عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
قدم مستانه زد چندان که گوئی
بپایش ریگ این صحرا حریر است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۳
گاهی ز اسیران جگر ریش بپرس
احوال مرا از همه کس بیش بپرس
آسوده چو گل ز زخم خارش چه غمست
این را ز برهنه پای درویش بپرس
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند کل اندر کف و بیرق در دست
یعنی که به قحطی زدگان رحم کنید
ای ملت با عاطفه ی نوع پرست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
آن قوم که هست در بلا مسکنشان
خون در دل عافیت کند شیونشان
کو تنگدلی که چون بنالد ریزد
خون جگر دو کون در دامنشان