عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد
مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم
پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد
اقبال آبادان شده دستار و دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد
بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد
گه خونی و خون خواره‌یی گه خستگان را چاره‌یی
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار توبه شکن
بازگشتی بکرد توبهٔ من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چو تازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبهٔ مرا ترسم
چه توان کرد گو برو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لالهٔ سرخ و بادهٔ روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن و گل به باغ چشم و دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده‌خواران گلپرست شمن
هر درختی چو نوش لب صمنیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر، شد زدست و برد رسن
ای دل سوخته به آتش عشق
مر مرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب به کامهٔ دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان چو کره توسن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش کهکن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستان را به تختگاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کند و گمان ببرد عدو
کاندر آن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب، شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت و سعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی رانهالها ز ختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند
رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند
بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند
تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند
چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند
از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور
عده داران رزان را حجله‌ها برساختند
هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر
روزهٔ جاوید را روزی مقدر ساختند
سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند
هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل
غلغل حلق صراحی را برابر ساختند
بلبله در قلقل آمد قل‌قل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند
آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم
آتش موسی و گاو سامری در ساختند
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند
ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند
گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند
آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت
کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند
خانهٔ زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان
چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند
صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت
کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند
اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان
کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند
وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان
دیده‌ها را جرعه چین خاک اغبر ساختند
چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند
آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست
اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
امروز به هر حالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود
تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
انجیرفروش را چه بهتر جانا
ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۹
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلی احسانست
جان در تن من چو موسی عمرانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶۹
قد صبحنا اللله به عیش و مدام
قد عیدنا العید و مام صیام
املا قدحا وهات یا خیر غلام
کی یسکرنا ثم علی‌الدهر سلام
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۶۶
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده‌ام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت خطان و تطهیر شاهزاده آزاده عباس میرزا ثمره الفواد شهریار ماضی محمدشاه غا‌زی طاب ثراه فرماید
این چه جشنست ‌کزو جان جهان در طرب است
در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست
راست ‌پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد
روح بی‌رنج و روان بی‌غم و تن بی‌تعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش
راست‌گویی‌که ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بی‌غم به محافل چنگست
تنی ار سوزد بی‌تب به مطابخ حطب است
دود زنبوره‌که آمیخته با شعلهٔ سرخ
مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل
پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس‌ که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری
شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ‌ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی‌ گویی
بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرین‌هاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی
کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی ‌که خورد نار و به ترکیب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او
چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود
واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که می‌داد جهان را سه طلاق
تر دماغ اینک در حجلهٔ بنت‌العنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل ‌کنون
نسل غم نیست‌ که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب‌ السلطنه را نوبت تطهیر رسید
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس
که شهنشه را این است‌که همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی
نه چنان مردمکی‌ کز نظرش محتجب است
تا همی زنده‌ کند نام نیا را به جهان
نایب‌السلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن
من بگویم ‌که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بی‌پرده سخن‌گفت ازان
شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم
بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان‌ کرد که دانهٔ رطب است
خردش‌گفت ادب باش‌که این عضو لطیف
بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی
که‌ کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زاده‌ی شه نخروشید و نجوشید ز درد
قامتش‌گویی نخلی است‌که بارش ادب است
طفل نه ساله‌ که دیدست ‌که در پیکر او
مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی ‌که هنوز از دهنش
بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را می‌دید
چون دل مرد خدا جوی‌که‌گرم طلب است
از کرم بس‌ که به درویش و توانگر زر داد
کاخ و شادروان‌گفتی همه‌کان ذهب است
نایب‌السلطنه را کیست اتابک دانی
آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایت‌که سراپای جهان
زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان
که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹ - مطلع ثانی
حبذا زین جشن فرخ مرحبا زین عید عام
کاندرو شادی حلالست ‌اندرو اندوه حرام
لوحش ‌الله ‌جان ‌به ‌وجد آید همی ‌زین ‌جشن خاص
بارک‌الله دل به‌رقص آید همی زین عید عام
مقدم این جشن فرّخ باد یارب بر امم
غرهٔ این عید میمون باد یارب بر انام
نام این جشن همایون می‌بماند جاودان
رسم این عید مبارک می‌بپاید مستدام
ازکجا این جشن ‌دلکش ‌را به ‌چگ ‌آمد عنان
و زکجا این عید فرخ را به‌دست آمد زمام
عامی‌از یکسو به‌وجد و عارف از یکسو به رقص
عشرت این برقرار و شادی آن بر دوام
خصم نافر غم مسافر عیش وافر رنج کم
شادی‌افزون فال‌میمون ملک‌مامو‌ن بخت‌رام
هر تنی از خوشدلی چون شاخ گل در اهتزاز
هر لبی از خرّمی چون جام مل در ابتسام
هرکجا دلداده‌یی با دلبری ‌گوید حدیث
هرکجا آزاده‌یی با بیدلی راندکلام
آن به نزد این نیاز آرد چو بلبل پیش‌ گل
وین به نزد آن نماز آرد چو مینا پیش جام
از طرب هر بنده‌ای‌را خنده‌ای‌بینی‌به لب
وز فرح هر زاهدی را شاهدی یابی به‌کام
خرمی در هردلی‌مضمر چو شادی‌در شراب
خوشدلی‌درهر تنی‌مدغم‌چومستی‌از مدام
از نثار لعل و گوهر دشت چون دست‌ کریم
وز بخور عود و عنبرکوی‌چون خوی‌کرام
نسپری‌جز فرش دیبا نشنو‌ی‌جز بانگ‌چنگ
ننگری جز روی زیبا نشمری جز سیم خام
رنجهاشدجمله‌گنج‌و عسرهاشدجملهٔسر
جنگهاشد جمله‌صلح‌و ننگها شدجمله نام
عشرت‌آمد جای‌عسرت‌تازه‌شد بخت‌کهن
رحمت‌آمد جای‌زحمت پخته‌گشت‌امید خام
درخروشندی ‌وحوش ‌و در سماعندی‌ سباع
در خیروندی طور و در سرودندی هوام
شیخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن
زشت‌وزیبا پیر و برنا میر ومولا خاص ‌و عام
جمله‌را در سر سرور و جمله‌را در تن‌سماع
جمله را دردم درود و جمله را بر لب سلام
این اشارت‌ گوید آن‌ کامروز بختت‌ شد جوان
آن بشارت را بدین ‌کامروز کارت شد به‌کام
خیلها چون سیلها افکند در هرسو خروش
فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام
سنجهای سنجری هرسو زشادی درخروش‌
پیلهای هندوی هر سو ز عشرت در خرام
جامهای‌خسروی‌در خنده‌چ‌رن‌برن‌از سحاب
کوسهای‌ کسروی در ناله چون رعد از غمام
از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم
وز شمیم عود و عنبر مغزکیوان را زکام
گو‌یی از شادی به رقص آمد همی ایوان و کوه
گو‌یی از عشرت به وجد آمد همی دیو‌ار و بام
تا شهی را تهنیت‌ گویندکز روی شرف
آسمان جوید به ذیل اصطناعش‌ اعتصام
شاه‌فرّخ‌رخ‌فریدون‌ماه‌شیر اوژن که هست
ملک هستی را ز حزم پیش‌بینش انتظام
تهنیت رانند او را بر همایون خلعتی
کش عنایت‌کرد شاهنشاه ‌گردون احتشام
بارک‌الله از مبارک پیکرش‌کاینک بر او
خلعت شه طلعت مه را همی‌داند ظلام
خلعت دیبای او را اطلس چرخ آستر
طلعت زببای او را خواجهٔ‌گردون غلام
خلعتش شنعت فرستد بر که بر بدر منیر
طلعتش طیبت نماید بر کِه بر ماه تمام
هم همایون خلعتش را لازم آمد اعتزاز
هم مبارک‌طلعتش را واجب آمد احترام
ای فریدون‌فر خدیو راد کز اقبال تو
فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام
شیر را در عهد تو بیم هزالست از غزال
باز را در عصر تو خوف‌جمامست از حمام
یازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم
در هری از بدسگال خوبش جوید انتقام
صارمش ‌در خون‌اعدا چون‌هلال اندر شفق
اشهبش ‌در گرد هیجا چون‌ سهیل اندر ظلام
کفته داردکتف گردان هردم از خطی سنان
سفته‌دارد سفت نیوان هردم از تو زی سهام
می‌نگوید نالهٔ‌کوس است ای‌ن یا بانگ چنگ
می‌نپرسد زلف دلدارست این یا خمَ خام
گه به یاد قامت شوخیش توصیف از سنان
گه به یاد ابروی ترکیش تعریف از حسام
بسکه‌دشت‌از دود توپ‌باره‌کوبش تیره‌گون
بسکه راغ ازگرد خنگ ره‌نوردش قیرفام
ای بسا روزاکه او را بازنشناسد ز شب
ای ‌بسا صبحاکه او را فرق نگذارد ز شام
با چنین‌حالت‌که شخص‌از نام‌خودغافل شود
نامت آرد بر زبان پیوسته شاه نیکنام
روز و شب چهر تو‌ گر‌دد در خیالش‌ مرتسم
سال و مه مهر تو جوید در ضمیرش ارتسام
مر ترا بیند مشاهد هرکجا گردد مقیم
مر ترا بیند مقابل هرکجا سازد مقام
نست ماهی‌کت به تشریفی نسازدکامران
نیست روزی ‌کت به تعریفی ندارد شادکام
از هنرهای تو می گوید هرچه می‌گوید حدیث
وز ظفرهای تو راند هرچه می‌راندکلام
هم تواش الا به طاعت می‌نبردستی سجود
هم تواش الّا به خدمت می‌نکردستی قیام
صبح‌چون‌خیزی نیاری جز جمالش در ضمیر
شام چون خسبی نبینی جز خیالش در منام
گر نظام لشکری خواهد نمایی امتثال
ور خراج‌ کشوری جوید فزایی اهتمام
گه امیر لشکری‌ گه مرزبان‌ کشوری
گاه لشکر را نظامی‌ گاه‌کشور را قوام
گاه بی‌سعی وزیری ملک را سازی قویم
گاه بی‌عون امیری جیش را بخشی نظام
در بر پیلان به نوک تیغ بگسستی عروق
در بر شیران به زخم‌گرز بشکستی عظام
ای بسا دشتا که در وی شیر ننهادی قدم
ای بسا کوها که در وی باز نگرفتی‌ کنام
رفتی و نیوان سرکش را گلو خستی به تیغ
رفتی‌و دیوان ناخوش را فروبستی به دام
ترکمانان سپاهت ترکمانان را ز بیم
کرده‌پیکرهمچودال‌وکرده‌قامت‌همچو لام
تا صفت باشد خدای لاینام و لایزال
باد ملک لایزال و باد بختت لاینام
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۲
از تجلی ذوق اگر داری خوش است
این چنین ذوق ار به دست آری خوش است
ذوق یاران از تجلّی خوش بود
حال سرمستان به میخواری خوش است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - تغزل
جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام
کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام
یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال
یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام
مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال
همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام
تا همی ابروی او دیدم من با مه نو
هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام
شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر
من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام
تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو
این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام
ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان
هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام
زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم
هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام
همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط
به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام
داد دل بستان از باده درین فرخ عید
که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام
باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان
هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۹
خوش بهاری می رسد فکر می و ساغر کنید
کاسه را فربه کنید و کیسه را لاغر کنید
چند چون شمشیر بتوان بود در بند نیام؟
چند روزی هم لباس خویش از جوهر کنید
در رکاب برق دارد پای، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله یک ساغر کنید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - بهار نو
ملک نو و شاه نو نوروز و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده کار نو
آسوده جهانداری در سایه عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملک و شعار نو
ای بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی کار نو و بار نو
لشکر همه او نعمت چشم پرودست پر
و اقبال تو از دولت با دستگزار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نو عهدی
با جاه تو دولت را افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چیده کف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است به بار شه خاصه به چنین ملکی
از سعد فلک را هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد به سرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ای شاه جهان آمد با تهنیت ملکت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملک و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش کن بر ملک و بهار نو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ساقی سر خم زود برانداز که عید است
پژمان منشین بزم فروساز که عید است
تا کی ز نهان خوردن و در خفیه شمیدن
با خلق بگو روشن و سرباز که عید است
بردار نقاب از خم ابروی هلالت
بر بام شو و بانگ درانداز که عید است
گو از افق طرف تتق ماه دوهفته
بنمود خم ابروی طنّاز که عید است
امشب من و ابروی هلال و قدح می
فردا تو به بازار فرو تاز که عید است
بن گاه حریفان و طرب خانه یاران
از اقمشه روزه بپرداز که عید است
زین پیش اگرت مصلحتی بودو حجابی
زین بیش منه عذر و مکن ناز که عید است
از ما به نزاری برسان مژده که در حال
خلوت گهت أراسته کن باز که عید است
بگذشت مه روزه کنون مقدم شوّال
دارید به اکرام و به اعزاز که عید است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دل‌آرام‌ها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر می‌دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوه‌زنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بی‌سقف
چه کرده با تن این کودکان گل‌اندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریده‌ام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خون‌آشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بده آن جوهر یاقوت نسب را
مطرب بنواراست کن آن ساز طرب را
افسر دگر از سردی خون برگ و پی
گرمی بده از آتش سیاله عصب را
از آن آب که از کوثر و تسنیم بر درنگ
بر دوزخیان باز نشان نار غصب را
نوروز بزرگی بزن از پرده عشاق
نوروز کن از لحن عرب ماه رجب را
حوران بهشتی را بر بند تو زیور
بر قامت غلمان کن ززنار سلب را
پا بست بهر خاربنی چند در این باغ
آن نخله مریم ببر آور در طب را
امروز برآمد زحرم مظهر بیچون
امروز بود میلاد آن میر عرب را
امروز عیان کرد رخ آنشاهد غیبی
بر کون و مکان کرد عیان سر عجب را
شد خانه خدا ظاهر و بنشست بکعبه
شد روز که دیگر نکنی قصه شب را
هان دست خدا آمد تابت نگذارد
بر بام حرم نصب کند رایت رب را
این روز طرب خیز بود نوبت شادی
آشفته وداعی بکن آن رنج و تعب را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گل مست و بلبلان شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
از خم صفا باده چون قند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
امروز به بستان چو گل اندر جوش است
صحرا و در و دشت زمرّدپوش است
زنهار می لعل به دست آر سبک
برخیز و بیا که وقت نوشانوش است