عبارات مورد جستجو در ۲۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - ایضاله
قبلهٔ روی صوفیان بارگه صفای او
سرمهٔ چشم قدسیان خاک در سرای او
گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا
یافته نور انبیا روشنی از ضیای او
تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی
خضر بقای سرمدی یافته از لقای او
برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا به حق
طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او
حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن
خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهان سرای او
چاکر درگهش جهان حاجبیش به انس و جان
عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او
سرمهٔ چشم قدسیان خاک در سرای او
گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا
یافته نور انبیا روشنی از ضیای او
تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی
خضر بقای سرمدی یافته از لقای او
برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا به حق
طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او
حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن
خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهان سرای او
چاکر درگهش جهان حاجبیش به انس و جان
عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او
عطار نیشابوری : بیسرنامه
بخش ۲
درنگر ای عارف صاحب نظر
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در مدح شاه اولیا سلطان اصفیا علی مرتضی علیه السلام میگوید
ای باحمد لحمک لحمی شده
ای باحمد دمک دمّی شده
ای باحمد بوده در هر جا یکی
وی باحمد سر دو و اعضا یکی
ای باحمد گفته اسرار الاه
وی باحمد داده خاتم صبحگاه
ای باحمد همره و همتاج تو
ای باحمد در شب معراج تو
در ولایت انبیا را سرشده
بر تمام تمام اولیا سرور شده
ای بشاگردیت فخر جبرئیل
وی ترا مادح شده ربّ جلیل
ای تو خود مظهر عجایب آمده
ای بهر دو کون غالب آمده
ای بهر دو کون فرمانت روان
ای شده حکمت روان درملک جان
ای ترا جنّ و پری جویا شده
ای به انسان در زبان گویا شده
ای ترا نشناخته قاضی شهر
خود باو راند شریعت تیغ قهر
ای ترا نشناخته مفتی ما
عاقبت گیرد ورا نار بلا
ای ترا نشناخته ناپاک زاد
ز آنکه او بوده ز قوم و نسل عاد
ای ترا نشناخته جز عاشقان
خود ترا نشناخته جز صالحان
ای ترا نشناخته جز مرد حق
غیر این معنی نخواندم من سبق
ای ترا نشناخته جز حقّ کسی
زآنکه حقّ رفتی و حق گفتی بسی
ای ترا نشناخته جز مصطفی
مصطفی دیده به معراجت لقا
ای ترا نشناخته جز اهل درد
زآنکه ایشانند خود مردان مرد
ای ترا نشناخته جز اهل راز
زآنکه ایشانند دایم در نیاز
ای ترا نشناخته جز عارفی
یامگر در کوی وحدت واقفی
ای ترا نشناخته جز کاملان
بهر دیدارت ستاده حاملان
ای دو عالم را شده مقصود تو
وی بمعنی عارف معبود تو
ای ربوده هستی منصور را
جام مستی داده او را بر ملا
ای تو کرده یک نظر در چشم او
خود اناالحق گشتهٔ بر اسم او
ای بمکّه کرده در اوّل ظهور
وی بآخر در نجف دریای نور
ای تو در معنی ظهور مصطفی
وی تو در صورت لقای مصطفی
ای دل عطّار از نام تو پر
جان عطّار است از جام تو پر
ای تو گشته واقف دلها بنور
دارم از نور ولایت بس حضور
چون دلم را ساختی سلطان نشین
نور ایمانی بیا در جان نشین
چون مرابرداشتی ای بحر نور
برمدار از من نظر تا نفخ صور
ختم کن عطار این اسرار را
در دلت میدار این انوار را
ای باحمد دمک دمّی شده
ای باحمد بوده در هر جا یکی
وی باحمد سر دو و اعضا یکی
ای باحمد گفته اسرار الاه
وی باحمد داده خاتم صبحگاه
ای باحمد همره و همتاج تو
ای باحمد در شب معراج تو
در ولایت انبیا را سرشده
بر تمام تمام اولیا سرور شده
ای بشاگردیت فخر جبرئیل
وی ترا مادح شده ربّ جلیل
ای تو خود مظهر عجایب آمده
ای بهر دو کون غالب آمده
ای بهر دو کون فرمانت روان
ای شده حکمت روان درملک جان
ای ترا جنّ و پری جویا شده
ای به انسان در زبان گویا شده
ای ترا نشناخته قاضی شهر
خود باو راند شریعت تیغ قهر
