عبارات مورد جستجو در ۲۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۳ - آگاهی بهرام از لشکرگشی خاقان چین بار دوم
چون به تثلیث مشتری و زحل
شاه انجم ز حوت شد به حمل
سبزه خضر وش جوانی یافت
چشمهٔ آب زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
مشک برگشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
باد نوروزی از قباله نو
با ریاحین نهاد جان به گرو
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی اندام زمهریر شکست
برف کافوری از گریوه کوه
رود را زاب دیده داد شکوه
سبزه گوهر زدود بینش را
داد سرسبزی آفرینش را
نرگستر به چشم خواب آلود
هر کرا چشم بود خواب ربود
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای
سرو کز سایه بادبانه زده
جعد شمشاد را به شانه زده
چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب
جان در انداخته به قلعهٔ آب
غنچههای نو از شکوفه شاخ
کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشه زر نهاده بر کف دست
از شمایل شمامههای بهار
بیقیامت ستاره کرده نثار
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده
کاتب الوحی گل به آب حیات
بر شقایق به خون نوشته برات
برگ نسرین به گوهر آمودن
شاخ سوسن به توتیا سودن
جعد بر جعد بسته مرزنگوش
دیلم آسا فکنده بر سر دوش
گشته هم برگ و هم گیا راضی
این به مقراضه آن به مقراضی
سنبل از خوشهای مشگ انگیز
برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش
غنچه با چشم گاو چشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز
گل کافور بوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان
ارغوان و سمن برابر دید
رایتی برکشیده سرخ و سپید
ز آفت بید برگ بادخزان
شاخ پر برگ بید دست گزان
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هوا خواهی
بلبل آواز برکشیده چو کوس
همه شب تا به وقت بانگ خروس
سرخ گل را به سبز میدانی
پنج نوبت زنان به سلطانی
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان
نای قمری به ناله سحری
خنده برده ز کام کبک دری
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت
زند باف از بهشت نامه زند
در شب آورد و خواند حرفی چند
عندلیب از نوای تیز آهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده
شاه بهرام در چنین روزی
کرد شاهانه مجلس افروزی
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی ز آسمان فراخته بیش
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ
کرد بر خسروآفرین دراز
کافرین کرده بود برد نماز
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
لشگری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج
سیلی آمد گرفت صحرائی
هر نهنگی درو چو دریائی
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
شه چو از فتنه یافت آگاهی
در بلا دید عافیت خواهی
پیشتر زانکه در سرآید دام
دامن از می کشید و دست از جام
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون به سر درارد پای
جز به گنج و سپه ندید پناه
کالت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
هم تهی دید گنج آکنده
هم سلیح و سپه پراکنده
ماند عاجز چو شیر بی دندان
طوق زنجیر و مملکت زندان
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
واو ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستیها و روشنیها مرد
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
فتنه میساخت مصلحت میسوخت
ملک میجست و مال میاندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
گفت خلق آرزو طلب شدهاند
شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد
خاکیانی که زاده ز میند
ددگانی به صورت آدمیند
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سرننهند
خوانده باشی ز درس غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان
جاه جمشید خوار چون کردند
سر دارا به دار چون کردند
مالشان حوضه است و ایشان سیر
گندد آب را به حوض ماند دیر
آب کز خاک تیرهفش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد
شاه اگر مست خصم هشیارست
شحنه گر خفته دزد بیدارست
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی برو تباه شود
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کس خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و زمن تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی
به جفائی که او نمودش راه
جور میکرد بر رعیت شاه
تا به حدی که خواری از حد برد
هیچکس را به هیچ کس نشمرد
در ستمکارگی پی افشردند
میگرفتند و خانه میبردند
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
تا در آن مملک به اندک سال
هیچکس را نه ملک ماند و نه مال
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد به رشوت خویش
از زر و گوهر و غلام و کنیز
در ولایت نماند کس را چیز
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشمتر کسی به درویشی
خانهداران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران
شهری و لشگری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی
جز وزیری که خانه بودش و گنج
حاصل کس نبود جز غم و رنج
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست
کس ز بیم وزیر عالم سوز
آنچه شب رفت و انگفت به روز
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند
شاه را آن بهانه سیر نکرد
لیک بی وقت جنگ شیر نکرد
از بد گنبد جفا پیشه
کرد چندانکه باید اندیشه
ره به سامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد
شاه انجم ز حوت شد به حمل
سبزه خضر وش جوانی یافت
چشمهٔ آب زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
مشک برگشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
باد نوروزی از قباله نو
با ریاحین نهاد جان به گرو
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی اندام زمهریر شکست
برف کافوری از گریوه کوه
رود را زاب دیده داد شکوه
سبزه گوهر زدود بینش را
داد سرسبزی آفرینش را
نرگستر به چشم خواب آلود
هر کرا چشم بود خواب ربود
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای
سرو کز سایه بادبانه زده
جعد شمشاد را به شانه زده
چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب
جان در انداخته به قلعهٔ آب
غنچههای نو از شکوفه شاخ
کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشه زر نهاده بر کف دست
از شمایل شمامههای بهار
بیقیامت ستاره کرده نثار
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده
کاتب الوحی گل به آب حیات
بر شقایق به خون نوشته برات
برگ نسرین به گوهر آمودن
شاخ سوسن به توتیا سودن
جعد بر جعد بسته مرزنگوش
دیلم آسا فکنده بر سر دوش
گشته هم برگ و هم گیا راضی
این به مقراضه آن به مقراضی
سنبل از خوشهای مشگ انگیز
برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش
غنچه با چشم گاو چشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز
گل کافور بوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان
ارغوان و سمن برابر دید
رایتی برکشیده سرخ و سپید
ز آفت بید برگ بادخزان
شاخ پر برگ بید دست گزان
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هوا خواهی
بلبل آواز برکشیده چو کوس
همه شب تا به وقت بانگ خروس
سرخ گل را به سبز میدانی
پنج نوبت زنان به سلطانی
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان
نای قمری به ناله سحری
خنده برده ز کام کبک دری
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت
زند باف از بهشت نامه زند
در شب آورد و خواند حرفی چند
عندلیب از نوای تیز آهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده
شاه بهرام در چنین روزی
کرد شاهانه مجلس افروزی
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی ز آسمان فراخته بیش
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ
کرد بر خسروآفرین دراز
کافرین کرده بود برد نماز
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
لشگری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج
سیلی آمد گرفت صحرائی
هر نهنگی درو چو دریائی
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
شه چو از فتنه یافت آگاهی
در بلا دید عافیت خواهی
پیشتر زانکه در سرآید دام
دامن از می کشید و دست از جام
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون به سر درارد پای
جز به گنج و سپه ندید پناه
کالت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
هم تهی دید گنج آکنده
هم سلیح و سپه پراکنده
ماند عاجز چو شیر بی دندان
طوق زنجیر و مملکت زندان
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
واو ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستیها و روشنیها مرد
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
فتنه میساخت مصلحت میسوخت
ملک میجست و مال میاندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
گفت خلق آرزو طلب شدهاند
شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد
خاکیانی که زاده ز میند
ددگانی به صورت آدمیند
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سرننهند
خوانده باشی ز درس غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان
جاه جمشید خوار چون کردند
سر دارا به دار چون کردند
مالشان حوضه است و ایشان سیر
گندد آب را به حوض ماند دیر
آب کز خاک تیرهفش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد
شاه اگر مست خصم هشیارست
شحنه گر خفته دزد بیدارست
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی برو تباه شود
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کس خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و زمن تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی
به جفائی که او نمودش راه
جور میکرد بر رعیت شاه
تا به حدی که خواری از حد برد
هیچکس را به هیچ کس نشمرد
در ستمکارگی پی افشردند
میگرفتند و خانه میبردند
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
تا در آن مملک به اندک سال
هیچکس را نه ملک ماند و نه مال
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد به رشوت خویش
از زر و گوهر و غلام و کنیز
در ولایت نماند کس را چیز
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشمتر کسی به درویشی
خانهداران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران
شهری و لشگری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی
جز وزیری که خانه بودش و گنج
حاصل کس نبود جز غم و رنج
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست
کس ز بیم وزیر عالم سوز
آنچه شب رفت و انگفت به روز
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند
شاه را آن بهانه سیر نکرد
لیک بی وقت جنگ شیر نکرد
از بد گنبد جفا پیشه
کرد چندانکه باید اندیشه
ره به سامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دزد و قاضی
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
چیرهدستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
چیرهدستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال قضاة و قضا
کوش تا تکیه بر قضا ندهی
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۶
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن، امین و دزد، عسس!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستادهاند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمنترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایتهاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجهها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سالها پس از آن، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگنفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستادهاند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمنترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایتهاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجهها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سالها پس از آن، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگنفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام
افتادهایم سخت به دام
در جنگ این گروه لئام
قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام
یکسر ز جهل، دشمنعلم
جمله به طبع، خصم کرام
ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه، زمام
در فضل، ناتمام ولی
در بددلی و جهل، تمام
