عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۶ - از کریمالدین شراب خواهد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۹
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۸ - پذیره شدن فرطورتوش،فرامرز را
چوآگاهی آمد به فرطورتوش
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۲ - در بیان مراتب ترقی و تنزل روح به عقیده بعضی حکماء به اصطلاح عرب و عجم
ای شده جادوی بیهوشی ز هوشت سنگسار
ساخت در بحر رمل این قطعه را با چنگ سار
چون روانی از فرودین تن ببالاتن رود
در عرب نسخ است و در فرهنگ ما فرهنگسار
ور فرود آید روان مردم اندر جانور
نام تازی مسخ دارد نام فرسی ننگسار
ور روان مردم اندر رستنی پیکر رود
فسخ دان در تازی و در پارسی شد تنگسار
ور رود در بستنی رسخ است در لفظ عرب
لیک اندر پارسی گویند ساک و سنگسار
آن علامت ها که در ره بر سر فرسنگها
برنهند از سنگ و چوب و گل بود فرسنگسار
سنبل الطیب است آله تمر هندی انبله
بسدک، اکلیل الملک دان رجم باشد سنگسار
ساخت در بحر رمل این قطعه را با چنگ سار
چون روانی از فرودین تن ببالاتن رود
در عرب نسخ است و در فرهنگ ما فرهنگسار
ور فرود آید روان مردم اندر جانور
نام تازی مسخ دارد نام فرسی ننگسار
ور روان مردم اندر رستنی پیکر رود
فسخ دان در تازی و در پارسی شد تنگسار
ور رود در بستنی رسخ است در لفظ عرب
لیک اندر پارسی گویند ساک و سنگسار
آن علامت ها که در ره بر سر فرسنگها
برنهند از سنگ و چوب و گل بود فرسنگسار
سنبل الطیب است آله تمر هندی انبله
بسدک، اکلیل الملک دان رجم باشد سنگسار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۹ - قطعه به بحر رمل در اسامی انگشتان به عربی و فارسی و فرانسه به ضمیمه بعضی لغات دیگر از فرانسه محتوی بر شش بیت
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم به نظم
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
چرا ز راه لطافت بدین قضیب نیازی
کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی
قضیب سخت عزیز است و با منست که او را
بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی
بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم
رگ آوری و سطبری و پای لغز و درازی
تویی که لندی و سیکی به هندویی و به ترکی
تویی که ایری و ایری به پارسی و به تازی
چو گردان سگ تازی مطوقی و ز طوقت
رمیده تاز مطوق چو آهو از سگ تازی
چو سر بر آری با موی رومه گوئی رازی
چنانکه از تو بیابم نشان شاهد رازی
سه ایر باشم گر زانوان به ایر برآئی
سه پای گردم گر . . . اگان بزانو بازی
همه نقیصه شعر تو ای سنائی خران
بوصف حمدان گفتم ز روی طیبت و بازی
جواب این غزلست آن کجا سنائی گوید
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی
قضیب سخت عزیز است و با منست که او را
بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی
بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم
رگ آوری و سطبری و پای لغز و درازی
تویی که لندی و سیکی به هندویی و به ترکی
تویی که ایری و ایری به پارسی و به تازی
چو گردان سگ تازی مطوقی و ز طوقت
رمیده تاز مطوق چو آهو از سگ تازی
چو سر بر آری با موی رومه گوئی رازی
چنانکه از تو بیابم نشان شاهد رازی
سه ایر باشم گر زانوان به ایر برآئی
سه پای گردم گر . . . اگان بزانو بازی
همه نقیصه شعر تو ای سنائی خران
بوصف حمدان گفتم ز روی طیبت و بازی
جواب این غزلست آن کجا سنائی گوید
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی