عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۰
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه
وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را
که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان
سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک
دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه
به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان
شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای
همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن
سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان
بماندی توانای اندر نهان
و دیگر که مایه ز دین خدای
ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بیجفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان
که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش
به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت
ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست
گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد
بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی
به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه
جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست
که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین
چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان
سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن
بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو بود پر منش
بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید
وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی
ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند
همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بندهایم
نه از بس شگفتی سرافگندهایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست
و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان
نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان
چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر
روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه
فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار
نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر
نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بندهام
به مهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد
ابا بچهام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست
اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر
بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش
کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی
نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو
برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار
چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست
ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند
فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی
دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست
بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر
دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشادهتر آن باشد اندر نهان
چو فرمان دهد کردگار جهان
برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه
وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را
که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان
سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک
دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه
به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان
شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای
همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن
سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان
بماندی توانای اندر نهان
و دیگر که مایه ز دین خدای
ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بیجفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان
که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش
به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت
ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست
گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد
بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی
به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه
جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست
که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین
چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان
سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن
بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو بود پر منش
بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید
وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی
ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند
همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بندهایم
نه از بس شگفتی سرافگندهایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست
و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان
نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان
چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر
روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه
فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار
نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر
نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بندهام
به مهرش روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد
ابا بچهام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن
که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست
اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر
بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش
کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه
چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی
نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو
برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار
چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست
ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند
فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی
دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن
شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست
بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر
دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشادهتر آن باشد اندر نهان
چو فرمان دهد کردگار جهان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۰
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیشگاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونهتر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بیگذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
همآورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچهای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بیگمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بیمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینهجوی
کهای شاه بینادل و راستگوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بینیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماهروی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بستهام
عنان با عنان تو پیوستهام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینهخواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بیگمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بیگناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزردهدل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیرهگون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفتوگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بیسپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامهای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیشگاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونهتر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بیگذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
همآورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچهای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بیگمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بیمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینهجوی
کهای شاه بینادل و راستگوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بینیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماهروی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بستهام
عنان با عنان تو پیوستهام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینهخواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بیگمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بیگناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزردهدل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیرهگون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفتوگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بیسپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامهای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانهای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
چوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۷ - هندو جواب داد
هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور میداشتی من آثار آن میدید م، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار میکردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
جامی : دفتر اول
بخش ۷۰ - تمثیل
رشیدالدین میبدی : ۲۹- سورة العنکبوت- مکّیّة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: أَ وَ لَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ نمىبینند که اللَّه چون در مىگیرد کار و چون مىآفریند آفریده و از نیست هست میکند ثُمَّ یُعِیدُهُ آن گه باز ایشان را از خاک بیرون آرد إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ (۱۹) و آن بر خداى آسانست.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ گوى بروید در زمین فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ و بنگرید که چون آفرید جهان و جهانیان را ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ پس اللَّه باز فردا بآفرینش پسین خلق را زنده کند إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (۲۰) که اللَّه بر همه چیز توانا است.
یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ عذاب کند او را که خواهد وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ ببخشاید او را که خواهد وَ إِلَیْهِ تُقْلَبُونَ (۲۱) و با او گرداند شما را.
وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ و شما پیش نشوید ازو، نه در زمین و نه در آسمان، وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ و نیست شما را فرود از اللَّه مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ (۲۲) نه خداوندى نه کار سازى نه یارى دهى.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ و ایشان که کافر شدند بسخنان خداى وَ لِقائِهِ و نشانهاى دیدن او و دیدن پاداش او أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی ایشاناند که نومید ماندند از بخشایش من وَ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۲۳) و ایشاناند که ایشان را است عذابى دردنماى.
فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ نبود پاسخ قوم وى او را إِلَّا أَنْ قالُوا مگر آنچه گفتند: اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ بکشید او را یا بآتش سوزید او را فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ تا برهانید اللَّه او را از آتش ایشان إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (۲۴) درین نشانهایى است آشکارا گروهى را که بگروند.
وَ قالَ گفت: إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً آنچه گرفتید از بتان فرود از اللَّه بخدایى مَوَدَّةَ بَیْنِکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا مهریست میان شما درین جهان ثُمَّ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکْفُرُ بَعْضُکُمْ بِبَعْضٍ پس آن گه روز رستاخیز شما بایشان کافر شوید و ایشان بشما وَ یَلْعَنُ بَعْضُکُمْ بَعْضاً و شما بر ایشان نفرینید و ایشان بر شما وَ مَأْواکُمُ النَّارُ و پس آن گه جایگاه شما آتش است وَ ما لَکُمْ مِنْ ناصِرِینَ (۲۵) و شما را فریاد رسى نه و یارى دهى.
فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ ایمان آورد باو لوط وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی گفت من از هر معبودى فرود از اللَّه با اللَّه بریدم و از هر کیشى جز توحید با اللَّه بریدم إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۲۶) که اللَّه اوست که تواناست داناى فراخ توان راست دان.
وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ و او را اسحاق بخشیدیم و یعقوب وَ جَعَلْنا فِی ذُرِّیَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ و در نژاد او پیغامبرى نهادیم و حکم و دین وَ آتَیْناهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیا و مزد او باو دادیم درین جهان وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ (۲۷) و در آن جهان از نیکان و شایستگان است.
وَ لُوطاً و فرستادیم لوط را إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ آن گه که قوم خویش را گفت: إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ شما آن کار زشت میکنید ما سَبَقَکُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِینَ (۲۸) هیچ کس بر شما پیشى نکرد با آن از جهانیان.
أَ إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شما با مردان میگرائید وَ تَقْطَعُونَ السَّبِیلَ و راه نسل و فرزند مىببرید وَ تَأْتُونَ فِی نادِیکُمُ الْمُنْکَرَ و در انجمن ناپسندها و ناشایستها میکنید. فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ نبود پاسخ قوم او او را إِلَّا أَنْ قالُوا مگر آنچه گفتند ائْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ عذاب خداى بما آر إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ (۲۹) اگر مى راست گویى که پیغامبرى.
قالَ رَبِّ انْصُرْنِی گفت خداوند من یارى ده مرا عَلَى الْقَوْمِ الْمُفْسِدِینَ (۳۰) برین قوم تباهکاران.
وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ چون در آمد فرستادگان ما بر ابراهیم بِالْبُشْرى بشارت دادن او را قالُوا گفتند إِنَّا مُهْلِکُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْیَةِ ما هلاک خواهیم کرد مردمان این شهر را إِنَّ أَهْلَها کانُوا ظالِمِینَ (۳۱) که مردمان آن بر خویشتن ستمکاراناند و گناه ایشان را.
قالَ إِنَّ فِیها لُوطاً گفت لوط در آن است قالُوا گفتند نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِیها ما از توبه دانیم که در آن کیست لَنُنَجِّیَنَّهُ وَ أَهْلَهُ برهانیم او را و کسان او را إِلَّا امْرَأَتَهُ مگر زن او را کانَتْ مِنَ الْغابِرِینَ (۳۲) آن زن از ایشان بود که مىباز بایست ماند با هلاک شدگان.
وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً و چون فرستادگان ما بلوط آمد سِیءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً رنجه شد او و اندوهگین از قوم خویش وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ گفتند مترس و اندوهگین مباش إِنَّا مُنَجُّوکَ وَ أَهْلَکَ إِلَّا امْرَأَتَکَ ما رهاننده توایم و کسان تو مگر زن تو کانَتْ مِنَ الْغابِرِینَ (۳۳) آن زن از ایشان بود که از نجات باز ماندند و در میان تباه شدگان بماند.
إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْیَةِ ما فرو خواهیم آورد بر مردمان این شهر رِجْزاً مِنَ السَّماءِ عذابى از آسمان بِما کانُوا یَفْسُقُونَ (۳۴) بآن تباهکارى و بدى که میکردند.
وَ لَقَدْ تَرَکْنا و آن گه باز گذاشتیم مِنْها از آن آیَةً بَیِّنَةً نشانى روشن لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ (۳۵) گروهانى را که خرد دارند و عبرت دریابند.
وَ إِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً و فرستادیم باهل مدین مرد ایشان شعیب فَقالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ گفت اى قوم اللَّه را پرستید وَ ارْجُوا الْیَوْمَ الْآخِرَ و از روز پسین بترسید وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (۳۶) و بگزاف و تباهى در زمین مروید بدکاران.
فَکَذَّبُوهُ دروغزن گرفتند شعیب را فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ زلزله ایشان را فرا گرفت فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ جاثِمِینَ (۳۷) تا هم در خان و مان خویش فراهم افتادند مرده.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ یاد کن عاد و ثمود را وَ قَدْ تَبَیَّنَ لَکُمْ مِنْ مَساکِنِهِمْ و شما را پیدا مانده است از خان و مان و نشستگاههاى ایشان چیزى وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ و دیو بر آراست ایشان را کارهاى ایشان فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِیلِ و ایشان را برگردانید از راه راست وَ کانُوا مُسْتَبْصِرِینَ (۳۸) گروهى بودند چستکار و باریکبین و زیرکدست.
وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ و یاد کن قارون را و فرعون را و هامان را وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ بایشان آمد موسى بپیغامها و نشانهاى روشن فَاسْتَکْبَرُوا فِی الْأَرْضِ گردن کشیدند در زمین وَ ما کانُوا سابِقِینَ (۳۹) پیش نشدند از ما و با ما برنیامدند و با ما نتاوستند.
فَکُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ همه را بگناه ایشان گرفتیم فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَیْهِ حاصِباً از ایشان بود که بر ایشان باران سنگ فرو هشتیم وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّیْحَةُ و از ایشان بود که بانگ بگرفت ایشان را تا زهره چکید وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الْأَرْضَ و از ایشان بود که بزمین فرو بردیم وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا و از ایشان بود که بآب بکشتیم، وَ ما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ و اللَّه بیدادگر نبود تا بر ایشان بیداد کند وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۰) لیکن ایشان بر خود بیداد کردند.
مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیاءَ مثل و سان ایشان که فرود از اللَّه خدایان گرفتند کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتاً چون مثل و سان عنکبوت است که خانه گرفت وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ و سستتر همه خانهها خانه عنکبوت است که نه گرما باز دارد نه سرما لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ (۴۱) اگر دانندى
إِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ اللَّه میداند ما یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَیْءٍ آنچه فرود ازو خداى میخوانند وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۴۲) و او توانا است دانا است.
وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ و این مثل، و سانها مىزنیم مردمان را وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ (۴۳) و در نیابد آن را مگر دانایان.
خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ اللَّه بیافرید آسمانها و زمینها را ب «کن» و سخن روان إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِلْمُؤْمِنِینَ (۴۴) در آفرینش آن نشانى روشن است گرویدگان را.
اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ میخوان آنچه پیغام دادند بتو ازین نامه وَ أَقِمِ الصَّلاةَ و بپاىدار نماز بهنگام إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ که نماز باز زند از زشتى و ناپسند وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ و یاد اللَّه بزرگست و مه است از یاد رهى او را وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ (۴۵) و اللَّه میداند آنچه میکنند.
وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْکِتابِ و پیکار مکنید، با اهل کتاب گزیت پذیرفتهاند إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ مگر بوفا کردن ایشان را إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ لکن با اهل شرک میکاوید و جنگ مىپیوندید وَ قُولُوا و گوئید آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ بگرویدیم بآنچه فرو فرستادند بر ما و آنچه فرو فرستادند بر شما وَ إِلهُنا وَ إِلهُکُمْ واحِدٌ و خداوند ما و خداوند شما یکیست وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (۴۶) و ما او را گردن نهادگانیم.
