عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه ی رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
گر چه بیسامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه ی رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
گر چه بیسامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
دلا رفیق سفر بخت نیک خواهت بس
نسیم روضه ی شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه ی دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
نسیم روضه ی شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه ی دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پردهی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پردهی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
سعدی : باب دوم در احسان
سر آغاز
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت بجای
که را دانش وجود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراگنده دل
پراگندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هرچه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی دلی خسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران
به شکرانه خواهنده از در مران
که معنی بماند ز صورت بجای
که را دانش وجود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراگنده دل
پراگندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هرچه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی دلی خسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران
به شکرانه خواهنده از در مران
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بیدر مدینه
چه آویزی درین؟ چون میندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بیمهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینهت آن ناخوش برینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بیدر مدینه
چه آویزی درین؟ چون میندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بیمهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینهت آن ناخوش برینه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹۱ - نصیحت
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریدهاند ز دکان بوریا
بیباک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بویگل ادب ز دماغم نمیرود
غلتیدهام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشارهایست
غافل نیام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنیکه به مشق ادب رسی
خطهاست درکتاب دبستان بوریا
بیخوابی که زحمت پهلویکس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمینگرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوتکنج قناعتیم
نی بیصداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه میخورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
مخمل خریدهاند ز دکان بوریا
بیباک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بویگل ادب ز دماغم نمیرود
غلتیدهام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشارهایست
غافل نیام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنیکه به مشق ادب رسی
خطهاست درکتاب دبستان بوریا
بیخوابی که زحمت پهلویکس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمینگرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوتکنج قناعتیم
نی بیصداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه میخورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۹
تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۹ - الکیمیا
دهم بازت نشان از کیمیایی
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
نهج البلاغه : حکمت ها
رابطه تهيدستى و تنهايى
نهج البلاغه : حکمت ها
زينت فقر و غنا