ای ترا نشناخته مفتی ما
عاقبت گیرد ورا نار بلا
ای ترا نشناخته ناپاک زاد
ز آنکه او بوده ز قوم و نسل عاد
ای ترا نشناخته جز عاشقان
خود ترا نشناخته جز صالحان
ای ترا نشناخته جز مرد حق
غیر این معنی نخواندم من سبق
ای ترا نشناخته جز حقّ کسی
زآنکه حقّ رفتی و حق گفتی بسی
ای ترا نشناخته جز مصطفی
مصطفی دیده به معراجت لقا
ای ترا نشناخته جز اهل درد
زآنکه ایشانند خود مردان مرد
ای ترا نشناخته جز اهل راز
زآنکه ایشانند دایم در نیاز
ای ترا نشناخته جز عارفی
یامگر در کوی وحدت واقفی
ای ترا نشناخته جز کاملان
بهر دیدارت ستاده حاملان
ای دو عالم را شده مقصود تو
وی بمعنی عارف معبود تو
ای ربوده هستی منصور را
جام مستی داده او را بر ملا
ای تو کرده یک نظر در چشم او
خود اناالحق گشتهٔ بر اسم او
ای بمکّه کرده در اوّل ظهور
وی بآخر در نجف دریای نور
ای تو در معنی ظهور مصطفی
وی تو در صورت لقای مصطفی
ای دل عطّار از نام تو پر
جان عطّار است از جام تو پر
ای تو گشته واقف دلها بنور
دارم از نور ولایت بس حضور
چون دلم را ساختی سلطان نشین
نور ایمانی بیا در جان نشین
چون مرابرداشتی ای بحر نور
برمدار از من نظر تا نفخ صور
ختم کن عطار این اسرار را
در دلت میدار این انوار را
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی نعت الرسول صلی اللّه علیه و سلم
آنچه فرض دین نسل آدمست
نعت صدر وبدر هر دو عالمست
آفتاب عالم دین پروران
خواجهٔ فرمان ده پیغامبران
پیشوای انبیا و مرسلین
مقتدای اولین و آخرین
صادق القول زمین و آسمان
صد جهان در یک جهان پاک ازجهان
مرجع خلق و امام کائنات
فعل او هم حجت و هم معجزات
گوهر دریای تقوی ذات او
تا ابدداعی حق دعوات او
پایمرد هر دو عالم آمده
دستگیر نسل آدم آمده
عقل کل جزوی ز عکس جان او
کل شده هر جزو از ایمان او
نوبت منشور او ادنی زده
لانبی بعدی این طغرازده
طفل راهش آدم پیر آمده
سوی شرعش از پی شیر آمده
جلوه کرده آفتاب روی او
آسمان صد سجده برده سوی او
نقطهٔ و نوباوهٔ کونین اوست
قدوه و اعجوبهٔ ثقلین اوست
آنکه در صورت بمعنی عالمیست
زافرینش آفرینش هر دمیست
هشت جنت جرعهٔ از جام او
هر دوعالم از دومیم نام او
نیست عالم را مگر یک میم قسم
پس محمد را دومیم آمد ز اسم
لاجرم یک عالم از یک میم اوست
وان دوم عالم ز دیگر نیم اوست
خواجهٔ اولاد عالم اوست بس
شمع جمع هر دو عالم اوست بس
قطب اصل او بود پیدا و نهان
سر از آن بر کرد از ناف جهان
او نبی السیف از آن بی حیف بود
کو علی دین کحدالسیف بود
او نبی بود ازدرون واز برون
قال نحن الاخرون السابقون
حجتش کنت نبیاً از درونست
دعوتش مهر رسالت از برونست
مایه بخش هر دوعالم نور اوست
بر جهان و جان مقدم نور اوست
پرتو هر دو جهان عکس دلش
شش درهفت آسمان یک منزلش
آنکه از دو ثلث دین اعزاز یافت
سوزن از نورش بشب در بازیافت
چیست والشمس آفتاب روی او
چیست واللیل آیت گیسوی او
نوش داروی همه دلها ازوست
حل وعقد کل مشکلها ازوست
هرکجا شق شد زمین مشکلات
گشت طالع آفتاب کائنات
چون زمین راشق بود اول بدو
مشکل پوشیده گردد حل بدو
قطب عرش و فرشو کرسی اوست بس
چون گذشت از حق چه پرسی اوست بس
بی صبا گل کی برآید از قبا
او گل غیبست منصور از صبا
ز ابتدا تا انتها در کار بود
از قدم تا فرق در اسرار بود
ز ملینی باخدیجه زابتداش
کلمینی یا حمیرا ز انتهاش
چون بیفزود او نبوت را جمال
جان ماضی کرد از استقبال حال
کار جسمش دق عظمی بود بس
جانش ازواشتد شوقی زد نفس
سینهٔ او را برای فتح باب
طشت آورد آفتاب و کوثر آب
جان پاکش تا ابد ز آب حیات
دست شست از جمله کون وکاینات
تا که طشت از سینه او دور شد
طشت چرخ از عکس او پرنور شد
تا که شد نعل براق او هلال
هر سر ماهی شود نو از کمال
آفتاب از خوان او یک گرده بود
گرچه از حد بیش گرمی کرده بود
بود کیوان هندو چوبک زنش
زنگی شب از قمر طبلک زنش
زهره دایم خاک روبی بردرش
مشتری اقضی القضاة لشکرش
هم ز کین مریخ دشمن سوز او
هم عطارد طفل نو آموز او
در بر لطفش که جان عالمیست
آب حیوان قطره و کوثر نیست
در بر خلقش که خلق آنست و بس
حله فردوس خلقانست و بس
در بر جودش متاع خشک و تر
یک جوآرد وزن اما خشک تر
در بر علمش بدست کبریا
هم ملایک خوشه چین هم انبیا
در بر حلمش که کوه ساکنست
در زمین صد لرزهٔ ناایمنست
چون زغیب الغیب سر از سر بتافت
نور را همرنگ خود کرد آنچه یافت
یوسف صدیق را بر روی زد
خیمه خوبیش سو تا سوی زد
حلق داود از خوشی پرجوش کرد
خلق را از حلق او مدهوش کرد
بر کف موسی زد و پیدا نمود
تا همه عالم ید بیضا نمود
سایه آنگه بر دم عیسی فکند
شور ازو در جملهٔدنیا فکند
چون محمد اصل پیشان اوفتاد
آن او کافتاد بر جان اوفتاد
از دو عالم لاجرم در پیش بود
وین عجب تر جان او درویش بود
جان چو آن حق بد آن او نبود
جز بدرویشی نشان او نبود
پادشاهی بود احمد از احد
ملک او الفقر فخری تا ابد
آفرینش را چو مقصود اوست بس
او بود جاوید حق را دوست بس
در همه آفاق پیغامبر نبود
تا یکی پیغامبرش هم بر نبود
لیک ختم جملهٔ پیغامبران
بود مستغنی نه همچون دیگران
تا بود چون مصطفی پیغامبری
چون بود در سایه او دیگری
در فروع آفتاب خاوری
چون کند آخر چراغی رهبری
نه پیمبر گفت اگر اکنون کلیم
زنده بودی پیروم بودی مقیم
عیسی مریم که شد بر آسمان
پس روی او کند آخر زمان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
بعد ازو پیغامبری امکان نداشت
پیش ازو کس بیش ازو ایمان نداشت
یافت اندر عهد او ایمان کمال
نیست برتر ازکمال الا زوال
چون بحد ممکن خویش آمد او
لاجرم از انبیا پیش آمد او
بشنو از قرآن مشو بیهوده گم
حجت الیوم اکملت لکم
هیچ امت این شرف هرگز نیافت
هیچ پیغامبر دگر این عز نیافت
اختلاف امت آمد رحمتش
خود چگویم ز اتفاق امتش
نعت صدر وبدر هر دو عالمست
آفتاب عالم دین پروران
خواجهٔ فرمان ده پیغامبران
پیشوای انبیا و مرسلین
مقتدای اولین و آخرین
صادق القول زمین و آسمان
صد جهان در یک جهان پاک ازجهان
مرجع خلق و امام کائنات
فعل او هم حجت و هم معجزات
گوهر دریای تقوی ذات او
تا ابدداعی حق دعوات او
پایمرد هر دو عالم آمده
دستگیر نسل آدم آمده
عقل کل جزوی ز عکس جان او
کل شده هر جزو از ایمان او
نوبت منشور او ادنی زده
لانبی بعدی این طغرازده
طفل راهش آدم پیر آمده
سوی شرعش از پی شیر آمده
جلوه کرده آفتاب روی او
آسمان صد سجده برده سوی او
نقطهٔ و نوباوهٔ کونین اوست
قدوه و اعجوبهٔ ثقلین اوست
آنکه در صورت بمعنی عالمیست
زافرینش آفرینش هر دمیست
هشت جنت جرعهٔ از جام او
هر دوعالم از دومیم نام او
نیست عالم را مگر یک میم قسم
پس محمد را دومیم آمد ز اسم
لاجرم یک عالم از یک میم اوست
وان دوم عالم ز دیگر نیم اوست
خواجهٔ اولاد عالم اوست بس
شمع جمع هر دو عالم اوست بس
قطب اصل او بود پیدا و نهان
سر از آن بر کرد از ناف جهان
او نبی السیف از آن بی حیف بود
کو علی دین کحدالسیف بود
او نبی بود ازدرون واز برون
قال نحن الاخرون السابقون
حجتش کنت نبیاً از درونست
دعوتش مهر رسالت از برونست
مایه بخش هر دوعالم نور اوست
بر جهان و جان مقدم نور اوست
پرتو هر دو جهان عکس دلش
شش درهفت آسمان یک منزلش
آنکه از دو ثلث دین اعزاز یافت
سوزن از نورش بشب در بازیافت
چیست والشمس آفتاب روی او
چیست واللیل آیت گیسوی او
نوش داروی همه دلها ازوست
حل وعقد کل مشکلها ازوست
هرکجا شق شد زمین مشکلات
گشت طالع آفتاب کائنات
چون زمین راشق بود اول بدو
مشکل پوشیده گردد حل بدو
قطب عرش و فرشو کرسی اوست بس
چون گذشت از حق چه پرسی اوست بس
بی صبا گل کی برآید از قبا
او گل غیبست منصور از صبا
ز ابتدا تا انتها در کار بود
از قدم تا فرق در اسرار بود
ز ملینی باخدیجه زابتداش
کلمینی یا حمیرا ز انتهاش
چون بیفزود او نبوت را جمال
جان ماضی کرد از استقبال حال
کار جسمش دق عظمی بود بس
جانش ازواشتد شوقی زد نفس
سینهٔ او را برای فتح باب
طشت آورد آفتاب و کوثر آب
جان پاکش تا ابد ز آب حیات
دست شست از جمله کون وکاینات
تا که طشت از سینه او دور شد
طشت چرخ از عکس او پرنور شد
تا که شد نعل براق او هلال
هر سر ماهی شود نو از کمال
آفتاب از خوان او یک گرده بود
گرچه از حد بیش گرمی کرده بود
بود کیوان هندو چوبک زنش
زنگی شب از قمر طبلک زنش
زهره دایم خاک روبی بردرش
مشتری اقضی القضاة لشکرش
هم ز کین مریخ دشمن سوز او
هم عطارد طفل نو آموز او
در بر لطفش که جان عالمیست
آب حیوان قطره و کوثر نیست
در بر خلقش که خلق آنست و بس
حله فردوس خلقانست و بس
در بر جودش متاع خشک و تر
یک جوآرد وزن اما خشک تر
در بر علمش بدست کبریا
هم ملایک خوشه چین هم انبیا
در بر حلمش که کوه ساکنست
در زمین صد لرزهٔ ناایمنست
چون زغیب الغیب سر از سر بتافت
نور را همرنگ خود کرد آنچه یافت
یوسف صدیق را بر روی زد
خیمه خوبیش سو تا سوی زد
حلق داود از خوشی پرجوش کرد
خلق را از حلق او مدهوش کرد
بر کف موسی زد و پیدا نمود
تا همه عالم ید بیضا نمود
سایه آنگه بر دم عیسی فکند
شور ازو در جملهٔدنیا فکند
چون محمد اصل پیشان اوفتاد
آن او کافتاد بر جان اوفتاد
از دو عالم لاجرم در پیش بود
وین عجب تر جان او درویش بود
جان چو آن حق بد آن او نبود
جز بدرویشی نشان او نبود
پادشاهی بود احمد از احد
ملک او الفقر فخری تا ابد
آفرینش را چو مقصود اوست بس
او بود جاوید حق را دوست بس
در همه آفاق پیغامبر نبود
تا یکی پیغامبرش هم بر نبود
لیک ختم جملهٔ پیغامبران
بود مستغنی نه همچون دیگران
تا بود چون مصطفی پیغامبری
چون بود در سایه او دیگری
در فروع آفتاب خاوری
چون کند آخر چراغی رهبری
نه پیمبر گفت اگر اکنون کلیم
زنده بودی پیروم بودی مقیم
عیسی مریم که شد بر آسمان
پس روی او کند آخر زمان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
بعد ازو پیغامبری امکان نداشت
پیش ازو کس بیش ازو ایمان نداشت
یافت اندر عهد او ایمان کمال
نیست برتر ازکمال الا زوال
چون بحد ممکن خویش آمد او
لاجرم از انبیا پیش آمد او
بشنو از قرآن مشو بیهوده گم
حجت الیوم اکملت لکم
هیچ امت این شرف هرگز نیافت
هیچ پیغامبر دگر این عز نیافت
اختلاف امت آمد رحمتش
خود چگویم ز اتفاق امتش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در نعت خاتمالانبیا صلیلله علیه و آله و ستایش پادشاه غازی محمدشاه طاب ثراه فرماید
آفتاب و سایه میرقصند با هم ذرهوار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتیبر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورتو صورتنگار از هم اگر دارند فرق
از چه این صورت ندارد فرق با صورتنگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست
تا چه معجز برده صورتگر درین صورت به کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه
تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینهوار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد
دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت
تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا بهکی در پردهگویم روز مولود نبی است
کاوستاندر پرده هم خود پردگی هم پردهدار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقلکل
مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم
رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجابکنت کنزاً بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود
کاو شمار نسل آدم کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی
کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه هر وصفی که گویی در حقیقت وصف اوست
راست پنداری سخن با نعت او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود
برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی
موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیشازآن کز صلبحکمتقدرتآبستن شود
در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود
کاو یتیمان را سر از رحمت گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاقکریمش در قلوب
ور مجسمگشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه
بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون به هر دعوی دو شاهد باید، او مه را دو کرد
زاندوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری کاو سخن گفتست با شاهی چنان
بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر
زانکه بیخود رفت در خلوتسرایکردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل
بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشقرا معنیبلندستو خردها سخت پست
دوسراقربانعزیزست و روانهاسخت خوار
ای که یار نغز جویی *پای تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونانکه سر تا پای تو
ذکر حسن دوستگوید هر زمان بیاختیار
گر ندانی عاشقیکردن ز مطرب یادگیر
کاو همی بیاختیار از شوق گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوستکز هر موی تو
جلوههای طلعت معشوق گردد آشکار
عشق چون کامل شود معشوق و عاشق را ز هم
مینشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر
فرقکن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق میگویند چون خورشید بنشیند بهکوه
روز شگردد خلاف منکه دیدم چند بار
شه به شب خورشید سان بر اسب که پیکر نشست
وز جمالشگشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینیکز هوا
در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمیبیند به چشم
خفته غافل کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح و فیروزی به جاهش خورده سوگند عظیم
کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوککلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری که کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم
تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست
آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتیبر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورتو صورتنگار از هم اگر دارند فرق
از چه این صورت ندارد فرق با صورتنگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست
تا چه معجز برده صورتگر درین صورت به کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه
تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینهوار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد
دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت
تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا بهکی در پردهگویم روز مولود نبی است
کاوستاندر پرده هم خود پردگی هم پردهدار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقلکل
مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم
رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجابکنت کنزاً بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود
کاو شمار نسل آدم کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی
کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه هر وصفی که گویی در حقیقت وصف اوست
راست پنداری سخن با نعت او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود
برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی
موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیشازآن کز صلبحکمتقدرتآبستن شود
در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود
کاو یتیمان را سر از رحمت گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاقکریمش در قلوب
ور مجسمگشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه
بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون به هر دعوی دو شاهد باید، او مه را دو کرد
زاندوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری کاو سخن گفتست با شاهی چنان
بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر
زانکه بیخود رفت در خلوتسرایکردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل
بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشقرا معنیبلندستو خردها سخت پست
دوسراقربانعزیزست و روانهاسخت خوار
ای که یار نغز جویی *پای تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونانکه سر تا پای تو
ذکر حسن دوستگوید هر زمان بیاختیار
گر ندانی عاشقیکردن ز مطرب یادگیر
کاو همی بیاختیار از شوق گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوستکز هر موی تو
جلوههای طلعت معشوق گردد آشکار
عشق چون کامل شود معشوق و عاشق را ز هم
مینشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر
فرقکن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق میگویند چون خورشید بنشیند بهکوه
روز شگردد خلاف منکه دیدم چند بار
شه به شب خورشید سان بر اسب که پیکر نشست
وز جمالشگشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینیکز هوا
در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمیبیند به چشم
خفته غافل کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح و فیروزی به جاهش خورده سوگند عظیم
کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوککلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری که کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم
تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست
آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلیالله علیه و سلم
از خدا گر ره خدا طلبی
مطَلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست
بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب
ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم
وز شرف سرور همه عالم
شهریاری که خیل اوست همه
عرش و کرسی طفیل اوست همه
کوی او مقصدست و او مقصود
او محمد مقام او محمود
پنجه افتاب را برتافت
به یک انگشت قرص مه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین
سایهٔ او کجا فتد به زمین؟
فارغ است از صحیفه و خامه
واصلان را چه حاجت نامه؟
آن که ناخوانده علم دین داند
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
انبیا را شرف نبود برو
خود تواضعکنان نشست فرو
ذات او چیست بعد خیل رسل؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
گمرهانی که راه جنگ زدند
حلقهٔ لعل او به سنگ زدند
لعل او در ز حقه داد به سنگ
که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ
لاجرم ورنه سنگ بدگهران
کی تواند فکند رخنه در آن؟
زیر گیسوی او رخ چون ماه
شب معراج را جمال الله
مطَلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست
بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب
ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم
وز شرف سرور همه عالم
شهریاری که خیل اوست همه
عرش و کرسی طفیل اوست همه
کوی او مقصدست و او مقصود
او محمد مقام او محمود
پنجه افتاب را برتافت
به یک انگشت قرص مه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین
سایهٔ او کجا فتد به زمین؟
فارغ است از صحیفه و خامه
واصلان را چه حاجت نامه؟
آن که ناخوانده علم دین داند
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
انبیا را شرف نبود برو
خود تواضعکنان نشست فرو
ذات او چیست بعد خیل رسل؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
گمرهانی که راه جنگ زدند
حلقهٔ لعل او به سنگ زدند
لعل او در ز حقه داد به سنگ
که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ
لاجرم ورنه سنگ بدگهران
کی تواند فکند رخنه در آن؟
زیر گیسوی او رخ چون ماه
شب معراج را جمال الله
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
خیرالکلام بعد کلام الملک العلّام فضیلة محمّدالنّبی المختار علیهالسّلام، قالالله تعالی: انّالله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا ایهاالذین آمنوا صلواة علیه و سلموا تسلیما، و قال ایضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الیالله باذنه و سراجا و منیرا، و قالالله تعالی: و ما ارسلناک الّا رحمة للعالمین، و قال النبی علیهالسلام: انّا اوّل الانبیاء خلقا و آخرهم بعثا، و قال علیهالسّلام: انا خاتم الانبیاء و لانبیّ بعدی و قال علیهالسّلام: کنت نبیّا و ادم بینالماء والطین، و قال صلّیالله علیه و سلم حکایة عنالله سبحانه و تعالی انّه قال عزّوجل خطاباً له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال علیهالسّلام انا سیّد ولد آدم ولافخر، و آدم و من دونه تحت لوائی یومالقیمة ولافخر.
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زندهاند از جانش
انبیا گشتهاند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچهشان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روحالقدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زندهاند از جانش
انبیا گشتهاند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچهشان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روحالقدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۸ - نعت اول منبی از تقدم حقیقت وی بر همه حقایق امکانی به حسب مرتبه و وجود روحانی صلی الله علیه و سلم
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جنبش اول ز محیط قدم
سلسله جنبان وجود از عدم
کلک عنایت چو رقم ساز کرد
از همه پیش این رقم آغاز کرد
مطلع دیباچه این ابجد است
پیشترین حرف که در احمد است
نقطه وحدت چو قد افراخته
از پی احمد الفی ساخته
کرده چو قطر آن الف مستقیم
دایره غیب هویت دو نیم
نیمی از آن قوس جهان قدم
قوس دگر ممکن رو در عدم
بر هدف انداخته از دست پاک
زین دو کمان تیر زهی شست پاک
صدرنشین اوست درین پیشگاه
کنت نبیا بود آن را گواه
بود ز رخ شمع نبوت فروز
آب ندیده گل آدم هنوز
رفعت ازو منبر افلاک را
رونق ازو خطبه لولاک را
جز پی آن شاه رسالت مآب
چرخ نزد خیمه زرین طناب
جز پی آن شمع هدایت پناه
ماه نشد قبه این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعله مهر نیفروختند
تا نه نظر بر قدش انداختند
قایمه عرش نیفراختند
خنده او جان به جهان در دمید
منصب احیا به مسیحا رسید
برق وی از وادی موسی بجست
لمعه نور آمد از آنش به دست
قامت طوبی ز قدش سایه ایست
سدره ز کاخ شرفش پایه ایست
رشحه جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
نور مبین ناصیه پاک او
حبل متین حلقه فتراک او
تا زندش در خم فتراک دست
عرش برین بر سر کرسی نشست
او چه خور و صبح ویست آفتاب
صبح ز خورشید بود نور یاب
گر نه فروغی ز رخش تافتی
صبح وی این نور کجا یافتی
هست درین دایره رسمی درست
تابش مهر از پس و صبح از نخست
نورفشان اوست چه پیش و چه پس
منبع انوار همین اوست بس
جامی از آلایش خود دور باش
ذره صفت غرقه این نور باش
گوهر درج صدف کاینات
جنبش اول ز محیط قدم
سلسله جنبان وجود از عدم
کلک عنایت چو رقم ساز کرد
از همه پیش این رقم آغاز کرد
مطلع دیباچه این ابجد است
پیشترین حرف که در احمد است
نقطه وحدت چو قد افراخته
از پی احمد الفی ساخته
کرده چو قطر آن الف مستقیم
دایره غیب هویت دو نیم
نیمی از آن قوس جهان قدم
قوس دگر ممکن رو در عدم
بر هدف انداخته از دست پاک
زین دو کمان تیر زهی شست پاک
صدرنشین اوست درین پیشگاه
کنت نبیا بود آن را گواه
بود ز رخ شمع نبوت فروز
آب ندیده گل آدم هنوز
رفعت ازو منبر افلاک را
رونق ازو خطبه لولاک را
جز پی آن شاه رسالت مآب
چرخ نزد خیمه زرین طناب
جز پی آن شمع هدایت پناه
ماه نشد قبه این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعله مهر نیفروختند
تا نه نظر بر قدش انداختند
قایمه عرش نیفراختند
خنده او جان به جهان در دمید
منصب احیا به مسیحا رسید
برق وی از وادی موسی بجست
لمعه نور آمد از آنش به دست
قامت طوبی ز قدش سایه ایست
سدره ز کاخ شرفش پایه ایست
رشحه جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
نور مبین ناصیه پاک او
حبل متین حلقه فتراک او
تا زندش در خم فتراک دست
عرش برین بر سر کرسی نشست
او چه خور و صبح ویست آفتاب
صبح ز خورشید بود نور یاب
گر نه فروغی ز رخش تافتی
صبح وی این نور کجا یافتی
هست درین دایره رسمی درست
تابش مهر از پس و صبح از نخست
نورفشان اوست چه پیش و چه پس
منبع انوار همین اوست بس
جامی از آلایش خود دور باش
ذره صفت غرقه این نور باش
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۷
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جهان کهنه چو نو کرد عادت و خو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
همه جا اوست شاه جاویدان
همه جا اوست شاه شاه نشان
همه گویند مر محمد را
همه آمد محمد همه دان
کس نباشد بغیر پیغمبر
نور حق، هم طراوت ملوان
چون یقینست خود تواند دید
نور خود را بدیده اعیان
همه را دیده ایم و دانسته
همه جا اوست در بسیط جهان
همه جا اوست مقصد و مقصود
همه جا اوست غایت امکان
همه جا اوست مقبل و مقبول
همه جا اوست سرور مردان
ظل حقست و جان جانان اوست
این سخن را یقین ببین و بدان
صلوات خدای بر جانش
قاسمی بنده ایست جاویدان
همه جا اوست شاه شاه نشان
همه گویند مر محمد را
همه آمد محمد همه دان
کس نباشد بغیر پیغمبر
نور حق، هم طراوت ملوان
چون یقینست خود تواند دید
نور خود را بدیده اعیان
همه را دیده ایم و دانسته
همه جا اوست در بسیط جهان
همه جا اوست مقصد و مقصود
همه جا اوست غایت امکان
همه جا اوست مقبل و مقبول
همه جا اوست سرور مردان
ظل حقست و جان جانان اوست
این سخن را یقین ببین و بدان
صلوات خدای بر جانش
قاسمی بنده ایست جاویدان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۰ - در توسل جستن به فخر کاینات حضرت خاتم انبیاء ص
یا رسول الله یا غوث الامم
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۳
یارب این مائیم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست
یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید
یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست
یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست
یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست
در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت
ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست
سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای
سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست
سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم
منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم
اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب
همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم
لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم
جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم
مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم
در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم
از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین
بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم
حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد
تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم
ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده
آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت
هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت
جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور
سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت
آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست
همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت
هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت
دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت
خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش
گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت
جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست
شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت
هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند
بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل
جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل
آشیان طوطی نطقت برون آسمان
گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل
آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای
کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل
گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک
هست دیدار همایونت همای جبرئیل
خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت
چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل
چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی
چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل
وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد
در خم گردون ندای این صدای جبرئیل
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا
سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا
هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته
صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا
آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه
فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا
روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام
کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا
چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز
چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا
غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا
حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا
شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم
تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست
تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست
گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا
ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست
قصه این خاکبازان را بخواندستی براز
چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست
هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت
بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست
لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک
خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست
سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن
از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست
یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا
بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه
بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه
هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک
ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه
گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص
هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه
یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی
یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه
یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس
یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه
یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی
یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه
ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم
هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست
یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید
یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست
یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست
یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست
در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت
ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست
سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای
سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست
سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم
منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم
اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب
همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم
لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم
جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم
مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم
در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم
از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین
بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم
حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد
تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم
ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده
آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت
هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت
جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور
سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت
آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست
همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت
هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت
دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت
خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش
گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت
جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست
شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت
هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند
بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل
جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل
آشیان طوطی نطقت برون آسمان
گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل
آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای
کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل
گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک
هست دیدار همایونت همای جبرئیل
خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت
چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل
چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی
چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل
وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد
در خم گردون ندای این صدای جبرئیل
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا
سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا
هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته
صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا
آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه
فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا
روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام
کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا
چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز
چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا
غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا
حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا
شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم
تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست
تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست
گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا
ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست
قصه این خاکبازان را بخواندستی براز
چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست
هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت
بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست
لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک
خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست
سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن
از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست
یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا
بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه
بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه
هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک
ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه
گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص
هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه
یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی
یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه
یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس
یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه
یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی
یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه
ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم
هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای مرضهای معاصی ز تو محتاج علاج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲ - در حق خواجه صحابه
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۳ - نعت پیامبر
درودی معطر چو زلفین یار
سلامی مفرح چو باد بهار
زصبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرق گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والابدین مایه کیست
سلامی مفرح چو باد بهار
زصبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرق گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والابدین مایه کیست