عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
خوش در میخانه را بگشاده اند
باده نوشان را صلائی داده اند
در خرابات مغان رندان ما
بر در میخانه مست افتاده اند
جام می بر دست و مستانه مدام
سر به پای خم می بنهاده اند
خرقهٔ خود را به می شستند پاک
فارغ از تسبیح و از سجاده اند
بندگان سیدند از جان و دل
از همه ملک و ملک آزاده اند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۵
کفر سر زلف بت به دست آر
کایمان محققانه این است
گفتم که ز باده توبه کردم
مشنو که مرا نشانه این است
مائیم مدام در خرابات
فردوس منست خانه این است
زد ناوک عشق بر دل من
گفتا که مرا بهانه این است
هر دم نقشی خیال بندم
آری چه کنم زمانه این است
مطرب بنواز ساز عشاق
بزمیست خوش و ترانه اینست
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بیار آنچه دل ما به یکدگر کشدا
به ‌سرکش آنچه بلا و الم به سرکشدا
غلام ساقی خو‌یشم که بامداد پگاه
مرا ز مشرق خم آفتاب برکشدا
چو تیغ باده بر آهیجم از میان قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه ‌زر و سیم و چه خاشاک‌ پیش من ‌آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی و آن روزگار بیخبری
که چرخ غاشیهٔ مرد بیخبرکشدا
در نشست من آنگه‌ گشاده‌تر باشد
که مست ‌گردم و ساقی مرا به‌ در کشدا
اگر به ساغر دریا هزار باده کشم
هنوز همت من ساغر دگر کشدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
بیا ساقی خرابم کن، خراب از یک دو پیمانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه