عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع
باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمع‌ها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آن که یک دیدن کند ادارک آن
سال‌ها نتوان نمودن از زبان
آن که یک دم بیندش ادراک هوش
سال‌ها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک
زان که لا احصی ثناء ما علیک
پیش تر رفتم دوان کان شمع‌ها
تا چه چیز است از نشان کبریا؟
می‌شدم بی‌خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
معراج ما به روح و روان بود صبح دم
دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم
آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز
از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم
چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت
پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم
با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،
از رفرف دماغ روان بود صبح دم
جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو
روح‌القدس کشیده عنان بود صبح دم
طاوس جانم از هوس منتهای وصل
بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم
دریافتم ز قرب مکانی و منزلی
کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم
اندیشها که وهم هراسنده کرده بود
با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم
و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت
در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم
او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی
از وصف حال کند زبان بود صبح‌دم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست
ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته
ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر
هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی
گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه
نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش
که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش
ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت
شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ
که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش
اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا
بر آن قدح کش بی‌قید کیش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این
که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بی‌خبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بی‌نام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست
صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست
دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش
ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست
سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم
که هم چو خاک شدم پیشِ آستانش پست
نهفته زمزمه یی خوش به زیرِ لب می کرد
به چشمِ من زبر جامه خواب من بنشست
غذایِ روح فرو ریخت در پیاله و گفت
همین بود چه دگر نوش کن شراب الست
به دوست کامی جامی دو بر سرم پیمود
از آن سپس که به الزام توبه ام بشکست
نهاد بر دلِ من دست و گفت با خویش آی
که با تو مارا صد گونه مصلحت ها هست
دگر به کون و مکان هیچ التفات مکن
ز غیر ما ببُرد هر که او به ما پیوست
معیّن است و مبرهن که هر وجود که او
به ما رسید ز حالاتِ مستعار برست
نزاریا به تولّایِ ما تبّرا کن
ز کاینات و دگر خود مباش و خود مپرست
اگر وساوسِ شیطان گذر کند باید
سبک به قوّت لاحول راهِ دیو ببست