عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷۱ - بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود
جهد پیغامبر به فتح مکه هم
کی بود در حب دنیا متهم؟
آن که او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان
از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو؟
آن چنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق
لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا
گفت ما زاغیم، همچون زاغ نه
مست صباغیم، مست باغ نه
چون که مخزن‌های افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق؟
آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینه‌ی زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشه‌ی کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتش‌جبین؟
تا تو می‌بینی عزیزان را بشر
دان که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید؟
من نیم سگ شیر حقم، حق‌پرست
شیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کی قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
هم‌چنان که آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان به است
ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
با دهان خشک هر کس خنده تر می زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند
سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر
حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند
می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر می زند
شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند
می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد
دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند
چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است
بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند
هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان
از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند
گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است
مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۸ - مقاله نوزدهم در حسب حال خام طمعانی که از شعر شعر دامی بر ساخته اند و در دست و پای هر پخته و خامی انداخته
بحر ازل موج کرم برگرفت
دامن ساحل همه گوهر گرفت
جوهری طبع سخن پروران
کرد نگاهی به فراست در آن
هر چه سزا بود به سفتن بسفت
وانچه نه در پرده نسیان نهفت
زان گهر سفته هزاران هزار
گوش جهان را شده بین گوشوار
حیف که این قوم گهر ناشناس
مهره کش سلک امید و هراس
هر چه بر آن نام گهر بسته اند
مهره صفت بر دم خر بسته اند
گوهر کرده ز شرف زهرگی
زان شرف افتاده به خر مهرگی
ای که رسد از دل دانشورت
مرسله بر مرسله زان گوهرت
پرده گشای هنر خویش باش
نرخ فزای گهر خویش باش
باش به دکانچه دوران به هوش
جنس گران را مشو ارزان فروش
داشت فلک چون به تو ارزانیش
تو مده ارزان ز گران جانیش
چند ز تار طمع و پود لاف
بر قد هر سفله شوی حله باف
چند نهی نام لئیمان کریم
چند کنی وصف سفیهان حلیم
آن که به صد نیش یکی قطره خون
ناید از امساک ز دستش برون
نام کفش قلزم احسان کنی
وصف به بحر گهر افشان کنی
وان که به تعلیمگه ماه و سال
شکل الف را نشناسد ز دال
عارف آغاز ازل خوانیش
واقف انجام ابد دانیش
وان که چو از گربه برآید خروش
رو نهد از بیم به سوراخ موش
شیر ژیان ببر بیان گوییش
بلکه دلاورتر ازان گوییش
این همه اندیشه ناراست چیست
این همه آیین کم و کاست چیست
این همه از حرص و طمع زاده است
خود که ز خرص و طمع آزاده است
دور بود جوع طمع از شبع
گرسنه چشمند حروف طمع
شب که طمع بر تو کمین آورد
پشت قناعت به زمین آورد
رخت به بیغوله ماتم کشی
بیهده ای چند فراهم کشی
پوست کنی معنی استاد را
عور کنی طرفه بغداد را
برکشی از شاهد اطلس لباس
اطلس و سازیش لباس از پلاس
قافیه معیوب و روی ناروا
علت وزنش الم بی دوا
صدر و عجز بی مزه و خام ازو
حشو خبر داده خود این نام ازو
از تعب طبع کج اندیش خویش
چون شوی آسوده نهی پیش خویش
کهنه دواتی چو دلت تار و تنگ
کاغذی از تیره رخت برده رنگ
خامه چو نظم سخنت سخت سست
املی ناراست خط نادرست
گشته دو تا میل سوادش کنی
واسطه نیل مرادش کنی
در سر دستار زنی صبحگاه
قطره زنان تا در اصحاب جاه
خواجه به رویی که مبیناد کس
منتظر او منشیناد کس
چون بدر آید پس صد انتظار
بر زبر بهتری از خود سوار
پیش دوی بوسه به پایش دهی
لابه کنان داد ثنایش دهی
رقعه شعر آوری از سر برون
صد رقم از حرص و طمع در درون
آردش آن رقعه که صدپاره باد
نامه عصیان و قیامت به یاد
تا نخورد زخم سفاهت ز تو
رقعه ستاند به کراهت ز تو
او ز زبان طلبت در گریز
حرص تو دندان طمع کرده تیز
بیهده گفتار تو در مدح کس
نقش بر آب است و گره بر نفس
مزد بر آن بیهده بیهوده است
خاصه ازان کس که نفرموده است
طرفه که کاری به تبرع کنی
باز بر آن مزد توقع کنی
سوخت جهان از طمع خام تو
خلق به جان آمد از ابرام تو
ترک لجاج و کم ابرام گیر
یکدم ازین دغدغه آرام گیر
خواجه ز فضل تو به صد دل ملول
تو ز ندیمیش زبان پر فضول
تو به حضورش به سرور آمده
او ز حضور تو نفور آمده
منتظر وقت نشسته که چون
با تو دهد نفرت خاطر برون
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود
فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
یاری که ندارد از لبش جام طمع
کردیم درو بر غم ایام طمع
بنگر تو بدین دست و دل و کیسه و صبر
سودای که می برم من خام طمع
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴ - رجوع به داستان گرگ و خر و ذلت عاقبت طمع کاری
ناگهان گرگی ز گرد ره رسید
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر