عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
ای دلی کز گلشکر پروردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۸
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او
رأی مجلس کرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - ایضاً له
بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۱ - افتخاریه در مقام تحدیث نعمت گوید
ندیدی تو این خامه ی تیز من؟
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد