عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا میبرم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پختهای چندین چه میجوشی ز خامی؟
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا میبرم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پختهای چندین چه میجوشی ز خامی؟
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۶
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۰
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۶
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - به یکی از معاندین
ای کسروی ای سفیه نادان
سرکشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران
منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان
از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان
آیینت سفاهتی هویدا
«پیمانت» حماقتی نمایان
تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان
ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان
ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکمآباد تا شتربان
با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان
بوزینهٔ سل گرفتهای تو
پوشیده به تن لباس انسان
درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق، خندان
بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان
خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان
هستی به قیاس مصلحان، تو
چون زآب فرات، آب قلیان
هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان
شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان
خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی بهدست طفلان
چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران
الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان
ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
سرکشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران
منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان
از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان
آیینت سفاهتی هویدا
«پیمانت» حماقتی نمایان
تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان
ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان
ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکمآباد تا شتربان
با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان
بوزینهٔ سل گرفتهای تو
پوشیده به تن لباس انسان
درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق، خندان
بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان
خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان
هستی به قیاس مصلحان، تو
چون زآب فرات، آب قلیان
هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان
شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان
خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی بهدست طفلان
چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران
الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان
ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۷
معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است میخواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری میکند و خشوع مینماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری میکند و در آرزوی خواب میمیرد و دل از خود بر میگیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل.عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری میکرد و تذلل مینمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی میدید و وی را بهیچ بر نمیداشت و نظر مرحمت بر وی نمیگماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب مینگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بینیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او بهنیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل میگوید:
شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند
آخر برسم بوصلت ای جان جهان
گر تاختن اجل شبیخون نکند
شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند
آخر برسم بوصلت ای جان جهان
گر تاختن اجل شبیخون نکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۵ - به شاهد لغت سنه، بمعنی لعنت و نفرین و هم به شاهد لغت فریه، بمعنی نفرین