عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت
نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»
در آن خلوت‌سرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز از انجام
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اعیان جان و در اعیان آن فرماید
حقیقت شیخ واصل یار این است
دم خودبین که اصل یار این است
در اینجا اصل اینست ار بدانی
حقیت وصل اینست ار بدانی
دم حق زد کسی این دم عیان یافت
حقیقت دید این اندر جهان یافت
دم حق زد کسی کز خود برون شد
حقیقت این دم او را رهنمون شد
دم من زد کسی کز خویش بگذشت
حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت
همه شیخست اینجا سرّ اسرار
که میگویم در این دم از دم یار
همه از شرع میگویم در این دم
ز دستم هر دم از عین الیقین دم
اگر عین الیقین اینجا نبودی
نمود این دمم پیدا نبودی
اگر عین الیقین خواهی حقیقت
دم خود را نظر کن بی حقیقت
از این دم آنچه گم کردی بجوئی
که بیشک تو ازین درگفت و گوئی
اگر در صورت این دم دم نباشد
حقیقت بیشکی عالم نباشد
هر آنکو وصل میخواهد که یابد
دمادم در سوی این دم شتابد
از این دم گرنیابی راز اینجا
کجا آیی دگر تو باز اینجا
ازین دم گر نیابی راز بیچون
بمانی و کجا آئی تو بیرون
از این دم گر نیابی گنج اسرار
ترا هرگز کجا آید پدیدار
ازین دم عاشقان اندر فنایند
در آن عین فنا اندر بقایند
از این دم عاشقان ره باز دیدند
فنا گشتند چون این راز دیدند
ازین دم جوی بیشک جان جانت
کزین یابی حقیقت مر عیانت
عیان اینست اگر داری خبر تو
همه این دم نگر اندر نظر تو
همه زین دم در اینجا زنده بنگر
چو خورشید است دم تابنده بنگر
که صورت بیشکی نقش فنای است
بمعنی و عیان ذات خدایست
همه ذاتست در عین صفت او
نماید نقشها از هر صفت او
همه جویان این جان حقیقت
ولی او نیست در بند طبیعت
طبیعت زنده زو اینجا دو روزی
فتاده اندرو سازی و سوزی
طبیعت شیخ هم اینست در اصل
ولیکن این زمان زو یافته وصل
طبیعت تا نیندازی در اینجا
که خواهد شد فنای محض اینجا
بوقتی کین طبیعت محو شد دوست
نماند نقش بیشک نی درین پوست
شود درخاک محو لانماید
در آن محو آنگهی پیدا نماید
شود این دم که میبینی تو در راز
بیابد اصل خود در محو خود باز
ولیکن می نداند سرّ اسرار
بجز منصور وین نکته نگهدار
همه جانست اینجا کاه و تن نیست
بمعنی جملگی در اصل یکی است
از آن سرّ شریعت با کمال است
که عقل از دیدن این در وبالست
بعشق این میتوان آنجایگه دید
نه از عقل فضول و قول و تقلید
بعشق این سرّ توانی یافت ای شیخ
مر این سرّ نهانی یافت ای شیخ
دل و جان تا نگردد محو الله
کجا یابد عیان قل هوالله
دل و جان تا نگردد بیشک ای دوست
کجا آیند بیرون زین رگ و پوست
دل و جان تا نگردند اندر اینجا
حقیقت گم کجا گردند پیدا
دل اینجا شیخ آئینه است بنگر
که دیدارش در آیینه است بنگر
نیاساید تن اینجا تا فنایش
نیابد آنگهی عین بقایش
فنا باشد چو شد محو فنا او
شود درمحو فی الله او بقا او
حقیقت گفت ما ازگنج آمد
از آن جسم اندر اینجا رنج آمد
زهی گنج الهی گشته پیدا
نمییابد کسی او را در اینجا
تو برخوردار گنجی این زمان تو
حقیقت گوش کن شیخ جهان تو
بریدی دست من اینجایگه زار
نمودم سرّ خود گشتی خبردار
بدادم بوسهٔ بر دست و بر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
بریدی دست من اینجا بزاری
بدان کردیم شیخا پایداری
حقیقت می فنا خواهم من اکنون
که تا رسته شوم از خاک و از خون
حقیقت می فنا خواهم دگر بار
که گنج ما شده اینجا گهربار
چو گنج ما پدیدار آید ای شیخ
دل از گنجم خبردار آید ای شیخ
کنون ما گنج خود کلی فشانیم
که در عین الیقین گنج عیانیم
مرا مقصود از هر سر در اینجا
که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا
حقیقت مقصد و مقصود مابین
اناالحق بود وین معبود مابین
که بردار است نقش ما حقیقت
خبردار است از حکم شریعت
مرا مقصود این بد در فنایش
که روشن گردد اینجا گه لقایش
لقای خویش دیده راز برگفت
حقیقت او به پیر راهبر گفت
لقای خویش دید و صورت خویش
حقیقت محو این بردار از پیش
تو شیخا گرچه مرد راه بینی
کجا هرگز تو کلی شاه بینی
مگر آندم که چون من بر سر دار
برآئی و شوی زین سر خبردار
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرار گفتن عبدالسلام با شیخ جنید از حقیقت منصور
ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت
که این مرد این همه عین الیقین گفت
که چشم من در این اسرار افتاد
شدم من از وجود خویش آزاد
چو دیدم روی اودیدم حقیقت
نمود سرّ بیچون در شریعت
سراپایش نظر کردم خدایست
ابا ذات حقیقت آشنایست
جلال اندر جمالش هست پیدا
در اینجا کرد رازم آشکارا
سخن کاینمرد میگوید همان است
که این بیچاره اندر جان عیانست
سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز
میان عاشقان آمد سرافراز
سخن کاین مرد گفت از بود بود است
که ذات جسم و جان در کل نموداست
سخن کاین مرد میگوید خدایست
همه ذرات اینجا رهنمایست
هر آنکو ره برد او را بداند
چو داند اندر و حیران بماند
من این دلدار میدانم که چونست
که از عقل خلایق آن برونست
تو اکنون ای جنید ار بازدانی
سزد کز پیر خود این راز دانی
سخن از عقل میگوئی دگر باز
کجا عقل این تواند گفت سرباز
سخن از عشق میگوید عیانی
بر هر کس یقین راز نهانی
سخن از عشق میگوید در اینجا
تو میدانی چه میجوید در اینجا
فراقی در وصال بازدیده است
وصال آنگاه کلّی باز دیده است
وصالش در فراق آمد پدیدار
نمیبینی همی جز دید دلدار
مرا بود این زمان این یار رهبر
تو نیز ار گفت او درعشق ره بر
حقیقت این زمانش گر بزندان
دل او را در اینجاگه بسوزان
مرنجان خویشتن گر بود اوئی
که با او این زمان در گفت و گوئی
تو اوئی او ترا و می ندانی
که من با او عیانم در نمانی
منم با او و او با من حقیقت
نمودش یافتم اندر شریعت
منم او را و او با من یقینست
که اودر من حقیقت رازبین است
ز بهر من در این بغداد آمد
که کل از جسم و جان آزاد آمد
ز جسم وجان طمع بریده است او
که صاحب درد و صاحب دیده است او
چو باشد آفتاب اندر درونش
همان خورشید اندر رهنمودنش
کسی دارد مثال آفتاب او
از آن اینجاست اندر تک و تاب او
از آن خورشید رهبر بود بر ذات
نهاده روی سوی جمله ذرات
همه ذرات گرد اوست اینجا
که میبینند با او دوست اینجا
حقیقت دوست با اودر میانست
اناالحق گوی با وی در بیانست
چو حق او راست پس مطلق چه گوید
بجز حق در درون او که گوید
خدا با اوست اینجا راز گفته
ابا ما و تو اینجا بازگفته
خدا با اوست میگوید که مائیم
اناالحق تا سراسر مینمائیم
خدا با اوست از بهر نمودار
بخواهد کردنش اینجای بردار
بخواهد سوختن در آخر کار
شود در آخر کار او خبردار
اگرچه هر خبر دارد بظاهر
خبر کل باز یابد او در آخر
بآخر هم بسوزانید او را
چنان باشد مر اورا گفتگو را
ولیکن چون کنند اینجای بردار
حقیقت گوید این سر صاحب اسرار
که من هستم خدا بیشک بدانید
حقیقت حق منم یک یک بدانید
از اول اندر اینجا گه زبانش
برون آرند اینجا از دهانش
ببرندش دگر دست و دگر پای
اناالحق چون بگوید جای بر جای
به آخر دست او بالا پذیرد
نمودش جمله اینجادست گیرد
بسوزانند آخر ظاهر یار
شود در آتش آنگه ناپدیدار
بگوئید آن زمان خاکستر او
اناالحق همچنان در گفت و درگو
بسی راز است او رااندر اینجا
بهل تا زود بگشاید در اینجا
جنید او را تو اکنون دان ز مندوست
حقیقت حق نگر او را که حق اوست
درون او نظر کن راز مطلق
حق است اینجا و میگوید اناالحق
اناالحق میزند در دید یار است
مر اورا ذات جانان آشکار است
جنیدا این نگهدار و نگو راز
تو این اسرار جز با صاحب راز
چو این مرد است از مردان دیندار
میان عاشقان صاحب اسرار
بخواهد یافتن او سرفرازی
حقیقت دان تو او را بینیازی
بپرسیدم دگر از پیر خود من
ترا این سر کرا کردست روشن
بگو تا من چو تو این راز دانند
حقیقت سرّ کلی بازدانند
تو این از خویش میگوئی مرا راز
و یا از دیگری بشنیدهٔ باز
بگو این مرد را تا من بدانم
که من بر تو حقیقت مهربانم
جوابم داد کای شیخ سرافراز
مرا مر خضر گفتست این سخن باز
شبی در خلوت اسرار بودم
دمی دم دیدهٔ دیدار بودم
چنانم وجد بُد یا حضرت ذات
که گوئی جان شدم مر جمله ذرات
دل وجانم چنان درآشنائی
دل آن شب یافت اسرار خدائی
فرو رفتم درون خود حقیقت
برستم من ز نیک و بد حقیقت
حقیقت وقت من خوش بد در آن دم
نمودم راز جانان من چودیدم
دمادم رخ نمودم سر اسرار
شدم ازدیدن دم ناپدیدار
چو درعین عیان من راز دیدم
وصال یار آن شب باز دیدم
عیانم منکشف شد اندر اینجا
خدا را یافتم من در همه جا
درونم با برون حق یافتم من
حقیقت سرّ مطلق یافتم من
نبودم من همه کلی خدا بود
که ما را اندر آن دیدار بنمود
دمی خوش خوش درآن حالت فتادم
زمانی بر زمین من رخ نهادم
چو با خویش آمدم اینجا یقین من
بدیدم در زمان خورشید روشن
یکی پیری بدیدم ماه رفتار
که شد در خلوت من او پدیدار
چنان پیری که نورش بود در روی
ابا من بود اینجا روی در روی
چو آن حالت بدیدم من در آن شب
که پیری آنچنان آمد در آن شب
چو با خویش آمدم کردم سلامی
بر من کرد پیر دین قوامی
دمی خاموش بودم بعد از آن پیر
مرا گفتا درین حالت چه تدبیر
دمی خوش دست دادت در زمانه
طلب کردی وصال جاودانه
طلب کردی ندانندت یقین دوست
کجایابی ازین عین الیقین دوست
ترا آن دم دل و جان محو باشد
که مکرت را بآخر صحو باشد
اگر ازجان درین ره بگذری تو
جمال یار اینجا بنگری تو
جمال یار میجوئی و با تست
کجا یابی چنین کاری چنین سست
زمانی با وصال او نبودت
خیالی ازوصال اینجا نمودت
خیالی دیدی و حیران شدی تو
چنین در عشق سرگردان شوی تو
وصال یار را تابی نداری
که اینجا این توانی پای داری
نمودت همچو منصور حقیقی
که یارد کرد با او هم رفیقی
تو این دم حالتی خوش دست دادت
ولی کلی ندیدی نور ذاتت
دل از جان دور کن تا یار یابی
درون جان به کل دلدار یابی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
درخبر دادن سلطان العارفین بایزید فرماید
چنین گفتست اینجا بایزید او
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا در دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجاگنج جانان
بسی اینجاکشیدم رنج جانان
بآخرچون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چودیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بُد چون دیدم او را
ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنوردیده دیدم جمله اشیاء
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد برفلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کرهٔ خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاکر
که نوردیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الّا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم
بنور دیده دیدم هرچه بُد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هرچه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گرواصل شوی هان
حیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که درخود قبّهٔ گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقّاش
تو دیداری از آن نور تجلّی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری این زمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که درجمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امّید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلّی
بتو پیداست ای خورشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر تو نهانست
که دیدار تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو
از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو
حقیقت دیدهٔ کون و مکانت
کنون افتادهٔ در این مکانت
مکانت روشنست از نور خودبین
حقیقت نور خود در نور خودبین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی این دم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی این زمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیرداری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون درتو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطّار
حقیقت هم توئی مقصود عطّار
درون دیدهٔ و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیدهٔ در جمله موجود
حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود
بتو عطّار اینجاگه نموداست
که درتو دید پاک اللّه بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطّار کردی
مر او را سرّ کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او دار یتو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیدهٔ خودبین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهر یبی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن ازدیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هرکس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سرّ تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیدهات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سرّ اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هرکس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
زهیلاجت شود این سر میسّر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون بازیابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بودآن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه ازتقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کآنجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیدهام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کوْن اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل واصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستنداز اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت بازدانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبرداری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز
حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز
نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
ازاین هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خودبین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دوعالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سرّ شریعت
گر ایشان اندر این عالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگرچه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایاشن صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا بازبینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هرچیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه در ایشانست پیدا
حقیقت درتو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دواَت دراندرون یکی برونست
حققت اندرون مر ذات بیند
برون بیشک همه ذرّات بیند
حقیقت آنچه کلّ اندرونند
یقین میدان که درتو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آنِ ظاهرت عین صفاتست
وزان باطنت دیدار ذاتست
از آنِ ظاهرت موجود جسمست
از آن اینجایگه مر بود اسمست
از آنِ باطنت دید الهست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آنِ باطنت بنماید اینجا
در تحقیق میبگشاید اینجا
از آنِ باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب
از آنِ باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آنِ ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آنِ ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اوّل ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش در خواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولکین این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سرّ اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سرّ اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
ازاین جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرّات
از این جوهر ببین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگرداری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ای دوست
که تا یابی که این جوهرهم از اوست
ترا چشم یقین میابد اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ای دل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی این زمان وقت فراز است
ترا چشم یقین ازدید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام وآغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ای مرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سرّ الهی
ضوری را طلب در وقت آن دم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان ودل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان ودل آن وقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذرّاتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کاردانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان بازیابی
در اینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقّاش
از اوّل در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اوّل در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اوّل در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد این کار
حقیقت میشودهر نفس کل پاک
از اوّل تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطق اللّه
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست ازدنیا فروشوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آن دم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چوآب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ ز دیدار مولا
وگر چون هر دودست ای دوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را ازدست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندردست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آن دم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آن زمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سرّ قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبردار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تادر آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبردار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم برگشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
دَرِ اسرار باشد جمله بازت
در اسرار این دم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین ازدام زرق و مکر رستی
چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر
درون خویشتن اللّه بنگر
چو گفتی آن زمان اللّه از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آن زمان اللّه از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آن زمان اللّه در راز
حقیقت ذات کل بینی زخود باز
چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آن زمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آن زمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ای جان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلّی نور گردان
طبیعت آندم ازخود دورانداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار و با صفا باش
در آن لحظه تو دیدار خدا باش
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که درجانت نماید روی جانان
حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق درجان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا
دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان وجملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفّی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفّا
برای اسم و گم شو در مسمّا
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نورٌ علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حق تعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او او بین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هرچه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سرتاپایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می بازدانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سرّ کل اینجا خبردار
حقیقت اوّل و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
خدائی این زمان در دید دیدی
حقیقت گوئی وهم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اوّل تا بآخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
در اوّل تا بآخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تومنصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت حال خود و شرح کتاب فرماید
نمودی واصل کون و مکانی
حقیقت شد کنون تو جان جانی
نمودی آنچه هرگز کس نگفتست
بسُفتی دُر که هرگز کس نسفتست
دُرِ معنی تو بگشادی حقیقت
که واصل کردهٔ عین طبیعت
دُرِ معنی تو بگشادی بتحقیق
ترا دادند اینجا وصل توفیق
دُرِ معنی تو بگشادی تو بگشاد
کسی دیگر چو تو در اصل بنیاد
دُرِ معنی تو بگشادی یقین باز
نمودی با همه انجام وآغاز
دُرِ معنی گشادستی یقین است
که پیدا اوّلین و آخرین است
دُر معنی کنون چون برگشادی
برمردان عالم داد دادی
جواهرنامه کردی آشکاره
ترا مر جزو و کل اینجا نظاره
چو ظاهر شد کنون اسرار جانت
بدیدار آمده راز نهانت
چنان خواهی کنون تو مست دلدار
ترا خواهد نمودن آخر کار
حقیقت ذات کلّی بی وجودت
ابی صورت عیان بود بودت
نهادستی کنون گردن بَرِ شاه
که از شاهی کنون از عیش آگاه
ترا شه عزّت اینجاگه فزودست
که اسرارت ز دید خود نمودست
در این عالم شدی ازوی سرافراز
کنون هیلاج گوی و سر برافراز
مگردان رخ ز گفتن یک زمان تو
که خواهی گشت ناگه بی نشان تو
نشان داری کنون از عشق دلدار
ترا از ذات خود کرده پدیدار
نشان داری کنون در بی نشانی
بصورت لیک پنهان از معانی
نشان داری کنون در پاکبازی
ولی باید در آخر پاکبازی
نشان داری کنون از سرّ مردان
زمانی از بلا تو رخ مگردان
نشان داری و اکنون بی نشان شو
بگو هیلاج وانگه جان جان شو
بگو هیلاج وانگه جان برافشان
دل و جان بر رخ جانان برافشان
بگو هیلاج و بنما آنگهی راز
پس آنگه قطره در دریا درانداز
بگو هیلاج را تا بیشکی تو
شوی آنگه ز بود خود یکی تو
بگو هیلاج و محو انبیا شو
حقیقت عین الاّ اللّه لا شو
بگو هیلاج نزد کار دیده
حقیقت نقطه و پرگار دیده
بگو هیلاج تا پیدا کنی یار
حجاب از پیش برگیری بیکبار
بگو هیلاج تا جانان نمائی
دگر سرّ ازل با جان نمائی
بگو هیلاج تا آگاه گردند
