عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۱۱
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید
چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید
سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر
بدین بی‌گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من
تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور
بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
برین‌گونه بگریست چندان بزار
همی تاگیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهان‌بین او
در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدین‌سان نمرد
که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۹
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
همی آید از هر سوی تیغ تفت
همه سرکشانشان پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
کمانچای چاچی بینداختند
قبای نبردی برون آختند
به زاریش گفتند گر شهریار
دهد بندگان را به جان زینهار
بدین اندر آییم و خواهش کنیم
همه آذران را نیایش کنیم
ازیشان چو بشنید اسفندیار
به جان و به تن دادشان زینهار
بران لشگر گشن آواز داد
گو نامبردار فرخ‌نژاد
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
ازین سهم و کشتن بدارید دست
که بس زاروارند و بیچاره‌وار
دهدی این سگان را به جان زینهار
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و این خستگان بشمرید
مگیریدشان بهر جان زریر
بر اسپان جنگی مپایید دیر
چو لشکر شنیدند آواز اوی
شدند از بر خستگان بارزوی
به لشکرگه خود فرود آمدند
به پیروز گشتن تبیره زدند
همه شب نخفتند زان خرمی
که پیروزی بودشان رستمی
چو اندر شکست آن شب تیره‌گون
به دشت و بیابان فرو خورد خون
کی نامور با سران سپاه
بیامد به دیدار آن رزمگاه
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندر گذشت
برادرش را دید کشته به زار
به آوردگاهی برافگنده خوار
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامهٔ خسروی بردرید
فرود آمد از شولک خوب رنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کی شاه گردان بلخ
همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا
نبرده دلیرا گزیده گوا
ستون منا پردهٔ کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
به دست خودش روی بسترد پاک
به تابوت زرینش اندر نهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد
کیان زادگان و جوانان خویش
به تابوتها در نهادند پیش
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بیابان و بر دشت و راه
از ایرانیان کشته بد سی‌هزار
ازان هفتصد سرکش و نامدار
هزار چل از نامور خسته بود
که از پای پیلان به در جسته بود
وزان دیگران کشته بد صد هزار
هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدی سه هزار و دویست
برین جای بر تا توانی مه ایست
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۰
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بیندود یک روی آهن به قیر
پراگند بر قیر مشک و عبیر
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشید روشن برش
ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه
چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی
بریده بش و دم اسپ سیاه
پشوتن همی برد پیش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زین
ز زین اندرآویخته گرز کین
همان نامور خود و خفتان اوی
همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش
همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
بینداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
بیالود تیغ و بپالود کیش
مهان را همی داشت بر جای خویش
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ایوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای
تن خسته یک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد میان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تیز
بیارید کامد کنون رستخیز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک دیدند ریش سیاه
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
بسودند پر مهر یال و برش
کتایون همی ریخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز
بیامد به نزدیک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کرده‌ای
دم از شهر ایران برآورده‌ای
ز تو دور شد فره و بخردی
بیابی تو بادافره ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو
کزین پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدین گیتیت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی
همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت این و گویا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد یاد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای
به پیش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
کجا شد نخستین به کین زریر
همی گور بستد ز چنگال شیر
ز ترکان همی کین او بازخواست
بدو شد همی پادشاهیت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نیا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشیده داریم روی
برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
برآورد ازیشان دم و دود و گرد
ز رویین دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ایدر به زابل فرستادیش
بسی پند و اندرزها دادیش
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سپید
که فرزند کشتی ز بهر امید
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دودهٔ خویش و پیوند را
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
برین آتش تیزبر آب ریز
بیامد پشوتن ز ایوان شاه
زنان را بیاورد زان جایگاه
پشوتن چنین گفت با مادرش
که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن‌روان
چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دین‌دار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلم‌ها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
پر همی‌گردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازین جا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانه‌یی
تو نه‌یی شیعه عدو خانه‌یی
روز عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است؟
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - فی‌منقبت امیرالمؤمنین حسین بن علی بن ابی‌طالب رضی‌الله عنهما
این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟
این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟
ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟
ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟
ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست
وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟
ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی به راستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست
زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست
ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست
آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست
شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست
از بهر کشتن تو به کشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست
آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیریست تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد
این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم
وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست
روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی‌نواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست
چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴
خان والا گهر محمدخان
که ازو بود ملک و دین معمور
آن‌که چون او نزاد فرزندی
مادر دهر در مرور دهور
آن‌که در روزگار معدلتش
بود با باز بازی عصفور
قدرش چاکر و قضاش مطیع
فلکش بنده اخترش مزدور
چاکر آستان او قیصر
حاجب بارگاه او فغفور
مور با لطف او قوی چون پیل
پیل با قهر او ضعیف چو مور
سخنش مرهم دل خسته
کرمش داروی تن رنجور
در جهان چون به چشم عبرت دید
کامدن نیست جز برای عبور
زد سراپردهٔ جلال برون
سوی نزهت سرای دار سرور
صد هزاران دریغ و درد که شد
آفتابی ز دیده‌ها مستور
کز جدائیش روز روشن خلق
گشت تاریک چون شب دیجور
از ازل چون سعادت ابدیش
بود بر صفحهٔ جبین مسطور
شد شهید و سعادتی دریافت
بی زوال و فنا و نقص و قصور
از سعادت به او رسید از فیض
آنچه در خاطری نکرده خطور
زد به گوشش سروش عالم غیب
مژده ان ربنا لغفور
کرد از خون خضاب و آرامید
در قصور جنان به حجلهٔ حور
ساقی بزم جنت و فردوس
جرعه‌ای دادش از شراب طهور
مست خفت آنچنان ز بادهٔ وصل
که نخیزد مگر به نفخهٔ صور
خفت در خون که سرخ‌رو خیزد
با شهیدان صباح روز نشور
الغرض چون نشست با شهدا
شاد در باغ جنت آن مغفور
کلک هاتف که در مصیب او
داشت بر دل جراحتی ناسور
بهر تاریخ زد رقم بادا
با شهیدان کربلا محشور
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۸ - این مرثیه را جهت افصح البغاء سید حسین روضه خوان گفته
امسال نیست سوز محرم بسان پار
امسال دیده‌ها نه چو پارند اشگبار
امسال نیست زمزمه‌ای در جهان ولی
کو آن نوای زاری و آن ناله‌های زار
امسال اشگها همه در دیده‌هاست جمع
اما روان نمی‌کندش یک سخن گذار
سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ
سازد سیه ز آه محبان نوحه دار
سید حسین روضه کجا شد که پر کند
گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار
سید حسین روضه کجا شد که سر دهد
سیلابهای اشک به این نیلگون حصار
افسوس از آن کلام مؤثر که می‌فکند
هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار
صد حیف از آن عبارت دلکش که می‌کشید
از قعر جان ماتمیان آه پرشرار
ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند
وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر
ای حاضران کسی که درین سال غایبست
هست از شما بیاری و ذکری امیدوار
ای دوستان کنید به یک قطره مردمی
با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار
محراب را که روی در او بود سال و مه
پشتش خمیده ماند ز حرمان هلال‌وار
منبر که پایه پایه‌اش از پایبوس وی
سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار
او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند
وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار
امسال کز بلاغت او یاد میکنند
بر یاد پار خاک نشینان دل فکار
وز خاک او علم نور میرود
سوی فلک چو شعلهٔ خورشید در غبار
گوئی گذشته است به خاکش شه شهید
با والد ممجد و جد بزرگوار
امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است
هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار
دارد خرد گمان که درایوان نشسته است
منب نشین ز غایت تعظیم کردگار
در خدمت رسول بر اطراف منبرش
ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار
بر فقره سخنش کرده آفرین
در نقل‌های نوحه او شاه ذوالفقار
خیرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش
بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار
بر حسن ندبه‌اش حسن از چشم قطره‌ریز
کرده هزار در ثمین بر سمن نثار
شاه شهید خود به عزای خود آمده
وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار
غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو
اهل بهشت نوحه‌گری کرده اختیار
با آن که در بهشت نمی‌باشد آتشی
رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار
فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند
از نوحه حسین علی خاصه این دیار
روزی که ما رسیم باو وز عطای حق
از زندگان خلد نیابیم در شمار
آن روز در قضای عزای شه شهید
چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار
یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل
کور است جبرئیل امین زار بر مزار
کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر
ساز از شفاعت نبی و آل کامکار
وز ما به روح او برسان آن قدر درود
کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - فی مرثیه امام حسین علیه‌السلام
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد
بگری ای دیده ایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت
جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون
لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده
زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده
ز ماه نو الف بر سر شیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک
فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را
خراشیده به ناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته
سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری
به بار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است
عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است
عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است
که ذاتش عین نور و نور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز
ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصهٔ غبرا برآمد
غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بی‌خود از گردون فتادند
میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید
محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید
به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید
چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید
چو شاخ ارغوان در خون نشینید
به ماتم بیخ عیش از جان برآرید
به زاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت
برشادی دهد روز قیامت
خداوندا به حق آل حیدر
به حق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن
شفیعش را شهید کربلا کن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵ - در رثای زکی‌الدین بلخی
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مرده‌ام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - در مرثیهٔ سلطان شرق
گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت
ای قهر زهردار الهی چنین کنی
مرگ از سر جوان جهان‌جوی تاج برد
ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی
شاهی خدای راست که حکم این چنین کند
او را بدو نمود که شاهی چنین کنی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسن رضی اللّه عنه
نور چشم مصطفی و مرتضی
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
هلال محرم
محرم دیر ، خانیم زینب عزاسی
بیزی سسلر حسینین کربلاسی
یولی باغلی قالیب دشمن الینده
داها زوارینین یوق سس- صداسی
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
چاغیر شاه نجف گلسین هرایه
جهادیله آچاق یول کربلایه
علی نین ذوالفقاری داده چاتسین
حسین قربانلاری گلسین منایه
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین
مسلمان خواب غفلتدن اویانسین
اوجالسین نعره الله اکبر
گرک کافر جهنم ایچره یانسین
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
گلیب غیرت گونی ، همت زمانی
اوجالداق باشدا آذربایجانی
گئده ک صدام کافرله جهاده
ییخاق بو بی مروت ائو ییخانی
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
حسین زواری نین قورتاردی صبری
قیراق بو قوردلاری ، کافتاری ، بیری
آچاق یول کربلایه ، کاظمینه
چکک آغوشه او شش گوشه قبری
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
گرک دین اولماسا ، دونیانی آتماق
شرف ،عزتلی بیر دونیا یاراتماق
سعادت دیر حسین قربانلاری تک
شهادتله لقاء اللهه چاتماق
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
مسلمان صف چکیب دعوایه گلسین
چاغیر عباسی تاسوعایه گلسین
قیزی زینب أوزی صاحب عزادیر
چاغیر زهرانی عاشورایه گلسین
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
آنا ! اوغلون شهید اولدی مبارک
شهادتله سعید اولدی ، مبارک
امید جنتین تاپدین ، دا سندن
جهنم ناامید اولدی ، مبارک
( بئله طوی کیم گؤروب دنیاده قاسم )
( طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم )
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در صفت کربلا و نسیم مشهد معظّم
حبّذا کربلا و آن تعظیم
کز بهشت آورد به خلق نسیم
و آن تن سر بریده در گِل و خاک
وآن عزیزان به تیغ دلها چاک
وان تن سر به خاک غلطیده
تن بی‌سر بسی بد افتیده
وآن گزین همه جهان کشته
در گِل و خون تنش بیاغشته
وآن چنان ظالمان بد کردار
کرده بر ظلم خویشتن اصرار
حرمت دین و خاندان رسول
جمله برداشته ز جهل و فضول
تیغها لعل‌گون ز خون حسین
چه بود در جهان بتر زین شَین
تاج بر سر نهاده بدکردار
که از آن تاج خوبتر منشار
زخم شمشیر و نیزه و پیکان
بر سر نیزه سر به جای سنان
آل یاسین بداده یکسر جان
عاجز و خوار و بی‌کس و عطشان
کرده آل زیاد و شمر لعین
ابتدای چنین تبه در دین
مصطفی جامه جمله بدریده
علی از دیده خون بباریده
فاطمه روی را خراشیده
خون بباریده بی‌حد از دیده
حسن از زخم کرده سینه کبود
زینب از دیده‌ها برانده دو روی
شهربانوی پیر گشته حزین
علی‌اصغر آن دو رخ پر چین
عالمی بر جفا دلیر شده
روبه مرده شرزه شیر شده
کافرانی در اوّل پیگار
شده از زخم ذوالفقار فگار
همه را بر دل از علی صد داغ
شده یکسر قرین طاغی و باغ
کین دل بازخواسته ز حسین
شده قانع بدین شماتت و شَین
هرکه بدگوی آن سگان باشد
دان که او شاه این جهان باشد
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا می‌گفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازمانده‌ای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زنده‌ای و پاینده و داننده‌ای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارنده‌ای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آن‌چه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آن‌چه تو را می‌خوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله می‌گفتی و می‌گریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده‌ام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم‌ها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در محرم
در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان کشته با زنجیر می‌کوبند پشت
گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می‌کنند
گاه بگشوده گریبان‌، روز تا شب سینه را
در معابر با شرق دست‌، گلگون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ گندهٔ «‌یا لیتنا کنا معک‌»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
صبح برجسته جنب تا ظهر می‌ریزند اشگ
ظهر تا شب نوحه می‌خوانند و شب ... می کنند
خادم شمر کنونی گشته وانگه ناله‌ها
با دوصد لعنت‌، ز دست شمر ملعون می کنند
بر یزید زنده می‌‎گویند، هردم صد مجیز
پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند
آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند
قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور
کله‌اش داغون‌، به ضرب چوب قانون می کنند
گر علی‌اصغر بیاید بر در دکانشان
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علی‌اکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن‌سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
ور بساید دستشان با دست اولاد علی
دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند
جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر
هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند
سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرب‌این نوحه‌ها چون می کنند؟
تا خرند این قوم‌، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۹ - تسلیت
خواجهٔ فرخ سیر محمد دانش
ای که سخن گستری و دانش‌پرور
نثر تو چون بر صحیفه خامهٔ بهزاد
نظم تو چون در قنینه بادهٔ خلر
چون تو ندیدم سخنوری به ‌فصاحت
دیده و سنجیده‌ام هزار سخنور
همسر رنجم از آن که خاطر پاکت
رنجه شد از مرگ ناگهانی همسر
بود معزای آن کریمهٔ مغفور
پر ز خلایق بسان عرصهٔ محشر
آه و دریغا که من در آن شب و آن روز
بودم رنجور و اوفتاده به بستر
کاش که سر برنکردمی و ندیدی
خاطر آن خواجه را ملول و مکدر
دیدن یاران خوشست لیک به‌ شادی
نه بغمان کرده هر دو گونه معصفر
کار قضا بود شاد زی و مخور غم
هل که بداندیش تو بود به‌ غم اندر
بزم بیارای از دو آتش سوزان
ایدون کاندر رسید لشکر آذر
آن‌ یک در مرزغن چو گونهٔ معشوق
وان دگر اندر بلور چون لب دلبر
زخمه شهنازی و نوای قمر خواه
وان سخنان کز بهار دارند از بر
گاه بنوشند و گاه پای بکوبند
گاه ز بوسه دهند قند مکرر
گفت‌ حکیمی‌ جهان‌ سراسر وهم‌ است
گفت آن دیگر که بودنی است سراسر
گر همگی بودنی‌است غم نکند سود
ور همه وهم‌است‌باز شادی خوش‌تر
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹
شیوه ما گرد جانان بی خبر گردیدن است
گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل باشک چون در
بر گوهر مرتضا بگریید
با نعمت عافیت بصد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل بجسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پرعنا بگریید
بسیار درو نمی توان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یکدم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه بصد زبان بنالید
در پرده بصد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یکدم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابرگه دعا بگریید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر مرگ تو چون نمویم ای جان پدر
رخساره به خون بشویم ای جان پدر
سامان خود از که جویم ای جان پدر
تیمار تو با که گویم ای جان پدر
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
جانهای رسل براس و عین آمده اند
حوران همه با زینب و زین آمده اند
امشب ملکوت آسمانها بتمام
گریان به عزاپرس حسین آمده اند