عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
تعذر صمت الواجدین فصاحوا
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
به نام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف میبینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه همدلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
به نام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف میبینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه همدلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر
کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون به گریبان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر
کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون به گریبان ما رسید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره
عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره
بیداریم چه دانی، ای خفتهای که شبها
ننشستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره میتوانم کردن ز جان کناره
گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد مست شراب خواره
ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره
آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره
ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی
کز حالت پیاده غافل بود سواره
با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد شهری به یک اشاره
از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره
عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره
بیداریم چه دانی، ای خفتهای که شبها
ننشستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره میتوانم کردن ز جان کناره
گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد مست شراب خواره
ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره
آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره
ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی
کز حالت پیاده غافل بود سواره
با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد شهری به یک اشاره
از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
آرزومندم به روی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۶
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد