عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - مطلع ثالث
ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار
داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار
خط‌ کمال تو بود آنکه به یک انحراف
هیات نه چرخ ساخت دایره‌بان آشکار
قطب‌فلک رای تست طرفه‌که برعکس قطب
رای تو درگردش است بر فلک روزگار
در عظمت ‌کاخ تست ثانی ‌گردون ولی
این متزلزل بود وان به مکان استوار
حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به‌کوه
زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار
رای ترا در ظهور آینه‌گفتن خطاست
کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار
دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک
دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار
طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک
این صدف آرد پدید وان‌گهر شاهوار
گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود
مدت سالی شود ساعت لیل و نهار
ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب
چرخ شب و روز را صفر نماید به‌کار
هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی
باد دلش پر ز خون چون طبقات انار
نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم
از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار
ملک زمین آن تست ‌کوش‌ که از تیغ تو
زیر نگین آوری مملکت نه حصار
صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی
آنچه‌ کند با عدو تیغ تو در کارزار
همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت
زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار
پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود
به‌ که‌ کند بر دعا وصف ترا اقتصار
گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست
لیک نکوتر بود در همه‌جا اختصار
تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون
تاکه به عالم بود دور فلک را مدار
باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب
باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ
ای ز کار آمده و روی نهاده بشکار
تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار
گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد
گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار
وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر
وای آن شیر که در صید بدو گویی دار
روز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیر
روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار
من درین صید گه آن دیدم از تو ملکا
که صفت کردن آن گشت بمن بردشوار
هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود
همه را گرد بهم کردی در یک دیوار
گرد ایشان پره ای بستی تا تند عقاب
زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار
وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر
هر که را گفتی بر دیده برم تیر بکار
در دویدند بسوی تو قطار از سر کوه
باز گستردی در دامن کهشان بقطار
چون درختان کشن بودند از دور و بتیر
بفتادند بدانسان که فتد میوه ز دار
بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود
شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار
در زمانی همه دشت ز خون دد ودام
لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار
نه کرانست مر آن را که تو کردی بقیاس
نه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمار
ظن برم من که چنین بود همانا دشمن
کشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوار
خواهمی من که بجایستی بهرام امروز
تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار
شاد باش ای ملک بار خدایان که گرفت
دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار
تو بکردار چنین قادر و ما در همه وقت
پیش کردار تو درمانده بعجز از گفتار
نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد
شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار
مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز
نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار
هر کجا گویی محمود، بدانند که کیست
از فراوانی کردار و بلندی آثار
به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد
وین سخن نزد همه خلق عیانست و جهار
نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام
اینت نامی و خوی ساخته معنی دار
هر جهانداری کو را بلقب باشد فخر
هیچ شک نیست کز آن فخرترا باشد عار
مرد باید که مسلمان بود و پاک بود
چه بکار آید چندین سخنان بیکار
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار
شهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزم
پادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببار
فرخت باد برون آمدن از خانه به صید
شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار
شادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوست
شادمانه بتو آنکس که ترا باشد یار
سال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخ
روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار
عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا
شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار
گاه در موکب شاهانه تو جوشن پوش
گاه در مجلس فرخنده تو باده گسار
هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان
یک زمان دور مباد از غم و از ناله زار
مجلس افروز بتو باغ تو امروز شها
مجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوار
تا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنند
پیش تو از قبل تهنیت باغ نثار
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۴ - در مرثیۀ اتسز
شاها ، فلک از سیاستت می لرزید
پیش تو بطبع بندگی می ورزید
صاحب نظری کجاست ؟ تا در نگرد
تا آن همه مملکت بدین می ارزید ؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح سلطان محمود
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
به سیم و مشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
تو قندین لب نگار قندهاری
به مشکین زلف شهر آشوب ماهی
به جادو غمزه جان آهنج خاری
ببند زلف جز دل را نبندی
به جادو غمزه جز جان را نخاری
به خار و زنگ بر دلها فکندی
به جعد زنگی و زلف بخاری
به رنگ از لاله ی خودروی عکسی
به بوی، از عنبر سوده بخاری
همی خندی که ماه سرو قدّی
همی بالی که سرو جویباری
شکر بارد بوصفت لب چو بارد
به مدح شاه درّ شاهواری
خداوند زمانه میر محمود
که کار ملک ازو گشتست کاری
ایا خورشید رای مشتری طبع
تو از هر دو جهان را یادگاری
به جای پیش دستی، پیشدستی
به وقت بردباری بردباری
سخن داند که تو چابک ادیبی
عنان داند که تو زیبا سواری
تو خورشیدی ولیکن بی زوالی
تو گردونی ولیکن بی مداری
کفایت را بهر فخری مشیری
جلالت را به هر فضلی مشاری
به هر علمی که گوئی تو امامی
به هر شهری که باشی شهریاری
به دل بر مهربانان مهربانی
به تن بر کامکاران کامکاری
ادب را زیور و دین را نظامی
خرد را اصل و دولت را شعاری
به دعوی خسروان را حق نمایی
به معنی چاکران را حق گزاری
جهان را بگذرانی نگذری خود
بدان ماند که گشت روزگاری
جمال و افتخار از دولت آید
تو دولت را جمال و افتخاری
به چشم دوستان اندر تو نوری
به چشم دشمنان اندر تو خاری
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
شکار تیغ تو شیر شکاری
دل روباه و طبع غرم گیرد
ز شمشیر تو شیر مرغزاری
اگر حمله پذیری کوه و سنگی
وگر حمله بری موج بحاری
به جای صلح مهر دوستانی
به جای رزم تیغ ذوالفقاری
به عدلت کبک نندیشد ز شاهین
ز بیمت سنگ خون گرید بزاری
یکی بینندت اندر حدّ دیدار
به حدّ آزمون اندر هزاری
دل آزادگان خواهندۀ تست
که تو آزادگی را خواستاری
فلک بند غم است و تو نجاتی
جهان تیره شب است و تو نهادی
به بزم اندر سعادت را قرینی
به صدر اندر جلالت را عیاری
برحمت برسر خورشید تاجی
برفعت برسر کیوان غباری
یمین دولت و حق را یمینی
امین ملت و دین را یساری
همی خورشید نور آرد نثارت
که تو زیبای نوری و نثاری
چنان کایزد همیشه بی عوارست
تو ایزد نیستی و بی عواری
اگر بر سنگ بگشایی تو بازو
وگر کف را بدریا در گذاری
به سنگ اندر گشایی چشمه ی خون
بدریا در پدید آری صحاری
چو دیده چشم را و عقل جانرا
تو مر دین را و دولت را بکاری
به حجت گمرهان را رهنمومی
بطاعت غمگنانرا غمگساری
گه از گردنگشان کشور ستانی
بگردان دادگان کشور سپاری
همی تا بر زند هنگام نوروز
نسیم باغ با عود قماری
شود گلبن عماری و گل زرد
چو کوکبهای زرین بر عماری
بپیروزی و کام دل همی باد
ترا در ملک و دولت پایداری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده
سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش
در آستان تو جز بندگی نورزیده
ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند
ز خط حکم تو یک ذره سر نپیچیده
بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان
هزا باره و آنگه در تو بگزیده
ز سنجق سیهت نور فتح می تابد
چو روشنایی چشم از سیاهی دیده
محیط چرخ سرا پرده ای ست جاه تو را
درو بساط مراد تو گسترانیده
به فر دولتت این قصر آنچنان آمد
که مثل آن نه بدیده ست کس نه بشنیده
چه گویمش؟ که سپهری ست پر ستاره و ماه
ز حسن بر فلک آفتاب خندیده
برای زینت دیوار و سقف او به حیل
زمانه رنگ ز رخسار حور دزدیده
درو به وقت قدوم مبارکت مه و مهر
ز زیر پای چو طفلان نثار برچیده
ز روشنایی سقف و هوای او در وی
همی نماید اسرار غیب پوشیده
از آن زمان که من او را مَثَل زدم به سپهر
سپهر یک سروگردن ز فخر بالیده
بخفته در کنف او به امن و آسایش
جهانی از ستم روزگار ترسیده
ز غیرت و حسد فرش اَزرَقَش صدره
سپهر ازرق بر خویشتن بجوشیده
ظهیر قصه قصری بدین درازی چیست؟
نباشد این نمط از عاقلان پسندیده
حدیث کو ته وشیرین بگوی کو خاکی ست
عنایت ملکش بر فلک رسانیده
همیشه بزم شهنشه درو مزین باد
جهان به شادی او جام مهر نوشیده
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۰
ستوده شمس دین ای صبح لفظت
بمهر از مشرق معنی دمیده
هم از لفظت معانی فخر کرده
هم از معنیت دعوی بگرویده
مقالت همچو اخبارت ستوده
خصالت همچو اخلاقت حمیده
نظیرت ما در ارکان نزاده
ضمیرت پرده ارکان دریده
منور کرده شاه اختران را
فروغ چهره ی تو رای دیده
چنانگشته ز تو گیتی که گردون
بسر پیرامن گیتی دویده
روان در گلشن ارکان نسیمت
بلفظ از روضه ی طبعت وریده؟
جهان در حیز حرمان درختیست
همای همتت زو پر بریده!
قدر قدرا چو پشت آسمان گشت
ز بار منت برّت خمیده
نه گرد از دامن جاهت فشانده
نه بوی از گلبن مدحت شنیده
ز من در دلی بشنو کزین غبن
دل من چون اناری شد کفیده
مرا پوسیده دستاری قدیمست
بالهام و کرامت پروریده
ز گردون کهنه تر بسیار وز چرک
چو از روغن که بر کاغذ چکیده
حذاقت در میانش جای جسته
نحوست در کنارش آرمیده
ز وصفش گوهر معنی شکسته
ز عقدش صورت دولت رمیده
کواکب رشته پیش از چرخ پودش
زمان پیش از مکان تارش تنیده
نخستین روزش آدم بسته پرگار
در او صد رخنه ز ابلیس اوفتیده
بهر پودی که آدم کرده دروی
ازو ابلیس پنجه در کشیده
گهش دراعه بوده که مصلی
گهی پوشیده گاهی گستریده
گه او را خرقه خوانده گاه دستار
در او گه خفته گه زن خوابنیده
از اینسان تحفه ای دارم که در دهر
ندارد مثل آن هیچ آفریده
ز تشویش خیالش پیر تدبیر
خزف از خلوت طبعم خریده
ز تقریر صفاتش ذوق لفظم
شراب شوق معنی ناچشیده
نه اندر آتشش می آرم افکند
نه می بپذیردش کس ناخریده
همیشه تا ز خار گلبن فکر
نگردد دیده ی معنی خلیده
ز خار گردش گردون او باد
گل صد برگ اقبالت دمیده
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - فی المدیحه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
زرتشت : ویسپرد
کرده چهاردهم
اوره مزدای اَشون .. . «سرآغاز کرده 13»
اشهو نود گاه ، رداَشونی را می ستاییم .

1
یسنه (هفت هات پیروزمند اَشون ) ،رد اَشونی را می ستاییم ، با پتمان ها، با بند ها، با زند(گزارش) ، با پرسشها، با پاسخها، با دوبار سرودن ، با خوب خوانن از بر خوانده و با ستایش خوب ستوده .

2
به دانش خویش ، به بینش خویش ، به شهریاری خویش ، به ردی خویش ، به خواست و کامکاری خویش ، اشهوره مزدا. . . « در متن به جای نقطه چین هفت واژه آمده که معنی کلی و پیوند آنها با جمله روشن نیست »

3
اهون و یریه ی اَشون ، رد اَشونی را می ستاییم .
اهومند و رتومند اَشون ( اهوره مزدا) ، رد اششونی را می ستاییم .

4
اهو نود گاه را می ستاییم
هات ها، پتمان ها، واژه ها و بندهای اهو نود گه را - چه خوانده ، چه باز گرفته ، چه سروده ، چه ستوده - می ستاییم .
.............................................................................................................................................................« بند 5 کرده 7»
ینگهه هاتم . . . .
اَشم وهو . . .
مزدا اهوره کسانی را که . . . « گاه . یس . 51 بند 22»