عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۹۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۳۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۶۸
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۳
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۷
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن
اما جهد کن تا دشمن نیندوزی، پس اگر دشمنت باشد مترس و دلتنگ مشو، که هر که را دشمن نبود دشمنکام بود. ولیکن در نهان و آشکارا از کار دشمن غافل مباش، و از بد کردن با او میآسای، دایم در تدبیر و مکر او باش و هیچوقت از حیلهٔ او ایمن مباش و از حال وی خود را روی پوشیده همیدار، تا در بلا و آفت و غفلت بر خود بسته باشی، تا زوی کار نباشد با دشمن دشمنی پیدا مکن و خویشتن بدشمن چنان نمای که اگر چه افتاده باشی با وی خویشتن را از افتادگان منمای بکردار نیک، اما بگفتار خوش دل در دشمن مبند، اگر از دشمن شکری یابی آن را شرنگی شناس، شعر:
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
و از دشمن قوی همیشه بر ناایمنی باش و ترسان، که از دو کس بباید ترسید: یکی از دشمن قوی و دیگر از یار غدار و دشمن خود را خوار مدار و با دشمن ضعیف همچنین دشمنی کن که با دشمن قوی و مگو که او خود کیست و که باشد؟
حکایت: چنان شنیدم که در خراسان عیاری بود سخت محتشم و نیکمرد و معروف، مهلب نام. گویند که روزی از محلت میرفت، اندر راه پای وی بر پوست خربزه افتاد و بیفتاد، کارد بکشید و خربزه را پاره پاره کرد. گفتند او را که: ای خواجه، تو مردی بدین محتشمی و عیاری که هستی شرم نداری که پوست خربزه را بکارد میزنی؟ مهلب گفت که : مرا پوست خربزه افکند، من کرا بکارد زنم، آنچه مرا افکند دشمن او بود و دشمن را خوار نشاید داشت، اگر چه حقیر دشمنی بود، که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد.
پس دشمن در تدبیر هلاک دشمن باشد، از آن بیشتر که او تدبیر هلاک کند تو تدبیر کار خویش همی کن و خود را از او در حفظ میدار و تدارک کار خویش همی کن؛ اما با هر کس که دشمنی کنی چون بر وی چیره شوی پیوسته آن دشمن خود را منکوه و بعاجزی بمردم منمای، آنگاه پس ترا فخری نباشد که بر عاجزی و نکوهیده چیره شده باشی و اگر العیاذبالله بر تو چیره شود وقتی ترا عیب و عار عظیم باشد که از عاجزی و نکوهیدهٔ افتاده باشی، پس چون پادشاهی فتحی بکند اگر چه آن پادشاه را خصم نه کس بوده باشد، شاعران چون فتحنامه گویند و کاتبان چون فتحنامه نویسند اول خصم را قادری تمام خوانند و آن لشکر را بستایند ببسیار سواران و پیادگان و خصم را بسهرابی و اژدهایی خوانند و مصاف لشکر وی چنانچه سزد و سالاران لشکران وی چندان که بتوانند بستایند و آنگه لشکری بدین عظیمی خداوند فلان با لشکر خویش به حق ایشان رسید و چو بد کرد و نیست گردانید، تا ببزرگی ممدوح خداوندی خویش گفته باشد و قوت لشکر خویش نموده، که اگر این قوم منهزم را و آن پادشاه را بعاجزی و نکوهیدن منسوب کند آن پادشاه را بس نامی و افتخاری نباشد بر شکستن ضعیفی و عاجزی، نه در فتحنامه و نه در شعر های فتح.
فصل: چنانکه زنی بری پادشاه بود و او را سیده گفتندی، زنی ملک زاده و عفیفه و زاهده بود و دختر عمزادهٔ مادرم بود و زن فخرالدوله بود؛ چون فحرالدوله فرمان یافت او را پسری بود مجدالدوله لقب گفتندی و نام پادشاهی بر وی افکندند و سیده خود پادشاهی همیراند، سی و یکسال؛ {چون این مجدالدوله بزرگ شد ناخلف بود، پادشاهی را نشایست، همان نام ملک بر وی همی بود، وی در خانه نشسته با کنیزکان خلوت همی کرد و مادرش بری و اصفهان و قهستان سی و اند سال پادشاهی همی راند،} مقصود ازین آنست که چون جد تو سلطان محمود بن سبکتکین بوی رسول فرستاد و گفت: باید که خطبه و سکه بنام من کنی و خراج بپذیری و اگر نه من بیایم و ری بستانم ویرا خراب کنم و تهدید بسیار بگفت. چون رسول بیآمد و نامه بداد گفت: بگوی سلطان محمود را که تا شوی من زنده بود مرا اندیشهٔ آن بود که ترا مگر این راه بود و قصد ری کنی، چون وی فرمان یافت و شغل بمن افتاد مرا این اندیشه از دل برخاست، گفتم سلطان محمود پادشاهی عاقل است، داند که چون او پادشاهی را بجنگ چون من زنی نباید آمد، اکنون اگر بیایی خدای من آگاهست که من نخواهم گریخت و جنگ را ایستادهام، از آنچه از دو بیرون نباشد: از دو لشکر یکی شکسته شود، اگر من ترا بشکنم بهمه عالم نویسم که سلطان محمود را بشکستم که صد پادشاه را شکسته بود، مرا هم فتحنامه بود و رسد و هم شعر فتح {و اگر تو مرا بشکنی چه توانی نوشت، گوئی زنی را بشکستم، ترا نه فتحنامه رسد و نه شعر فتح،} که شکستن زنی بس فخر نباشد، گویند که سلطان محمود زنی را بشکست. بدین یک سخن تا وی زنده بود سلطان محمود قصد ری نکرد و معترض وی نشد.
و ازین که گفتم دشمن خویش را بسیار منکوه و از دشمن بهیچ حال ایمن مباش، خاصه از دشمن خانگی و خود بیشتر از دشمن خانگی ترس، که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو که او را افتد و چون از تو ترسیده گشت دل او هرگز از بد اندیشیدن تو خالی نباشد و بر احوال تو مطلع بود و دشمن بیرونی آن نداند که وی داند؛ پس با هیچ دشمن دوستی یکدل مکن، لکن دوستی مجازی مینمای، مگر مجازی حقیقت گردد، که از دشمنی دوستی بسیار خیزد و از دوستی نیز دشمنی و آن دوستی و دشمنی که چنین بود سختتر باشد و نزدیکی با دشمنان از بیچارگی دان و دشمن را چنان گزای که از آن گزند چیزی بتو نرسد و جهد کن تا دوستان تو اضعاف دشمن باشند و بسیار دوست کم دشمن باش و نیز باومید هزار دوست یکی دشمن مکن و بدانک آن هزار دوست از نگاه داشت تو غافل باشند و آن یک دشمن از نگاه داشت تو غافل نباشد و بر داشتن سرد و گرم از مردمان، که هر که مقدار خویش نداند در مردی او نقصان باشد و با دشمنی که از تو قویتر باشد از دشواری نمودن او میآسای و اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگر چه سخت دشمنی باشد و با تو بدکردگار بود او را زینهار ده و آن را غنیمتی بزرگ دان که گفتهاند که: دشمن چه مرده و چه گریخته و چه بزینهار آمده ولیکن چون زبونی یابی یکباره بر خویش منشین و اگر دشمنی بر دست تو هلاک شود روا بود که شادی کنی، اما اگر بمرگ خویش بمیرد بس شادمانه مباش، آنگاه شادی کن که بحقیقت بدانی که تو نخواهی مردن؛ هر چند حکیمان گفتهاند که: یک نفس پیش ار دشمن بمیرد آن مرگ را بغنیمت باید داشت، اما چون دانیم که همه بخواهیم مرد شادمانه نباید بود، چنانک من گویم:
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود
چون مرگ ترا نیز بخواهد فرسودن
از مرگ کسی چه شادمان باید بود
همه بر بسیج سفریم و توشهٔ سفر جز کردار نیک با خویشتن نتوان برد هیچ.
حکایت: چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه جهان را مسخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانهٔ خویش کرد، چون بدامغان رسید فرمان یافت؛ وصیت کرد که: مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دستهاء مرا از آن سوراخ بیرون کنید، کف گشاده و همچنان بریت تا مردمان میبینند که همه جهان بستدیم و دست تهی میرویم، ذهبنا و ترکنا، بستدیم و بگذاشتیم، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوئیت که: اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی مرده باشد، یا با کسی که بخواهد مرد.
و هر کسی را که بپای بیندازی بدست همی گیر، از بهر آنک رسن را اگر حد و اندازه بتابی و از حد بیرون بری از هم بگسلد، پس اندازهٔ همه کار ها نگاه دار، خواه در دوستی و خواه در دشمنی، که اعتدال جزویست از عقل کلی و جهد کن تا در کار حاسدان خویش از نمودن چیزها که ایشان را از آن خشم آید تا در غصهٔ تو زندگانی میکنند و با بدسگالان خویش بدسگال باش و لیکن با افزونی جویان مجخ و تغافل کن اندر کار ایشان، که آن افزونی جستن خود ایشان را افکند، که سبوی از آب همه سال درست نیاید و با سفیهان و جنگجویان بردباری کن و لکن با گردنکشان گردنکشی کن و همیشه در هر کاری که باشی از طریق مردمی بازمگرد، در وقت خشم بر خود واجب گردان خشم فرو خوردن و با دوست و دشمن گفتار آهسته دار و چربگوی باش، که چرب گویی دوم جادویست و هر چه گویی از نیک و بد جواب چشم دار و هر چه خواهی که نشنوی کس را مشنوان و هر چه پیش مردمان نتوانی گفت پس مردمان مگوی و بر خیره مردمان را تهدید مکن و بر کار ناکرده لاف مزن و مگوی که چنین کنم، بگوی که چون کردم، چنانک من گویم، بیت:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وان کوه غم ترا چو هامون کردم
امروز نگویمت که چون خواهم کرد
فردا دانی که گویمت چون کردم
و کردار بیش از گفتار شناس، اما زبان خویش دراز مدار بر آن کس که اگر خواهد زبان خویش در تو دراز دارد و هرگز دو رویی مکن و از مردم دو روی دور باش و از اژدهای دمنده مترس و از مردم سخنچین بترس، که هر چه بساعتی بشکافد بسالی نتوان دوخت و با کسی که بنده بود لجاج مکن، اگر چه بزرگ و محتشم باشی، با کسی که از تو فروتر بود پیکار مکن، حکیمی گوید: ده خصلت پیشه کن تا از بسیار بلا رسته باشی: اول با کسی که حسود بود مجالست مکن و با بخیلان صحبت مدار و بانادانان مناظره مکن و با مردم سرای دوستی مکن و با دروغ زن معاملت نکن و با کسی که غیور و معربد بود شراب مخور و با زنان بسیار نشست و برخاست مکن و سر خود با کسی مگوی که آب بزرگی و حشمت خویش ببری و اگر کسی بر تو چیزی عیب گیرد آن چیز بخویشتن باز مبند و از خویشتن بجهد دور کن و هیچ کس را چندان مستای که اگر وقتی بباید نکوهید بتوانی نکوهیدن و چندان مشکن که اگر بباید ستودن بتوانی ستودن و هر که را پی تو کاری برآید از خشم و گله خویش مترسان، که هر که از تو مستغنی بود از خشم و گلهٔ تو نترسد و او را بترسانی هجای خویش کرده باشی و هر کرا بیتو کاری برنیاید یکباره زبون مگیر و برو چیره مشو و خشم دیگران بر وی مران و اگر چه گناهی بزرگ بکند درگذار و بر کهتران خود بیبهانه بهانه مجوی، تا تو بر ایشان آباد باشی و ایشان از تو نفور نشوند و کهتران را آباد داری کار تو ساخته باشد، کی کهتران ضیاع توند و اگر آبادان نداری ضیاع را بیبرگ و نوا مانی و اگر آبادان داری کار تو ببرگ و ساخته بود و چاکر فرمانبردار مخطی داری به که مصیب بیفرمان و چون شغل داری دو تن را مفرمای، تا خلل از آن شغل و فرمان تو دور باشد، که گفتهاند که: یک دیگ دو تن پزند خوش نیاید، بیک شغل دو کس را مفرست از پی آنک بدو کدبانو خانه ناروفته ماند، چنانک قائل گفته است، نظم:
بیکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک
بدو کدبانو ناروفته ماند خانه
اگر فرمانبردار باشی در آن فرمان انباز مخواه، تا در آن کار باخلل نباشی و دایم پیش خداوند سرخروی باشی؛ اما با دوست و دشمن کریم باش و بر گناه مردم سخت مشور و هر سخنی را بر انگشت مپیچ و بر هر حقی و باطلی دل در عقوبت مردم مبند و طریق کرم نگاه دار، تا بهر زمانی ستوده باشی.
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
و از دشمن قوی همیشه بر ناایمنی باش و ترسان، که از دو کس بباید ترسید: یکی از دشمن قوی و دیگر از یار غدار و دشمن خود را خوار مدار و با دشمن ضعیف همچنین دشمنی کن که با دشمن قوی و مگو که او خود کیست و که باشد؟
حکایت: چنان شنیدم که در خراسان عیاری بود سخت محتشم و نیکمرد و معروف، مهلب نام. گویند که روزی از محلت میرفت، اندر راه پای وی بر پوست خربزه افتاد و بیفتاد، کارد بکشید و خربزه را پاره پاره کرد. گفتند او را که: ای خواجه، تو مردی بدین محتشمی و عیاری که هستی شرم نداری که پوست خربزه را بکارد میزنی؟ مهلب گفت که : مرا پوست خربزه افکند، من کرا بکارد زنم، آنچه مرا افکند دشمن او بود و دشمن را خوار نشاید داشت، اگر چه حقیر دشمنی بود، که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد.
پس دشمن در تدبیر هلاک دشمن باشد، از آن بیشتر که او تدبیر هلاک کند تو تدبیر کار خویش همی کن و خود را از او در حفظ میدار و تدارک کار خویش همی کن؛ اما با هر کس که دشمنی کنی چون بر وی چیره شوی پیوسته آن دشمن خود را منکوه و بعاجزی بمردم منمای، آنگاه پس ترا فخری نباشد که بر عاجزی و نکوهیده چیره شده باشی و اگر العیاذبالله بر تو چیره شود وقتی ترا عیب و عار عظیم باشد که از عاجزی و نکوهیدهٔ افتاده باشی، پس چون پادشاهی فتحی بکند اگر چه آن پادشاه را خصم نه کس بوده باشد، شاعران چون فتحنامه گویند و کاتبان چون فتحنامه نویسند اول خصم را قادری تمام خوانند و آن لشکر را بستایند ببسیار سواران و پیادگان و خصم را بسهرابی و اژدهایی خوانند و مصاف لشکر وی چنانچه سزد و سالاران لشکران وی چندان که بتوانند بستایند و آنگه لشکری بدین عظیمی خداوند فلان با لشکر خویش به حق ایشان رسید و چو بد کرد و نیست گردانید، تا ببزرگی ممدوح خداوندی خویش گفته باشد و قوت لشکر خویش نموده، که اگر این قوم منهزم را و آن پادشاه را بعاجزی و نکوهیدن منسوب کند آن پادشاه را بس نامی و افتخاری نباشد بر شکستن ضعیفی و عاجزی، نه در فتحنامه و نه در شعر های فتح.
فصل: چنانکه زنی بری پادشاه بود و او را سیده گفتندی، زنی ملک زاده و عفیفه و زاهده بود و دختر عمزادهٔ مادرم بود و زن فخرالدوله بود؛ چون فحرالدوله فرمان یافت او را پسری بود مجدالدوله لقب گفتندی و نام پادشاهی بر وی افکندند و سیده خود پادشاهی همیراند، سی و یکسال؛ {چون این مجدالدوله بزرگ شد ناخلف بود، پادشاهی را نشایست، همان نام ملک بر وی همی بود، وی در خانه نشسته با کنیزکان خلوت همی کرد و مادرش بری و اصفهان و قهستان سی و اند سال پادشاهی همی راند،} مقصود ازین آنست که چون جد تو سلطان محمود بن سبکتکین بوی رسول فرستاد و گفت: باید که خطبه و سکه بنام من کنی و خراج بپذیری و اگر نه من بیایم و ری بستانم ویرا خراب کنم و تهدید بسیار بگفت. چون رسول بیآمد و نامه بداد گفت: بگوی سلطان محمود را که تا شوی من زنده بود مرا اندیشهٔ آن بود که ترا مگر این راه بود و قصد ری کنی، چون وی فرمان یافت و شغل بمن افتاد مرا این اندیشه از دل برخاست، گفتم سلطان محمود پادشاهی عاقل است، داند که چون او پادشاهی را بجنگ چون من زنی نباید آمد، اکنون اگر بیایی خدای من آگاهست که من نخواهم گریخت و جنگ را ایستادهام، از آنچه از دو بیرون نباشد: از دو لشکر یکی شکسته شود، اگر من ترا بشکنم بهمه عالم نویسم که سلطان محمود را بشکستم که صد پادشاه را شکسته بود، مرا هم فتحنامه بود و رسد و هم شعر فتح {و اگر تو مرا بشکنی چه توانی نوشت، گوئی زنی را بشکستم، ترا نه فتحنامه رسد و نه شعر فتح،} که شکستن زنی بس فخر نباشد، گویند که سلطان محمود زنی را بشکست. بدین یک سخن تا وی زنده بود سلطان محمود قصد ری نکرد و معترض وی نشد.
و ازین که گفتم دشمن خویش را بسیار منکوه و از دشمن بهیچ حال ایمن مباش، خاصه از دشمن خانگی و خود بیشتر از دشمن خانگی ترس، که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو که او را افتد و چون از تو ترسیده گشت دل او هرگز از بد اندیشیدن تو خالی نباشد و بر احوال تو مطلع بود و دشمن بیرونی آن نداند که وی داند؛ پس با هیچ دشمن دوستی یکدل مکن، لکن دوستی مجازی مینمای، مگر مجازی حقیقت گردد، که از دشمنی دوستی بسیار خیزد و از دوستی نیز دشمنی و آن دوستی و دشمنی که چنین بود سختتر باشد و نزدیکی با دشمنان از بیچارگی دان و دشمن را چنان گزای که از آن گزند چیزی بتو نرسد و جهد کن تا دوستان تو اضعاف دشمن باشند و بسیار دوست کم دشمن باش و نیز باومید هزار دوست یکی دشمن مکن و بدانک آن هزار دوست از نگاه داشت تو غافل باشند و آن یک دشمن از نگاه داشت تو غافل نباشد و بر داشتن سرد و گرم از مردمان، که هر که مقدار خویش نداند در مردی او نقصان باشد و با دشمنی که از تو قویتر باشد از دشواری نمودن او میآسای و اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگر چه سخت دشمنی باشد و با تو بدکردگار بود او را زینهار ده و آن را غنیمتی بزرگ دان که گفتهاند که: دشمن چه مرده و چه گریخته و چه بزینهار آمده ولیکن چون زبونی یابی یکباره بر خویش منشین و اگر دشمنی بر دست تو هلاک شود روا بود که شادی کنی، اما اگر بمرگ خویش بمیرد بس شادمانه مباش، آنگاه شادی کن که بحقیقت بدانی که تو نخواهی مردن؛ هر چند حکیمان گفتهاند که: یک نفس پیش ار دشمن بمیرد آن مرگ را بغنیمت باید داشت، اما چون دانیم که همه بخواهیم مرد شادمانه نباید بود، چنانک من گویم:
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود
چون مرگ ترا نیز بخواهد فرسودن
از مرگ کسی چه شادمان باید بود
همه بر بسیج سفریم و توشهٔ سفر جز کردار نیک با خویشتن نتوان برد هیچ.
حکایت: چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه جهان را مسخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانهٔ خویش کرد، چون بدامغان رسید فرمان یافت؛ وصیت کرد که: مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دستهاء مرا از آن سوراخ بیرون کنید، کف گشاده و همچنان بریت تا مردمان میبینند که همه جهان بستدیم و دست تهی میرویم، ذهبنا و ترکنا، بستدیم و بگذاشتیم، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوئیت که: اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی مرده باشد، یا با کسی که بخواهد مرد.
و هر کسی را که بپای بیندازی بدست همی گیر، از بهر آنک رسن را اگر حد و اندازه بتابی و از حد بیرون بری از هم بگسلد، پس اندازهٔ همه کار ها نگاه دار، خواه در دوستی و خواه در دشمنی، که اعتدال جزویست از عقل کلی و جهد کن تا در کار حاسدان خویش از نمودن چیزها که ایشان را از آن خشم آید تا در غصهٔ تو زندگانی میکنند و با بدسگالان خویش بدسگال باش و لیکن با افزونی جویان مجخ و تغافل کن اندر کار ایشان، که آن افزونی جستن خود ایشان را افکند، که سبوی از آب همه سال درست نیاید و با سفیهان و جنگجویان بردباری کن و لکن با گردنکشان گردنکشی کن و همیشه در هر کاری که باشی از طریق مردمی بازمگرد، در وقت خشم بر خود واجب گردان خشم فرو خوردن و با دوست و دشمن گفتار آهسته دار و چربگوی باش، که چرب گویی دوم جادویست و هر چه گویی از نیک و بد جواب چشم دار و هر چه خواهی که نشنوی کس را مشنوان و هر چه پیش مردمان نتوانی گفت پس مردمان مگوی و بر خیره مردمان را تهدید مکن و بر کار ناکرده لاف مزن و مگوی که چنین کنم، بگوی که چون کردم، چنانک من گویم، بیت:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وان کوه غم ترا چو هامون کردم
امروز نگویمت که چون خواهم کرد
فردا دانی که گویمت چون کردم
و کردار بیش از گفتار شناس، اما زبان خویش دراز مدار بر آن کس که اگر خواهد زبان خویش در تو دراز دارد و هرگز دو رویی مکن و از مردم دو روی دور باش و از اژدهای دمنده مترس و از مردم سخنچین بترس، که هر چه بساعتی بشکافد بسالی نتوان دوخت و با کسی که بنده بود لجاج مکن، اگر چه بزرگ و محتشم باشی، با کسی که از تو فروتر بود پیکار مکن، حکیمی گوید: ده خصلت پیشه کن تا از بسیار بلا رسته باشی: اول با کسی که حسود بود مجالست مکن و با بخیلان صحبت مدار و بانادانان مناظره مکن و با مردم سرای دوستی مکن و با دروغ زن معاملت نکن و با کسی که غیور و معربد بود شراب مخور و با زنان بسیار نشست و برخاست مکن و سر خود با کسی مگوی که آب بزرگی و حشمت خویش ببری و اگر کسی بر تو چیزی عیب گیرد آن چیز بخویشتن باز مبند و از خویشتن بجهد دور کن و هیچ کس را چندان مستای که اگر وقتی بباید نکوهید بتوانی نکوهیدن و چندان مشکن که اگر بباید ستودن بتوانی ستودن و هر که را پی تو کاری برآید از خشم و گله خویش مترسان، که هر که از تو مستغنی بود از خشم و گلهٔ تو نترسد و او را بترسانی هجای خویش کرده باشی و هر کرا بیتو کاری برنیاید یکباره زبون مگیر و برو چیره مشو و خشم دیگران بر وی مران و اگر چه گناهی بزرگ بکند درگذار و بر کهتران خود بیبهانه بهانه مجوی، تا تو بر ایشان آباد باشی و ایشان از تو نفور نشوند و کهتران را آباد داری کار تو ساخته باشد، کی کهتران ضیاع توند و اگر آبادان نداری ضیاع را بیبرگ و نوا مانی و اگر آبادان داری کار تو ببرگ و ساخته بود و چاکر فرمانبردار مخطی داری به که مصیب بیفرمان و چون شغل داری دو تن را مفرمای، تا خلل از آن شغل و فرمان تو دور باشد، که گفتهاند که: یک دیگ دو تن پزند خوش نیاید، بیک شغل دو کس را مفرست از پی آنک بدو کدبانو خانه ناروفته ماند، چنانک قائل گفته است، نظم:
بیکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک
بدو کدبانو ناروفته ماند خانه
اگر فرمانبردار باشی در آن فرمان انباز مخواه، تا در آن کار باخلل نباشی و دایم پیش خداوند سرخروی باشی؛ اما با دوست و دشمن کریم باش و بر گناه مردم سخت مشور و هر سخنی را بر انگشت مپیچ و بر هر حقی و باطلی دل در عقوبت مردم مبند و طریق کرم نگاه دار، تا بهر زمانی ستوده باشی.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣٣
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١۴ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - وظیفه
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۶۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۹
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۶