عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
آمد سرمست سحر دلبرم
بی‌خود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر می‌پری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوش­ترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که ازین سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زان که درین هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیش‌تر از من خوری
من دو سبو بیش­تر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم، مه نبود هم­تکم
چون بجهم، چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنهٔ خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نه‌ام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن می­خرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی می‌روم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بی‌دل
اگر چه بی‌دلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی می‌روم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را می‌گذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پخته‌یی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم می‌گماری
همه دم‌‌های این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بی‌شماری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - وله ایضا
تو به علم نجوم فخر کنی
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ هفتم شش شمشیر است
ای آنکه زبون آهویت صد شیر است
سر پنجه آفتاب دستت زیر است
بر خصم تو شمشیر کشد از همه سو
کز شش جهت او سزای شش شمشیر است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۴
آن کش به ما سوا سزد از فضل برتری
کردند سر به نیزه اش از روی خودسری
او برستم کش همه چندانکه صبر کرد
دشمن فزودش از همه ره بر ستم گری
محمل به ضعف بنیه فحلی قوی مبند
بر بردباری وی اگر خصم شد جری
ناچار بین که گه به گه از باب اختیار
سبقت برد عبید ز مولا به برتری
با هم مسنج و نسبت آنرا به این مکن
مور ضعیف و قوت بازوی حیدری
ببر دمان و شیر ژیان چون حریف خواست
از موش و گربه زشت نماید غضنفری
با این ستم که رفت ز اسلامیان براو
بالله رواست طعن یهودان خیبری
یک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز
اکراه هم نداشت به دل زان گران خری
بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض
آخر تنی نیافت در آن رسته مشتری
تا ناف نای وی ز عطش نافه وار خشک
وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطری
شد دیده ها چرا همه خون ریز اگر نکرد
نیش غم تو در دل ذرات نشتری
خود کاش روز رزم تو من بودمی و باز
بودی به اختیار من افواج ناصری
ره بستمی به جز در مرگ از چهارسوی
بر روی هر که بود رعایا و لشکری
در مقدم تو ریختمی خون خویشتن
کانجام کار نیست جز این شرط دیگری
حالی که این سعادتم از دست شد برون
ریزم به اغت از مژه در دامن اشک خون