وَ کَذلِکَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ و هم چنان بر تو قرآن فرو فرستادیم فَالَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یُؤْمِنُونَ بِهِ ایشان که ایشان را تورات دادیم باین قرآن گرویدهاند وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ یُؤْمِنُ بِهِ و از اینان هم کس است که گرویده است بآن وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا إِلَّا الْکافِرُونَ (۴۷) و باز ننشیند از پذیرفتن سخن ما مگر ناگرویدگان.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ گوى بروید در زمین فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ و بنگرید که چون آفرید جهان و جهانیان را ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ پس اللَّه باز فردا بآفرینش پسین خلق را زنده کند إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (۲۰) که اللَّه بر همه چیز توانا است.
یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ عذاب کند او را که خواهد وَ یَرْحَمُ مَنْ یَشاءُ ببخشاید او را که خواهد وَ إِلَیْهِ تُقْلَبُونَ (۲۱) و با او گرداند شما را.
وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ و شما پیش نشوید ازو، نه در زمین و نه در آسمان، وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ و نیست شما را فرود از اللَّه مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ (۲۲) نه خداوندى نه کار سازى نه یارى دهى.
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِ اللَّهِ و ایشان که کافر شدند بسخنان خداى وَ لِقائِهِ و نشانهاى دیدن او و دیدن پاداش او أُولئِکَ یَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِی ایشاناند که نومید ماندند از بخشایش من وَ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۲۳) و ایشاناند که ایشان را است عذابى دردنماى.
فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ نبود پاسخ قوم وى او را إِلَّا أَنْ قالُوا مگر آنچه گفتند: اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ بکشید او را یا بآتش سوزید او را فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ تا برهانید اللَّه او را از آتش ایشان إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (۲۴) درین نشانهایى است آشکارا گروهى را که بگروند.
وَ قالَ گفت: إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً آنچه گرفتید از بتان فرود از اللَّه بخدایى مَوَدَّةَ بَیْنِکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا مهریست میان شما درین جهان ثُمَّ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکْفُرُ بَعْضُکُمْ بِبَعْضٍ پس آن گه روز رستاخیز شما بایشان کافر شوید و ایشان بشما وَ یَلْعَنُ بَعْضُکُمْ بَعْضاً و شما بر ایشان نفرینید و ایشان بر شما وَ مَأْواکُمُ النَّارُ و پس آن گه جایگاه شما آتش است وَ ما لَکُمْ مِنْ ناصِرِینَ (۲۵) و شما را فریاد رسى نه و یارى دهى.
فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ ایمان آورد باو لوط وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی گفت من از هر معبودى فرود از اللَّه با اللَّه بریدم و از هر کیشى جز توحید با اللَّه بریدم إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۲۶) که اللَّه اوست که تواناست داناى فراخ توان راست دان.
وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ و او را اسحاق بخشیدیم و یعقوب وَ جَعَلْنا فِی ذُرِّیَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ و در نژاد او پیغامبرى نهادیم و حکم و دین وَ آتَیْناهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیا و مزد او باو دادیم درین جهان وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ (۲۷) و در آن جهان از نیکان و شایستگان است.
وَ لُوطاً و فرستادیم لوط را إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ آن گه که قوم خویش را گفت: إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ شما آن کار زشت میکنید ما سَبَقَکُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِینَ (۲۸) هیچ کس بر شما پیشى نکرد با آن از جهانیان.
أَ إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شما با مردان میگرائید وَ تَقْطَعُونَ السَّبِیلَ و راه نسل و فرزند مىببرید وَ تَأْتُونَ فِی نادِیکُمُ الْمُنْکَرَ و در انجمن ناپسندها و ناشایستها میکنید. فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ نبود پاسخ قوم او او را إِلَّا أَنْ قالُوا مگر آنچه گفتند ائْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ عذاب خداى بما آر إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ (۲۹) اگر مى راست گویى که پیغامبرى.
قالَ رَبِّ انْصُرْنِی گفت خداوند من یارى ده مرا عَلَى الْقَوْمِ الْمُفْسِدِینَ (۳۰) برین قوم تباهکاران.
وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ چون در آمد فرستادگان ما بر ابراهیم بِالْبُشْرى بشارت دادن او را قالُوا گفتند إِنَّا مُهْلِکُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْیَةِ ما هلاک خواهیم کرد مردمان این شهر را إِنَّ أَهْلَها کانُوا ظالِمِینَ (۳۱) که مردمان آن بر خویشتن ستمکاراناند و گناه ایشان را.
قالَ إِنَّ فِیها لُوطاً گفت لوط در آن است قالُوا گفتند نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِیها ما از توبه دانیم که در آن کیست لَنُنَجِّیَنَّهُ وَ أَهْلَهُ برهانیم او را و کسان او را إِلَّا امْرَأَتَهُ مگر زن او را کانَتْ مِنَ الْغابِرِینَ (۳۲) آن زن از ایشان بود که مىباز بایست ماند با هلاک شدگان.
وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً و چون فرستادگان ما بلوط آمد سِیءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً رنجه شد او و اندوهگین از قوم خویش وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ گفتند مترس و اندوهگین مباش إِنَّا مُنَجُّوکَ وَ أَهْلَکَ إِلَّا امْرَأَتَکَ ما رهاننده توایم و کسان تو مگر زن تو کانَتْ مِنَ الْغابِرِینَ (۳۳) آن زن از ایشان بود که از نجات باز ماندند و در میان تباه شدگان بماند.
إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْیَةِ ما فرو خواهیم آورد بر مردمان این شهر رِجْزاً مِنَ السَّماءِ عذابى از آسمان بِما کانُوا یَفْسُقُونَ (۳۴) بآن تباهکارى و بدى که میکردند.
وَ لَقَدْ تَرَکْنا و آن گه باز گذاشتیم مِنْها از آن آیَةً بَیِّنَةً نشانى روشن لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ (۳۵) گروهانى را که خرد دارند و عبرت دریابند.
وَ إِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً و فرستادیم باهل مدین مرد ایشان شعیب فَقالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ گفت اى قوم اللَّه را پرستید وَ ارْجُوا الْیَوْمَ الْآخِرَ و از روز پسین بترسید وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (۳۶) و بگزاف و تباهى در زمین مروید بدکاران.
فَکَذَّبُوهُ دروغزن گرفتند شعیب را فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ زلزله ایشان را فرا گرفت فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ جاثِمِینَ (۳۷) تا هم در خان و مان خویش فراهم افتادند مرده.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ یاد کن عاد و ثمود را وَ قَدْ تَبَیَّنَ لَکُمْ مِنْ مَساکِنِهِمْ و شما را پیدا مانده است از خان و مان و نشستگاههاى ایشان چیزى وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ و دیو بر آراست ایشان را کارهاى ایشان فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِیلِ و ایشان را برگردانید از راه راست وَ کانُوا مُسْتَبْصِرِینَ (۳۸) گروهى بودند چستکار و باریکبین و زیرکدست.
وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ و یاد کن قارون را و فرعون را و هامان را وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسى بِالْبَیِّناتِ بایشان آمد موسى بپیغامها و نشانهاى روشن فَاسْتَکْبَرُوا فِی الْأَرْضِ گردن کشیدند در زمین وَ ما کانُوا سابِقِینَ (۳۹) پیش نشدند از ما و با ما برنیامدند و با ما نتاوستند.
فَکُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ همه را بگناه ایشان گرفتیم فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَیْهِ حاصِباً از ایشان بود که بر ایشان باران سنگ فرو هشتیم وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّیْحَةُ و از ایشان بود که بانگ بگرفت ایشان را تا زهره چکید وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الْأَرْضَ و از ایشان بود که بزمین فرو بردیم وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا و از ایشان بود که بآب بکشتیم، وَ ما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ و اللَّه بیدادگر نبود تا بر ایشان بیداد کند وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۰) لیکن ایشان بر خود بیداد کردند.
مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیاءَ مثل و سان ایشان که فرود از اللَّه خدایان گرفتند کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتاً چون مثل و سان عنکبوت است که خانه گرفت وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ و سستتر همه خانهها خانه عنکبوت است که نه گرما باز دارد نه سرما لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ (۴۱) اگر دانندى
إِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ اللَّه میداند ما یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَیْءٍ آنچه فرود ازو خداى میخوانند وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۴۲) و او توانا است دانا است.
وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ و این مثل، و سانها مىزنیم مردمان را وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ (۴۳) و در نیابد آن را مگر دانایان.
خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ اللَّه بیافرید آسمانها و زمینها را ب «کن» و سخن روان إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِلْمُؤْمِنِینَ (۴۴) در آفرینش آن نشانى روشن است گرویدگان را.
اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ میخوان آنچه پیغام دادند بتو ازین نامه وَ أَقِمِ الصَّلاةَ و بپاىدار نماز بهنگام إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ که نماز باز زند از زشتى و ناپسند وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ و یاد اللَّه بزرگست و مه است از یاد رهى او را وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ (۴۵) و اللَّه میداند آنچه میکنند.
وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْکِتابِ و پیکار مکنید، با اهل کتاب گزیت پذیرفتهاند إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ مگر بوفا کردن ایشان را إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ لکن با اهل شرک میکاوید و جنگ مىپیوندید وَ قُولُوا و گوئید آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ بگرویدیم بآنچه فرو فرستادند بر ما و آنچه فرو فرستادند بر شما وَ إِلهُنا وَ إِلهُکُمْ واحِدٌ و خداوند ما و خداوند شما یکیست وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (۴۶) و ما او را گردن نهادگانیم.
وَ کَذلِکَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ و هم چنان بر تو قرآن فرو فرستادیم فَالَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یُؤْمِنُونَ بِهِ ایشان که ایشان را تورات دادیم باین قرآن گرویدهاند وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ یُؤْمِنُ بِهِ و از اینان هم کس است که گرویده است بآن وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا إِلَّا الْکافِرُونَ (۴۷) و باز ننشیند از پذیرفتن سخن ما مگر ناگرویدگان.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن
بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان، که مرد بیبرادر به که دوستان، از آنکه حکیمی را گفتند: دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به، {بیت
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بیرگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بیدوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیبهاء مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفتهاند: دوست نیک گنج بزرگست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو براه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یکدل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کممایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت: بدست آوردن دشمنان بتلطف و جمع کردن دوستان بتعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
پس باک ندارد ببد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بیبهانهٔ و بیحجتی بگله شود، دیگر بدوستی او طمع مدار و اندر جهان بیعیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بیعیب بود و دوست بیهنر مدار، که از دوست بیهنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان بزبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که بدوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بیخردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد بدوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند بدشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از همنشین بد اولیتر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
همجالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز همجالس بد
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفتهاند: دو گروه مردم سزاوار ملامتاند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگدستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که بدوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که بزیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
حکایت: چنین گویند که سقراط را میبردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری میکردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوستتر کسی نبود؛ دوست را بفراخی و تنگی آزمای، بفراخی بحرمت داشتی و بتنگی بسود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را بدوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست بدرجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهاء تو استوار بود و اگر دوستی نه ببخردی دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو بطمع باشد نه بحقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینهور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بیرگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بیدوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیبهاء مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفتهاند: دوست نیک گنج بزرگست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو براه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یکدل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کممایه روزگار این چندین ملک بچه خصلت بدست آوردی؟ گفت: بدست آوردن دشمنان بتلطف و جمع کردن دوستان بتعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
پس باک ندارد ببد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بیبهانهٔ و بیحجتی بگله شود، دیگر بدوستی او طمع مدار و اندر جهان بیعیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بیعیب بود و دوست بیهنر مدار، که از دوست بیهنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان بزبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که بدوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بیخردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد بدوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند بدشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از همنشین بد اولیتر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
همجالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز همجالس بد
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفتهاند: دو گروه مردم سزاوار ملامتاند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگدستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد بحسب طاقت خویش و بوقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که بدوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که بزیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
حکایت: چنین گویند که سقراط را میبردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری میکردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوستتر کسی نبود؛ دوست را بفراخی و تنگی آزمای، بفراخی بحرمت داشتی و بتنگی بسود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را بدوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست بدرجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهاء تو استوار بود و اگر دوستی نه ببخردی دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو بطمع باشد نه بحقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینهور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و سوم: در آیین و رسم دهقانی و هر پیشه که دانی
بدان ای پسر که اگر دهقان باشی شناسندهٔ وقت باش و هر چیزی که خواهی کشت مگذار که از وقت خویش بگذرد، اگر ده روز پیش از وقت کاری بهتر که یک روز پس از وقت کاری و آلت و جفت گاو ساخته دار و گاوان نیک خر و بعلف نیکو دار و باید که جفتی گاو خوب همیشه زیادتی در گلهٔ تو باشد، تا اگر گاوی را علتی رسد تو در وقت از کار فرونمانی و کشت تو از وقت درنگذرد. چون وقت درودن و کشتن باشد پیوسته از زمین شکافتن غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال میکن و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد، ترا نیز بپوشد و هر زمینی که خویشتن را نپوشد ترا نیز نپوشد و چنان کن که دایم بعمارت کردن مشغول باشی، تا از دهقانی برخوری و اگر پیشهور باشی از جمله پیشهوران بازار، در هر پیشه که باشی زود کار و ستوده کار باش، تا خریدار بسیار باشد و کار به از آن کن که هم نشینان تو کنند و بکم مایه سود قناعت کن، تا بیکبار ده یازده کنی دو باز نیم ده کرده باشی، پس خریدار مگریزان بمکاس و لجاج بسیار، تا در پیشهوری مزروق باشی و بیشتر مردم ستد و داد با تو کنند، تا چیزی همیفروشی، با خریدار بجان و دوست و برادر و بار خدای سخنگوی و در تواضع کردن مقصر باش، که بلطف و لطیفی از تو چیزی بخرند و به نحسی و ترش رویی و سفیهی مقصود بحاصل نشود و چون چنین کنی بسیار خریدار باشی، ناچاره محسود دیگر پیشهوران گردی و در بازار معروفتر و مشهورتر از جمله پیشهوران باشی؛ اما راست گفتن عادت کن، خاصه بر خریده و از بخل بپرهیز و لیکن تصرف نگاه دار و بر فرودستتر ببخشای و بدانک برتر از تو باشد و نیازمند باشی، شکوه دار و زبون گیر مباش و با زنان و کودکان در معامله فزونی مجوی و از غریبان بیشی مخواه و با شرمگین بسیار مکاس مکن و مستحق را نیکو دار و با پادشاه راستی کن و بخدمت پادشاه حریص مباش و با لشکریان مخالفت مکن و با صوفیان صوفی صافی باش و سنگ و ترازو راست دار و با عیال خود دو دل و دو کیسه مباش و با همبازان خود خیانت مکن و صناعتی که کنی از بهر کارشناس و ناکارشناس یکسان کن و متقی باش؛ اگر دستگاهت بود قرض دادن بغنیمت دان و سوگند بدروغ مخور و نه بر ماست و از ربوا خوردن دور باش و سخت معامله مباش {و اگر بدرویشی وامی دادی چون دانی که بیطاقت است پیوسته تقاضا مکن و پیوسته تقاضا مباش؛} نیک دل باش تا نیک بین باشی، تا حق تعالی بر کسب و کار تو برکة بخشد و هر پیشهور که برین جمله باشد جوانمردتر از همه جوانمردان باشد و از جمله پیشهوران هر قومی را در صناعتی که باشد در جوانمردی طریقی است؛ آنچ شرط این قوم است گفته آمد در باب آخر، جوانمردی هر جنس بحسب طاقت خویش بگویم، انشاءالله تعالی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۶
آوردهاند کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور برنشسته میرفت. بدر کلیسایی رسید، اتفاق را روز یکشنبه بود جمله با شیخ گفتند ای شیخ میباید کی ایشان را ببینیم، شیخ پای از رکاب بگردانید چون شیخ در رفت ترسایان پیش شیخ آمدند و خدمت کردند و همه به حرکت پیش شیخ بیستادند وحالتها برفت. مقریان با شیخ بودند، یکی گفت ای شیخ دستوری هست تا آیتی بخوانند؟ شیخ گفت روا باشد. مقریان آیتی خواندند، ایشان را وقت خوش گشت و بگریستند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت اگر شیخ اشارت کردی همه زنارها بازکردندی، شیخ گفت ما ایشان را زنار برنبسته بودیم تا بازگشاییم.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۷
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٣
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۱۹