عبارات مورد جستجو در ۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدهست؟
هله چون مینزند ره، ره او را که زدهست؟
او ز هر نیک و بد خلق چرا میلنگد؟
بد و نیک همه را نعرهٔ مطرب مدد است
دف دریدهست طرب را، به خدا بیدف او
مجلس یارکده بیدم او بارکدهست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش، مطرب مسکین چه کند؟
این همه، فتنهٔ آن فتنه گر خوب خدست
هله چون مینزند ره، ره او را که زدهست؟
او ز هر نیک و بد خلق چرا میلنگد؟
بد و نیک همه را نعرهٔ مطرب مدد است
دف دریدهست طرب را، به خدا بیدف او
مجلس یارکده بیدم او بارکدهست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش، مطرب مسکین چه کند؟
این همه، فتنهٔ آن فتنه گر خوب خدست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فرشتهٔ انس
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچهای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بودهاند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوهای از باغ علم، در دامان
به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل، جامهای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفتهایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان
قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزهایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازندهتر بود خلقان
چه حلهایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبهایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچهای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بودهاند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوهای از باغ علم، در دامان
به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل، جامهای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفتهایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان
قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزهایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازندهتر بود خلقان
چه حلهایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبهایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نهال آرزو
ای نهال آرزو، خوش زی که بار آوردهای
غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آوردهای
باغبانان تو را، امسال سال خرمی است
زین همایون میوه، کز هر شاخسار آوردهای
شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنرها، جمله از آموزگار آوردهای
خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد
برگ دولت، زاد هستی، توش کار آوردهای
غنچهای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است
پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است
مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است
زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست
شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است
به که هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است
زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری
بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری
از چه نسوان از حقوق خویشتن بیبهرهاند
نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری
دامن مادر، نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری
با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم
گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری
غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آوردهای
باغبانان تو را، امسال سال خرمی است
زین همایون میوه، کز هر شاخسار آوردهای
شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنرها، جمله از آموزگار آوردهای
خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد
برگ دولت، زاد هستی، توش کار آوردهای
غنچهای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است
پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است
مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است
زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست
شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است
به که هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است
زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری
بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری
از چه نسوان از حقوق خویشتن بیبهرهاند
نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری
دامن مادر، نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری
با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم
گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام
از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جانها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روحالقدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورتبین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این میگفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن میگفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی ارهای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جانها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روحالقدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورتبین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این میگفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن میگفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی ارهای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بیسال بخشیده
چو دیده عاجزیی بیملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیدهاند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخنتان که نیست بیهوده
تو میروی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
اوحدی مراغهای : جام جم
در فتوت داران به دروغ
پیش ازین مردمی چنین بودست
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب وعظ
آه ازین واعظان منبر کوب!
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانهدار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۱ - در هجو
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق ز نان بینی
هاون سیم زعفران سایان
فارغ از دستهٔ گران بینی
زعفران سای گشته هاونها
تنگ چون تنگ زعفران بینی
حقههای بلور سیمافشان
هر دو هفته عقیقدان بینی
غار سیمین و سبزه پیرامن
در برش چشمهٔ روان بینی
ماده بر ماده اوفتان دو به دو
همچو جوزا و فرقدان بینی
چار بالش چو نقره از پس و پیش
دو رفاده ز پرنیان بینی
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی
کوس کوبی است این ... کوبی
که همه عالمش فغان بینی
ای برادر بیا و جلدی کن
... میزن چو آنچنان بینی
آب ... ینه رفت و رونق ...
تا علمشان بدین نشان بینی
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی
گر به نقش زنان فرود آئی
همچو نقش زنان زیان بینی
طبقات طبق ز نان بینی
هاون سیم زعفران سایان
فارغ از دستهٔ گران بینی
زعفران سای گشته هاونها
تنگ چون تنگ زعفران بینی
حقههای بلور سیمافشان
هر دو هفته عقیقدان بینی
غار سیمین و سبزه پیرامن
در برش چشمهٔ روان بینی
ماده بر ماده اوفتان دو به دو
همچو جوزا و فرقدان بینی
چار بالش چو نقره از پس و پیش
دو رفاده ز پرنیان بینی
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی
کوس کوبی است این ... کوبی
که همه عالمش فغان بینی
ای برادر بیا و جلدی کن
... میزن چو آنچنان بینی
آب ... ینه رفت و رونق ...
تا علمشان بدین نشان بینی
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی
گر به نقش زنان فرود آئی
همچو نقش زنان زیان بینی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - این قطعه را فتوحی گفت و به انوری بست و مردم بلخ بر حکیم متغیر شدند سوگندنامه در نفی آن گفت
چار شهرست خراسان را در چارطرف
که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند
بر هر بیخردی نیست که چندین دد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک
معدن در و گهر بیسرب و بسد نیست
بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو
جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای
گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند
بر هر بیخردی نیست که چندین دد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک
معدن در و گهر بیسرب و بسد نیست
بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو
جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای
گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
سعدی : مفردات
بیت ۵۹
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اناالحق جز مقام کبریا نیست
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۴ - ارزن، میافارقین، نصریه
از آن جا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود با آب روان وبساتین و اشجار و بازارهای نیک و در آن جا به میارفاتین از این راه که ما آمدیم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه بود و در این وقت برگ درختها هنوز سبز بود.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۵ - صور
چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم. شهری بود درکنار دریا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب در نیاید، و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم و نیمه پنج شش طبقه بر سر یک دیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعهاند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل میگفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کردهاند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه میآید، و بر در شهر طاق های سنگین ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعهاند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل میگفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کردهاند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه میآید، و بر در شهر طاق های سنگین ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۳ - جنوب مصر
و اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولایت نوبه بگذرند به ولایت مصامده رسند و آن زمین است علف خوار عظیم و چهار پای بسیار و مردم سیاه پوست درشت استخوان غلیظ باشند و قوی ترکیب و از آن جنس در مصر لشکریان بسیار باشند زشت و هیاکل عظیم ایشان را مصامده گویند پیاده جنگ کنند به شمشیر و نیزه و دیگر آلات کار نتوانند فرمود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵۴ - اخمیم، اسوان و نوبه
از آن جا به شهری رسیدم که آن را اخمیم میگفتند، شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصین دارد و نخل و بساتین بسیار. بیست روز آن جا مقام افتاد.
و جهت آن که دو راه بود یکی بیابان بی آب و ذیگر دریا ما متردد بودیم تا به کدام راه برویم. عاقبت به راه آب برفتیم به شهری رسیدیم که آن را اسوان میگفتند و بر جانب جنوب این شهر کوهی بود که رود نیل از دهن این کوه بیرون میآمد و گفتند کشتی از این بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظیم فرو میآید. و از این شهر به چهار فرسنگ راه ولایت نوبه بود و مردم آن زمین همه ترسا باشد و هروقت از پیش ملک آن ولایت نزدیک سلطان مصر هدیهها فرستند و عهود و میثاق کنند که لشکر بدان ولایت نرود و زیان ایشان نکند و این شهر اسوان عظیم محکم است تا اگر وقتی از ولایت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولایت، و مقابل شهر در میان رود نیل جزیره ای است چون باغی و اندر آن خرمایستان و زیتون و دیگر اشجار و زرع بسی|ار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بیست و یک روز بماندم که بیابانی عظیم در پیش بود و دویست فرسنگ تا لب دریا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن میداشتیم که جون آن استرها بازگردد به کرایه گیریم و برویم.
و چون به شهر اسوان بودم آشنایی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فلیج میگفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طریق منطق چیزی میدانست. او مرا معاونت کرد در کرایه گرفتن و همراه بازدید کردن وغیر آن و شتری به یک دینار و نیم کرایه گرفتم و ازاین شهر روانه شدم پنجم ربیع الاول سنه اثنی و اربعین و اربعمایه.
و جهت آن که دو راه بود یکی بیابان بی آب و ذیگر دریا ما متردد بودیم تا به کدام راه برویم. عاقبت به راه آب برفتیم به شهری رسیدیم که آن را اسوان میگفتند و بر جانب جنوب این شهر کوهی بود که رود نیل از دهن این کوه بیرون میآمد و گفتند کشتی از این بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظیم فرو میآید. و از این شهر به چهار فرسنگ راه ولایت نوبه بود و مردم آن زمین همه ترسا باشد و هروقت از پیش ملک آن ولایت نزدیک سلطان مصر هدیهها فرستند و عهود و میثاق کنند که لشکر بدان ولایت نرود و زیان ایشان نکند و این شهر اسوان عظیم محکم است تا اگر وقتی از ولایت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولایت، و مقابل شهر در میان رود نیل جزیره ای است چون باغی و اندر آن خرمایستان و زیتون و دیگر اشجار و زرع بسی|ار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بیست و یک روز بماندم که بیابانی عظیم در پیش بود و دویست فرسنگ تا لب دریا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن میداشتیم که جون آن استرها بازگردد به کرایه گیریم و برویم.
و چون به شهر اسوان بودم آشنایی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فلیج میگفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طریق منطق چیزی میدانست. او مرا معاونت کرد در کرایه گرفتن و همراه بازدید کردن وغیر آن و شتری به یک دینار و نیم کرایه گرفتم و ازاین شهر روانه شدم پنجم ربیع الاول سنه اثنی و اربعین و اربعمایه.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۱ - امیران پارسی بصره
و در آن وقت امیر بصره پسر اباکالنجار دیلمی بود که ملک پارس بود. وزیرش مردی پارسی بود و او را ابومنصور شهمردان میگفتند، و هر روز در بصره به سه جای بازار بودی اول روز در یک جا داد و ستد کردندی که آن را سوق الخراعه گفتندی و میانه روز به جایی که آن را سوق عثمان گفتندی و آخر روز جایی که آن را سوق القداحین گفتندی، و حال بازار آن جا چنان بود که آن کس را چیزی بودی به صراف دادی و از صراف خط بستدی و هرچه بایستی بخریدی وبهای آن برصراف حواله کردی و چندان که در آن شهر بودی بیرون از خط صراف چیزی ندادی.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۲ - ارجان
گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل، او را شیخ سدید محمد بن عبدالملک گویند. چون این سخن شنیدم از بس که از مقام در آن شهر به موضعی رساند که ایمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سیم سی مرد پیاده بدیدم همه با سلاح به نزدیک من آمدند و گفتند ما را شیخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رویم و ما را به دلداری به ارغان بردند. ارجان شهری بزرگ است و در او بیست هزار مرد بود و بر جانب مشرقی آن رودی آب است که از کوه درآید و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظیم بریدهاند و آب میان شهر به در برده که خرج بسیار کردهاند و از شهر بگذرانیده و آخر شهر بر آن باغها و بستانها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زیتون بسیار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمین خانه ساختهاند در زیر زمین همچندان دیگر باشد و در همه جا در زیر زمینها و سردابها آب میگذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زیر زمینها آسایش باشد، و در آن جا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعید بصری میگفتند. مردی فصیح بود و اندر هندسه و حساب دعوی میکرد و مرابا او بحث افتاد و از یکدیگر سوالها کردیم و جوابها گفتیم و شنیدیم در کلام و حساب و غیره.
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الصنّاعین
مرد طبّاخ نعمت بسیار
همچو قصّاب در تباهی کار
رنج و بیماریست مرد طبیب
خاصه آنرا که هست خوار و غریب
درزی آنکس که رنجها و بلا
همه بر دست او شود زیبا
مرد خفاف و نعلی و خرّاز
از مواریث آنکه داند راز
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار
مرد خمّار و مُطرب و رادی
مایهٔ شادمانی و شادی
مرد بیطار و رائض و کحّال
چون دلیلاند بر تباهی حال
هست در خواب دیدن صیّاد
مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد
مرد شمشیرگر دلیل عناست
همچو آن تیرگر که تیرآراست
مرد سقّا و گِلگر و حمال
هر سه آنرا دلیل دان بر مال
همچو قصّاب در تباهی کار
رنج و بیماریست مرد طبیب
خاصه آنرا که هست خوار و غریب
درزی آنکس که رنجها و بلا
همه بر دست او شود زیبا
مرد خفاف و نعلی و خرّاز
از مواریث آنکه داند راز
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار
مرد خمّار و مُطرب و رادی
مایهٔ شادمانی و شادی
مرد بیطار و رائض و کحّال
چون دلیلاند بر تباهی حال
هست در خواب دیدن صیّاد
مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد
مرد شمشیرگر دلیل عناست
همچو آن تیرگر که تیرآراست
مرد سقّا و گِلگر و حمال
هر سه آنرا دلیل دان بر مال
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه چون دو پسر که مرد و یک دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده و خوبروی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخهای سیسنبر
هوشنگ به درس، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزونتر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان پیش که درس و مشقشان باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است بهامر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانهام دزدی
برداشت سه دست رخت و جست از در
خاتونچو بهخانه بازگشتازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جانپرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکهخوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حسابصرفه، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرشو پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هولآور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زانرو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان طوبی چیست درجنان؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامیتر
طوبیلک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیلهشان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی، دل خالی
وان داده به خورد جفت، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضهخوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه چون دو پسر که مرد و یک دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده و خوبروی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخهای سیسنبر
هوشنگ به درس، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزونتر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان پیش که درس و مشقشان باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است بهامر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانهام دزدی
برداشت سه دست رخت و جست از در
خاتونچو بهخانه بازگشتازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جانپرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکهخوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حسابصرفه، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرشو پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هولآور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زانرو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان طوبی چیست درجنان؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامیتر
طوبیلک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیلهشان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی، دل خالی
وان داده به خورد جفت، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضهخوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر