عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو بردهست مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار میگریزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