عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا گوید
باد نوروزی شمیم عطر جان میآورد
در چمن از مشک چین صد کاروان میآورد
رستم عید از برای چشم کاووس بهار
نوشدارو از دل دیو خزان میآورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع
فتحنامهٔ سلم دی از خاوران میآورد
بهر دفع بیور اسب دی گلستان کاوه را
ازگل سوری درفش کاویان میآورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید
از هلاک اشکبوس مهرگان میآورد
بهر ناوررد فرامرز خریف اینک سپهر
ازکمان بهمنی تیر وکمان میآورد
یا پیامکشتن دارای دی را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران میآورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت
دستگیر از نیزهٔ آتشفشان میآورد
یا نوید قتل کرم هفتواد دی نستیم
در چمن چون اردشیر بابکان میآورد
یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک
گیو فروردین به خواری موکشان میآورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد
نقش ها از پرده در سلک عیان میآورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رویینتن ز راه هفتخوان میآورد
خندهٔ گل راست باعث گریهٔ ابر ای شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران میآورد
نفسنامی خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست
صنعها بین تا ز هر حرفت چسان میآورد
گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن
در سمن دیبا و درگل پرنیان میآورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند
ازگُل خیری به بازار جهان میآورد
از سنان لالهکاه از بید برگ برگ بید
صنعت پولادسازی در میان میآورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ
مهر را در چادر کحلی نهان میآورد
ساقی ما تا شراب ارغوان میآورد
بزم را آزرم گلگشت جنان میآورد
جام کیخسرو پر از خون سیاووشان کند
در دل الماس یاقوت روان میآورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر
طبع رمزی زین سخن را در بیان میآورد
خود نمیدانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تاثیریکه عمر جاودان میآورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام
دست ساقی مایهٔ روح روان میآورد
دستافشانپایکوبانهروشاقی سادهروی
رو به سوی درگه پیر مغان میآورد
خلق را جشنی دگرگونستگویا نوبهار
از شمیم عطر گلشان شادمان میآورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان میآورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن
آنکه کیوان را به درگه پاسبان میآورد
آن شهنشاهی که هرشام و سحر ازروی شوق
سجده بر خاک رهش هفت آسمان میآورد
.آنکه یک رشح کف او آشکارا صدهزار
گنج باد آورد و گنج شایگان می آورد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش کامکار وکامران میآورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبیل آزمون و امتحان میآورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهانسوزش چهکرد
آنچه بر سرکشت را برق یمان میآوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم کرد آسمان
نام دستان را که اندر داستان میآورد
رفعت کاخ جلالش در سه ایوان دماغ
کاردانان یقین را در گمان میآورد
نصرت و فیروزی و فتح و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان میآورد
حسرت دستگهربارش مزاج ابر را
با خواص ذاتی طبع دخان میآورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان میآورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا
تاب ناورد سوار سیستان میآورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید
کیگزندی بر تن شیر ژیان میآورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست
کی خلل بر خاطر پیل دمان میآورد
نیگرفتم از در طوسست آسیب ازکجا
بر تن و بازوی سام پهلوان میآورد
کهترین کریاس دار بارگاه حشتمتش
از جلالت پا به فرق فرقدان میآورد
گردش گردون به گردش کی رسد هر گه او
در جهان رخش عزیمت را جهان میآورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم
چون به هیجا دست بر گرز گران میآورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب
هرکجاکافاق نامش بر زبان میآورد
ای شهنشاهی که از تاثیر دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشیان میآورد
گر ز فرمانت فلک گردنکشد برگردنش
دست دوران یالهنگ ازککشان میآورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان میآورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان میآورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک
از دم عیسی روحالله نشان میآورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان میآورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هرچهویی اینچنین او آنچنان میآهررد
آسمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایهای
آشکارا هرچه از سود و زیان میآورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید
زان سبب آسودهات از هر قران میآورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر
مژدهها از جانب بخت جوان میآورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن
کز در معنی نثارت هر زمان میآررد
گرچه نظمش نیست نظمی کش توانستی شنعد
زانکه طبعش آسمان و ریسمان میآورد
لیک چون هموار در مدح تو میراند سخن
روزگارش هر دو عالم رایگان میآورد
روح پاک افضلالدینش به دست نیکباد
تهنیت هر دم ز خاک شیروان میآورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و سالیان میآوررد
در چمن از مشک چین صد کاروان میآورد
رستم عید از برای چشم کاووس بهار
نوشدارو از دل دیو خزان میآورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع
فتحنامهٔ سلم دی از خاوران میآورد
بهر دفع بیور اسب دی گلستان کاوه را
ازگل سوری درفش کاویان میآورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید
از هلاک اشکبوس مهرگان میآورد
بهر ناوررد فرامرز خریف اینک سپهر
ازکمان بهمنی تیر وکمان میآورد
یا پیامکشتن دارای دی را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران میآورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت
دستگیر از نیزهٔ آتشفشان میآورد
یا نوید قتل کرم هفتواد دی نستیم
در چمن چون اردشیر بابکان میآورد
یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک
گیو فروردین به خواری موکشان میآورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد
نقش ها از پرده در سلک عیان میآورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رویینتن ز راه هفتخوان میآورد
خندهٔ گل راست باعث گریهٔ ابر ای شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران میآورد
نفسنامی خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست
صنعها بین تا ز هر حرفت چسان میآورد
گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن
در سمن دیبا و درگل پرنیان میآورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند
ازگُل خیری به بازار جهان میآورد
از سنان لالهکاه از بید برگ برگ بید
صنعت پولادسازی در میان میآورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ
مهر را در چادر کحلی نهان میآورد
ساقی ما تا شراب ارغوان میآورد
بزم را آزرم گلگشت جنان میآورد
جام کیخسرو پر از خون سیاووشان کند
در دل الماس یاقوت روان میآورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر
طبع رمزی زین سخن را در بیان میآورد
خود نمیدانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تاثیریکه عمر جاودان میآورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام
دست ساقی مایهٔ روح روان میآورد
دستافشانپایکوبانهروشاقی سادهروی
رو به سوی درگه پیر مغان میآورد
خلق را جشنی دگرگونستگویا نوبهار
از شمیم عطر گلشان شادمان میآورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان میآورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن
آنکه کیوان را به درگه پاسبان میآورد
آن شهنشاهی که هرشام و سحر ازروی شوق
سجده بر خاک رهش هفت آسمان میآورد
.آنکه یک رشح کف او آشکارا صدهزار
گنج باد آورد و گنج شایگان می آورد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش کامکار وکامران میآورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبیل آزمون و امتحان میآورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهانسوزش چهکرد
آنچه بر سرکشت را برق یمان میآوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم کرد آسمان
نام دستان را که اندر داستان میآورد
رفعت کاخ جلالش در سه ایوان دماغ
کاردانان یقین را در گمان میآورد
نصرت و فیروزی و فتح و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان میآورد
حسرت دستگهربارش مزاج ابر را
با خواص ذاتی طبع دخان میآورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان میآورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا
تاب ناورد سوار سیستان میآورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید
کیگزندی بر تن شیر ژیان میآورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست
کی خلل بر خاطر پیل دمان میآورد
نیگرفتم از در طوسست آسیب ازکجا
بر تن و بازوی سام پهلوان میآورد
کهترین کریاس دار بارگاه حشتمتش
از جلالت پا به فرق فرقدان میآورد
گردش گردون به گردش کی رسد هر گه او
در جهان رخش عزیمت را جهان میآورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم
چون به هیجا دست بر گرز گران میآورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب
هرکجاکافاق نامش بر زبان میآورد
ای شهنشاهی که از تاثیر دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشیان میآورد
گر ز فرمانت فلک گردنکشد برگردنش
دست دوران یالهنگ ازککشان میآورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان میآورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان میآورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک
از دم عیسی روحالله نشان میآورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان میآورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هرچهویی اینچنین او آنچنان میآهررد
آسمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایهای
آشکارا هرچه از سود و زیان میآورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید
زان سبب آسودهات از هر قران میآورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر
مژدهها از جانب بخت جوان میآورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن
کز در معنی نثارت هر زمان میآررد
گرچه نظمش نیست نظمی کش توانستی شنعد
زانکه طبعش آسمان و ریسمان میآورد
لیک چون هموار در مدح تو میراند سخن
روزگارش هر دو عالم رایگان میآورد
روح پاک افضلالدینش به دست نیکباد
تهنیت هر دم ز خاک شیروان میآورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و سالیان میآوررد
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در نخستین ساعت شب
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
زمستان1331
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
زمستان1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
احمد شاملو : هوای تازه
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام
و کشوقوسِ یک انتظار
در خمیازهی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...
و تو خاموشی کردهای پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامهی هر نیازِ من
زنگار میبندد،
و قطرهقطرههای خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
میخندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
میمیرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخاش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسهیی گرم میگیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
میمیرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
میخندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام
و از خمیازهی یک اقدام
که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،
به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!
و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:
عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفهام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰
در بلورِ قلبِ یک جام
و کشوقوسِ یک انتظار
در خمیازهی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...
و تو خاموشی کردهای پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامهی هر نیازِ من
زنگار میبندد،
و قطرهقطرههای خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
میخندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
میمیرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخاش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسهیی گرم میگیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
میمیرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
میخندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام
و از خمیازهی یک اقدام
که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،
به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!
و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:
عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفهام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش میآمدند
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : مرثیههای خاک
هملت
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
□
شرابِ زهرآلوده به جام و
شمشیرِ بهزهر آبدیده
در کفِ دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حسابشده
و پرده
در لحظهی معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود
که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریبکارِ اوست
و بسترِ فریبِ او
کامگاهِ عمویم!
[من این همه را
بهناگهان دریافتم،
با نیمنگاهی
از سرِ اتفاق
به نظّارگانِ تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیلِ دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بیخبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!
□
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پسِ پردهی نیمرنگِ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامیِ فاجعه
آگاه است
و غمنامهی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمیشناسد.
□
در پسِ پردهی نیمرنگِ تاریکی
چشمها
نظارهی دردِ مرا
سکهها از سیم و زر پرداختهاند
تا از طرحِ آزادِ گریستن
در اختلالِ صدا و تنفسِ آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت بهتردید مینگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابرِ خویش به کُرنش میخوانند،
هرچند رنجِ من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نامِ عمّ
که مفهومیست عام.
و پرده...
در لحظهی محتوم...
□
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روحِ سرگردانِ بیآرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان
چون دودِ مشعلی در صحنههای دروغین
منخرینِ مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسهییست این:
بودن
یا
نبودن.
۱۳۴۸
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
□
شرابِ زهرآلوده به جام و
شمشیرِ بهزهر آبدیده
در کفِ دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حسابشده
و پرده
در لحظهی معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود
که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریبکارِ اوست
و بسترِ فریبِ او
کامگاهِ عمویم!
[من این همه را
بهناگهان دریافتم،
با نیمنگاهی
از سرِ اتفاق
به نظّارگانِ تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیلِ دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بیخبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!
□
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پسِ پردهی نیمرنگِ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامیِ فاجعه
آگاه است
و غمنامهی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمیشناسد.
□
در پسِ پردهی نیمرنگِ تاریکی
چشمها
نظارهی دردِ مرا
سکهها از سیم و زر پرداختهاند
تا از طرحِ آزادِ گریستن
در اختلالِ صدا و تنفسِ آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت بهتردید مینگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابرِ خویش به کُرنش میخوانند،
هرچند رنجِ من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نامِ عمّ
که مفهومیست عام.
و پرده...
در لحظهی محتوم...
□
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روحِ سرگردانِ بیآرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان
چون دودِ مشعلی در صحنههای دروغین
منخرینِ مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسهییست این:
بودن
یا
نبودن.
۱۳۴۸
احمد شاملو : در آستانه
طبيعتِ بیجان
سهراب سپهری : شرق اندوه
تنها باد
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر او میچید، او میچید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر او میچید، او میچید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
وصل
آن تیره مردمکها ، آه
آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من
در جذبهٔ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونهٔ آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او
دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیّت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من
ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهٔ حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پردهٔ ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب
و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشدهٔ من
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ، ریخت ، ریخت
در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه ِمنقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من
در جذبهٔ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونهٔ آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او
دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیّت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من
ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهٔ حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پردهٔ ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب
و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشدهٔ من
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ، ریخت ، ریخت
در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه ِمنقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان! او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان! او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک لحظه آرامش ...
بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوانِ شاهم داده بود.
شاه بودم، بر سرِ آن تخت، شاهِ وقتِ خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!
چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!
آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوقِ یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود...!
آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...