عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفا کردی اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
یکی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کت برآید زدست
جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خودپرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق ازو رسند بسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
آنروز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور به زیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۳
نیک مردی کجاست خاقانی
که در او درد مردمی یابی
نیست مرغی که حوصله‌ش به جهان
دانه پرورد مردمی یابی
خود جهان مخنث آن کس نیست
که در او مرد مردمی یابی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
هر بد که به خود نمی‌پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده به مادر من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۸
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
آن نیمه ی نان که بینوایی یابد
وان جامه که کودک گدایی یابد
چون لذت فتحی ست که اقلیمی را
لشکر شکنی جهانگشایی یابد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۶
همی بکشتی تا آدمی نماند شجاع
هی بدادی تا آدمی نماند فقیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - غافل از احوال مظلومان
درجهان امروز بی پروا مباش
فارغ از اندیشه فردا مباش
کشتی ای پیداکن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
بی خبر از ناله شبها مباش
درپی خود کن دعاگویان نیک
بد مکن با مردمان تنها مباش
دل بسی در جنّت و اخری مبند
بی هوای جنّت المأوی مباش
کار درویشان و مسکینان برآر
یادکن از مرگ و دردافزامباش
نیکوئی می کن ،نیکو نام شو
بد مکن مشهور در ایذا مباش
دادخواهی را چو بینی داد ده
در دکان و جاه بی سودا مباش
زیردستان را تو از پا درمیار
غرّه این فرق فرقد سا مباش
خلق را محیی تو ناصح گشته ای
پیرو این نفس بی پروا مباش
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۰ - حکایت درآیین فتوّت و شیوهٔ مروّت
شنیدم که عیسی علیه السلام
خری داشتی کاهل و سست گام
به روزی نکردی دو فرسنگ طی
خر از مردمی کی شود تند پی؟
قضا را نبودش شبی میل آب
دل عیسوی از غم وی به تاب
ابا شغل طاعات و طول نماز
دوام نیاز و مناجات و راز
در آن شب نیارست آسوده بود
شنیدم دوصد نوبت آبش نمود
حواری تعجّب کنان از شگفت
فضولانه پرسید و پاسخ گرفت
که گر تشنه باشد خر بی زبان
چه سازد؟ که را آورد ترجمان؟
مروّت نباشد که روز دراز
کشد بار و ماند به شب تشنه باز
شود آتش جوری انگیخته
به خاک، آبرو گرددم ریخته
نباید شدن غافل از کار او
حوالت به ما رفته، تیمار او
حزین، از روش های نیک اختران
جوانمردی آموز و دل نِه بر آن
ز جام مروّت، شرابی بزن
دل خفته را مشت آبی بزن
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰۱
ساقی قدحی که بیکسان را تو کسی
گر درد بسی بود دوا هم تو بسی
فریاد رس اهلی مسکین که شود
فریاد رسش که هم تو فریاد رسی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تا عمر بود، درستی آئین من است
بدخواه کژی، مسلک دیرین من است
آزادی و خیر خواهی نوع بشر
مقصود و مرام و مسلک و دین من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرمایه اغنیا اگر کار کند
با زحمت دست کارگر کار کند
جانم به فدای دست خون آلودی
کز بهر سعادت بشر کار کند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
از رهی روی بگردان و برو
دامن مهر بر افشان و برو
مکن آن عشق، ز سر تازه بپای
مبر آن عهد به پایان و برو
که تو را گفت که سرگردان باد
کزفلان روی بگردان و برو
سر بزن خسته دلان را مگذار
هم چنین بی سروسامان و برو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
چو ابر بر سرمردم تمام احسان باش
معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر
بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش
بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت
بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
دهند تا بسر دیده مردمانت جای
ز گرد کلفتشان، پاسبانی جو مژگان باش
چو کیسه چند شوی بسته گلو و شکم
چو کاسه گرسنه اشتهای یاران باش
براین اینکه بر آری فتاده یی از گل
بسر چو قطره باران بخاک غلتان باش
بری مگر گرو راست ز هم کیشان
چو تیر صاف ازین خاک توده پران باش
در آن مباد نهد آرزوی دنیا پای
نشسته بر در دل، روز و شب چو دربان باش
بجو فزونی خود، از ره کمی واعظ
تلاش صد یک خود کن، هزار چندان باش!
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴۱ - درموافقت با هر گروه
موافق شو و یار با هر گروه
که گردد شکوه توبرتر ز کوه
چه عاقل چه دیوانه شوهمدمش
چه خویش وچه بیگانه شومحرمش
مصاحب به هر خوب وبد باش و یار
بشو پیش گل گل بر خار خار
بر زاهدی گل مأموم شو
هم از آتشش نرم چون موم شو
به هر دل بشو آشنا ای پسر
که تا عمرت آید به عشرت به سر
نکوکن به مخلوق گفت وشنود
بود گر چه ترسا وگبر ویهود
معین کسان باش درکارها
پرستار شو پیش بیمارها
کسی گر غریب است کن جوششی
به اصلاح کارش نما کوششی
بگومختصر با بزرگان سخن
دم از ما ومن در بر کس مزن
ببر جای ده مرد درویش را
نثارش نما هستی خویش را
رفاقت به هر کس کنی صاف باش
وفا پیشه با رحم وانصاف باش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۱
به سوی خاکساران محبت جلوه ای سر کن
بساط ارغوان در سرزمین زعفران بگشا
احمد شاملو : در آستانه
گدایانِ بیابانی
سربه‌سر سرتاسر در سراسرِ دشت
راه به پایان بُرده‌اند
گدایانِ بیابانی.

پای‌آبله
مُرده‌اند
بر دو راهه‌ها همه،
در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ
از لَه‌لَهِ سوزانِ بادِ سام
تا لاه‌لاهِ بی‌امانِ سوزِ زمستانی
گدایانِ بیابانی.

۲۸ مردادِ ۱۳۷۴

سهراب سپهری : حجم سبز
و پیامی در راه
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها.
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.