که بیشک هرگدائی شاه کردند
بگو هیلاج با مردان اسرار
که وصل کل از آنجا شد پدیدار
حقیقت را در آنجا فاش کن تو
در آنجا نقش خود نقّاش کن تو
در اینجا صورت و معنی برانداز
حقیقت دنیی و عقبی برانداز
برانداز آن زمان پرده ز دیدار
درون جزو و کل خود را پدیدآر
در اینجا خود پدید آور که آنی
که هم ذاتی و هم جسمی و جانی
دراینجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را یارگردان
حقیقت آنچه تو بنمودهٔ باز
دَرِ اسرار کل بگشودهٔ باز
نچندان وصف بیچون و چگونست
نمیدانند کو در اندرونست
تو دانستی کنون اسرار جانان
ترا بنموده است دیدار جانان
تو دیداری کنون ای پیر جمله
که میدانی کنون تدبیر جمله
یقینشان واصلی بنمودهٔ تو
حقیقت جزء و کل بگشودهٔ تو
اگر هیلاج خواهی گفت این بار
حجاب کفر از ایمان تو بردار
چنان گو سرّ کل در آخر ای دوست
که کلّی یک نماید مغز با پوست
چنان گو سرّ کل در آخر کار
که می هیچی نباشد جز که دیدار
چنان گو سرّ کل و صاحب راز
که یابد آخر این گم کرده را باز
چنان گو سرّ کل اندر شریعت
که بینی در شریعت دید دیدت
منه بیرون تو پای از شرع زنهار
که از عین شریعت شد خبردار
دل و جانت حقیقت در یکیاند
ز نور شرع جانان بیشکیاند
بنور شرع هر دو راه دیدند
در آخر هر دو روی شاه دیدند
تو اکنون واصل هر دو جهانی
بهر دم درجهان گوئی معانی
ببردی گوی معنی عاقبت باز
دل و جان اندر آخر عاقبت باز
دل و جان عاقبت در باز در یار
مرا جای دگر هان از بَرِ یار
ترا این درگشاد اینجایگه یار
ترا بخشیده است این پایگه یار
ندارد هیچکس امروز دلدار
چنان در بر بکام دل که عطّار
دل عطّار امروز است کل جان
حقیقت جان شده هم محو جانان
دل عطّار امروز اوفتاده است
چو خورشیدی که در روز اوفتادست
چنان در آسمان جانست گردان
بسان جوهر ذاتست رخشان
ترا این جوهر دل کن نظر باز
که کل در دل ویست و جان خبرباز
دگر با دل یقین دادست اینجا
در دل جان چو بگشادست اینجا
از آن این گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بیک ره بر درآمد
برون آمد یقین از جایگه او
فکندش هرچه بودش سوی ره او
دلم چون ترکِ بودِ خویش کرد است
از آن ذرّات رادر پیش کرد است
حقیقت دل نهادم بر کف دست
که جان دیدم که کل بادوست پیوست
دلم چون جان فنا را کرد آخر
تقاضا تا که باشد فرد آخر
کنون فردست جان در دل بمانده
بروی جان جان حیران بمانده
کنون فردست دل در عین جانان
که در جانست اینجاگاه پنهان
کنون فردست دل در دید دلدار
از آن یکی است در توحید دلدار
که جان در اوست او درجان نمودار
از آن هر دو بجانان ناپدیدار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا می‌بین مدام
اول و آخر ورا می‌بین تمام
آسمانها و زمین‌ها و فلک
جمله او می‌بین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
بسکه چون طاوو‌س‌، پیچیده‌ست مستی در سرم
جام‌ها در گردش آید گر به خود جنبد پرم
گرد بادم‌، مستی‌ام موقوف کوه و دشت نیست
هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب
می‌توان تعمیر دل‌ کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است
می‌کند خلقی جنون تا من‌ گریبان می‌درم
با خیال جلوهٔ خورشید افتاده‌ست‌ کار
همچو شبنم می‌کند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی‌ سعی وحشت با همه افسردگی
بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می‌پرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس
برده است آیینه‌ گشتن در جهان دیگرم
نالهٔ عجزم من و بی‌طاقتیهای محال
اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفه‌ای آرام نتوان برد در تسخیر من
خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرم
تا به‌ کی بینم به چشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل‌ که امشب سرمه خواهد یافتن
می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
از تتق کبریا صورت لطف خدا
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش
شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا
در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
برزخ جامع بُود صورت جمع وجود
نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا
معنی ام الکتاب نور محمد بود
اصل همه عین او عین همه عینها
بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر
زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا
نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست
حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا
دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور
نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا
خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل
حسن از او یافته یوسف زیبا لقا
جامع این نشأتین صورت و معنی او
حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا
مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات
اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما
اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم
یافت هویت ز او داد هدایت به ما
ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم
کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا
معنی اثبات کو با الف و لام الف
صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا
ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو
ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا
هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم
زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا
جام حبابی بر آب هست در این بحر ما
ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما
مخزن گنج اله کُنج دل عارفست
در طلب گنج او در دل عارف درآ
نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام
آینه را پاک دار تا که نماید تو را
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
ما مظهر نور مصطفائیم
ما منبع سر مرتضائیم
ما فاتحهٔ کتاب عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما سر خلیفهٔ زمینیم
ما نور صحیفهٔ سمائیم
ما کاشف معنی کلامیم
ما واصف صورت شمائیم
ما صدرنشین کوی عشقیم
ما صوفی صفهٔ صفائیم
ما گوهر بحر بیکرانیم
ما مخزن گنج پادشاهیم
ما جامع جمله اسمهائیم
ما جام جم جهان نمائیم
در شرع طریقت و حقیقت
ما بلبل و هدهد و همائیم
سیمرغ حقیقت است سید
ما باز فضای کبریائیم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۱
واحدیت یکی است از وجهی
احدیت یکی است از همه رو
چون یکی در یکی ، یکی باشد
به همه وجه آن یکی می گو
واحدیت طلب کن از اسما
احدیت ولی ز ذات بجو
غرق دریا شو و بجو ما را
غرق کثرت شو و حباب بشو
محرم راز نعمت الله شو
خوش بگو لااله الا هو
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰۴
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان لله
که عاشقند به بانگ بلند برالله
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۶
در بیان فیض بخشی آن سر حلقۀ راستین و اسرار شکافتن آستین و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکتۀ توحید را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق: اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری ما را تا ابد زندگی و دوام و دولت و پایندگیست:
هیچ میدانی تو ای صاحب یقین
چیست اینجا سر خرق آستین؟
آستین وهم او را، خرق کرد
حق و باطل را، بر او، فرق کرد
التیام از خرق او، وزخرقهاست
فرقها از فرق او تا فرقهاست
یعنی آگه شو که ما پاینده‌ایم
تا ابد ما تازه‌ایم و زنده‌ایم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگی
نیست ما را، کهنگی و مردگی
ناجی آنکو، راه ما را سالک‌ست
غیر ما هر چیز بینی، هالک‌ست
عار داریم از حیات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار
هم فنا را هم بقا را، رونقیم
فانی اندر حق و باقی در حقیم
گر بصورت جان بجانان میدهیم
هم بمعنی مرده را جان میدهیم
گر بصورت غایب از هر ناظریم
لیک در معنی بهر جا حاضریم
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستیم در تحت قباب
عارف ما نیست جز او، هیچکس
همچنین ما عارف اوییم و بس
آن ودیعت کز حسین بددر دلش
و آنچه محفوظ از ولی کاملش
با عروس خویش گفت او شمه‌یی
خواند اندر گوش او، شرذمه‌یی
فیض یابی، فیض بخشیدن گرفت
وقت را دید و درخشیدن گرفت
یک جهت شد از پی طی جهات
آستین افشان به یکسر ممکنات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گر وصال دوست خواهی در ره او شوفنا
تا حیات جاودان یابی بجانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷ - الاعراف
یکی از معنی اعراف بشنو
مقام و رتبه ی اشراف بشنو
خود آن را مطلع ار خوانی تمام است
شهود حق مطلق را مقام است
شهود وجه حق در کل اشیاء
که چون گشته به هر وصفی هویدا
رجال یعرفون را در نبی خوان
که این تحقیق گردد بر تو آسان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من