عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
ای غایب ازین محضر، از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر، از مات سلام الله
ای نور پسندیده، وی سرمهٔ هر دیده
احسنت زهی منظر، از مات سلام الله
ای صورت روحانی، وی رحمت ربانی
 بر مومن و بر کافر، از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی، وانگاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر، از، از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر، بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر، از مات سلام الله
ای شاهد بی‌نقصان، وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر، از مات سلام الله
ای جوشش می از تو، وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوش‌تر، از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر، از مات سلام الله
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۳
ای گشته جهان تشنهٔ پرآب از تو
ای رنگ گل و لالهٔ خوش‌آب از تو
محتاج به کیمیای اکسیر توایم
بیش از همه عقل گشته سیراب از تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
عالم منور است به نور جمال او
داریم ما کمال ولی از کمال او
نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود
در خواب دیده ایم از آن رو خیال او
آب حیات ماست که نوشند تشنگان
سرچشمهٔ خوشی بود آب زلال او
رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام
نه بادهٔ حرام شراب حلال او
هر زنده ای که جان عزیزش ازو بود
جاوید باشد او و نباشد زوال او
مستی که اصل او بُود از کوی می فروش
جاوید باشد او و نباشد زوال او
سید یکیست در دو جهان مثل او کجاست
هرگز ندیده دیدهٔ مردم مثال او
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۹
ای در اقلیم معانی زده کوس شاهی
بنده امر و مطیع تو ز مه تا ماهی
هر که خاک ره تو تاج سر خود نکند
پیش ارباب معانی بود از بی راهی
هست افکار تو مشاطه ابکار غیوب
که ز اسرار سراپرده غیب آگاهی
خلق دنیا چو طفیلند و توئی حاصل کون
اهل معنی همه خیلند و تو شاهنشاهی
درع حکمت چو بپوشی و درآئی در صف
شیر در بیشه معنی کندت روباهی
آنقدر هست قبول تو در آن در که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو در میخواهی
از همه فضل و عنایات الهی نه بس است
این سعادت که تو شایسته آن درگاهی
گر بدامان وصالت نرسد نیست عجب
دست امید حسین از جهة کوتاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
ای رهنمای ملک معانی، چه گویمت؟
دردین حق مساعد جانی چه گویمت؟
هر زنده دل که نام تو بشنید زنده شد
سلطان شهر زنده دلانی چه گویمت؟
من وصف گفتنت نتوانم بهیچ حال
چون پادشاه ملک عیانی چه گویمت؟
تو میر رهروانی و صد جان طفیل تست
باز سفید صدر جنانی چه گویمت؟
سلطان هر دو کونی وعالم گدای تست
در ملک فقر شاه نشانی چه گویمت؟
خواهم بجان که:وصف تو گویم بصدزبان
چون بینمت که برترازآنی چه گویمت؟
ای شهریار ملک ولایت، ترا سلام
برتر زعقل و فکر و بیانی چه گویمت؟
تو ژنده پیل حضرتی و پادشاه جام
ای جان و دل،چو جان و جهانی چه گویمت؟
قاسم گدای کوی توشد، جان و دل بداد
ای شاه جان، تو امن و امانی چه گویمت؟
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی