عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸ - التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جواش را از نخست
کان خرپیر است و دندانهاش سست
گفت لا حول، این چه میگویی مها
از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمتگزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفتهاند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریشخند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها میدید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پارهها از پشت و رانش میربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز میدید آن خرش در راهرو
گه به چاهی میفتاد و گه به گو
گونهگون میدید ناخوش واقعه
فاتحه میخواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جستهاند
رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز میگفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت همنان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز میگفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بیعلف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال میگفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ میسزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جواش را از نخست
کان خرپیر است و دندانهاش سست
گفت لا حول، این چه میگویی مها
از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمتگزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفتهاند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریشخند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها میدید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پارهها از پشت و رانش میربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز میدید آن خرش در راهرو
گه به چاهی میفتاد و گه به گو
گونهگون میدید ناخوش واقعه
فاتحه میخواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جستهاند
رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز میگفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت همنان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز میگفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بیعلف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال میگفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ میسزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش میدهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش میدهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش میدهند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه به از میکده جائی باشد
هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن
بوریائی که در او بوی ریائی باشد
صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست
آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد
پیر میخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد
چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید
هر که را دل متعلق به هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه به از میکده جائی باشد
هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن
بوریائی که در او بوی ریائی باشد
صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست
آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد
پیر میخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد
چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید
هر که را دل متعلق به هوائی باشد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خویش صوفی گوید
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلقپوش زرقفروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبلهشان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگسوار بهر لقمه و دانگ
گوشت گندهکنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیدهکش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هستگویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنجگانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسهای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خردهت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابهش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانهای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بیغلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلقپوش زرقفروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبلهشان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگسوار بهر لقمه و دانگ
گوشت گندهکنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیدهکش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هستگویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنجگانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسهای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خردهت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابهش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانهای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بیغلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۹ - در مذمت صوفی نمایان ظاهر آرای و معنی گزاران صورت پیرای
حذر از صوفیان شهر و دیار
همه نا مردم اند و مردمخوار
هر چه دادی به دستشان خوردند
هر چه آمد ز دستشان کردند
کارشان غیر خواب و خوردن نی
هیچ شان فکر روز مردن نی
ذکرشان صرف بهر سفره و آش
فکرشان صرف در وجوه معاش
هر یکی کرده منزلی دیگر
نام آن خانقاه یا لنگر
بهر نیل امانی و شهوات
کرده میل اوانی و ادوات
فرش های لطیف افکنده
ظرف های نکو پراکنده
دیگدان کنده دیگ بنهاده
کرده آلات طبخ آماده
چشم بر در که کیست کز ده و شهر
یافته از طریق مردان بهر
گوشت یا آرد آورد دو سه من
تا نشیند به صدر شیخ زمن
سر انبان لاف بگشاید
بر حریفان گزاف پیماید
نکند بس ز مهمل و قلماش
تا به آن دم که پخته گردد آش
هرگز اسباب آش نادیده
نگشاده بر آشنا دیده
بهر آش است آشنایی او
ز آتش دیگ روشنایی او
هر کجا مفسدی مجالی یافت
کامردی را ز شهر سر برتافت
کرد یاد حضور درویشان
که سرم خاک مقدم ایشان
سفره پر نان و فوطه پر خرما
کیسه پر نقل و کاسه پر حلوا
آمد از شهر تا به منزل وی
امردک هم دوان دوان در پی
سر درون زد که السلام علیک
لیتنی دائما اعیش لدیک
شیخ برجست و در جواب سلام
که علیک السلام و الاکرام
در هم آویختند هر دو دغل
به تمنای دستبوس و بغل
امردک نیز پیش شیخ دوید
روی بر دست و پای او مالید
او هم از رحمت مسلمانی
بوسه ای برزدش به پیشانی
بعد ازان شیخ جای خود بنشست
پرسش حال و کار در پیوست
کارتان چیست حال تان چونست
اهل و مال و عیال تان چونست
یک به یک را جواب نیک شنید
رو در آن شخص کرد و زو پرسید
کین پسر می شود تو را فرزند
یا نه شاگرد توست و خویشاوند
گفت ازین هر سه نیست هیچکدام
لیک با ماش نسبتی ست تمام
نسبتی دور دور کرد بیان
که ازان سر کار گشت عیان
همه نا مردم اند و مردمخوار
هر چه دادی به دستشان خوردند
هر چه آمد ز دستشان کردند
کارشان غیر خواب و خوردن نی
هیچ شان فکر روز مردن نی
ذکرشان صرف بهر سفره و آش
فکرشان صرف در وجوه معاش
هر یکی کرده منزلی دیگر
نام آن خانقاه یا لنگر
بهر نیل امانی و شهوات
کرده میل اوانی و ادوات
فرش های لطیف افکنده
ظرف های نکو پراکنده
دیگدان کنده دیگ بنهاده
کرده آلات طبخ آماده
چشم بر در که کیست کز ده و شهر
یافته از طریق مردان بهر
گوشت یا آرد آورد دو سه من
تا نشیند به صدر شیخ زمن
سر انبان لاف بگشاید
بر حریفان گزاف پیماید
نکند بس ز مهمل و قلماش
تا به آن دم که پخته گردد آش
هرگز اسباب آش نادیده
نگشاده بر آشنا دیده
بهر آش است آشنایی او
ز آتش دیگ روشنایی او
هر کجا مفسدی مجالی یافت
کامردی را ز شهر سر برتافت
کرد یاد حضور درویشان
که سرم خاک مقدم ایشان
سفره پر نان و فوطه پر خرما
کیسه پر نقل و کاسه پر حلوا
آمد از شهر تا به منزل وی
امردک هم دوان دوان در پی
سر درون زد که السلام علیک
لیتنی دائما اعیش لدیک
شیخ برجست و در جواب سلام
که علیک السلام و الاکرام
در هم آویختند هر دو دغل
به تمنای دستبوس و بغل
امردک نیز پیش شیخ دوید
روی بر دست و پای او مالید
او هم از رحمت مسلمانی
بوسه ای برزدش به پیشانی
بعد ازان شیخ جای خود بنشست
پرسش حال و کار در پیوست
کارتان چیست حال تان چونست
اهل و مال و عیال تان چونست
یک به یک را جواب نیک شنید
رو در آن شخص کرد و زو پرسید
کین پسر می شود تو را فرزند
یا نه شاگرد توست و خویشاوند
گفت ازین هر سه نیست هیچکدام
لیک با ماش نسبتی ست تمام
نسبتی دور دور کرد بیان
که ازان سر کار گشت عیان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت