجا و مدح دیوان پدر
گوئی که شدم سوار میدان پدر
من رستم شعرم و تو سهراب منی
از خنجر من جان نبری جان پدر
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۳
دشمن به اونچه دکَتْ تهْ، بنتونه
گردون صد هزار سال ار کنه نتونه
پٰادشَهْ صفتْ، کرمْ حٰاتمْ، اون جوونه
سی حاتمْ به ته کرمْ حیرونْ بمّونه