کرده بسی حرام، حلال
کرده بسی حلال، حرام
بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام
خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام
دارند ازو طمع، زر و مال
بر هرکه میکنند سلام
بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام
تا شام، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام
روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام
بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی، پنام
نه دستیار عز و شرف
نه پایبند شهرت و نام
جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام
لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام
هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
در جنگ این گروه لئام
قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام
یکسر ز جهل، دشمنعلم
جمله به طبع، خصم کرام
ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه، زمام
در فضل، ناتمام ولی
در بددلی و جهل، تمام
کرده بسی حرام، حلال
کرده بسی حلال، حرام
بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام
خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام
دارند ازو طمع، زر و مال
بر هرکه میکنند سلام
بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام
تا شام، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام
روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام
بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی، پنام
نه دستیار عز و شرف
نه پایبند شهرت و نام
جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام
لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام
هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - مطایبه و انتقاد
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانهپاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکمتراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بیدردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آنیک از ترس آنیک از جهل آن دگرها از طمع
پولها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحبثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به روسان اصل شرکت را گروگان ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن آسان ساختیم
نفی گشتن، حبس دیدن، بد شنیدن را به خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه این ایران همان باشد که ما خود از نخست
زین تقلبها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانهپاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکمتراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بیدردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آنیک از ترس آنیک از جهل آن دگرها از طمع
پولها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحبثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به روسان اصل شرکت را گروگان ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن آسان ساختیم
نفی گشتن، حبس دیدن، بد شنیدن را به خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه این ایران همان باشد که ما خود از نخست
زین تقلبها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
دوز و کلک انتخابات
ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحبالرأیا! رو صبحنشین روی خرک
رأیها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
میدود پیشتر و میدهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه بهآزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکمدلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا بهتسبیح و بهعمامه و تحتالحنکاست
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملکهایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بیدرک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحبالرأیا! رو صبحنشین روی خرک
رأیها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
میدود پیشتر و میدهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه بهآزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکمدلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا بهتسبیح و بهعمامه و تحتالحنکاست
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملکهایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بیدرک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
فرار آیرم از ایران
میر لشگر ز من مکدر گشت
تاکه شاهنشه از سفر برگشت
چون درآمد شه از سفربه حضر
میرلشگر ببست بار سفر
پسری نوجوان و رعنا داشت
شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت
بود داماد شاه آن فرزند
چون پسر مرد، سست شد پیوند
دخلها کرده بود و دزدیها
ناسزاها و زن بمزدیها
گربهٔ دزد بود مردک پست
سینهدردیبهانه کرد و بجست
کارها بهر شاه ساخته بود
خوب ارباب را شناخته بود
آخرکار اسعد و تیمور
او ز نزدیک دید و ما از دور
چند ملیون ز خوان یغما زد
پاچه را ورکشید بالا زد
علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت
ور جلا زد سویفرنگ گریخت
ناخوشی را بهانه کرد آنجا
طلب آب و دانه کرد آنجا
چند ماهی حقوق و جیره گرفت
عاقبت هم هزار لیره گرفت
دانه پاشید شه که باز آید
طایر جسته کی فراز آید
این زمان در فرنگ آزاد است
کیسه پرپول وکله پر باد است
تا سپهرش کجا جواز دهد
کانتقام گذشته باز دهد
وآن سخن را که گفته بد با من
باش تا کی بگیردش دامن
تاکه شاهنشه از سفر برگشت
چون درآمد شه از سفربه حضر
میرلشگر ببست بار سفر
پسری نوجوان و رعنا داشت
شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت
بود داماد شاه آن فرزند
چون پسر مرد، سست شد پیوند
دخلها کرده بود و دزدیها
ناسزاها و زن بمزدیها
گربهٔ دزد بود مردک پست
سینهدردیبهانه کرد و بجست
کارها بهر شاه ساخته بود
خوب ارباب را شناخته بود
آخرکار اسعد و تیمور
او ز نزدیک دید و ما از دور
چند ملیون ز خوان یغما زد
پاچه را ورکشید بالا زد
علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت
ور جلا زد سویفرنگ گریخت
ناخوشی را بهانه کرد آنجا
طلب آب و دانه کرد آنجا
چند ماهی حقوق و جیره گرفت
عاقبت هم هزار لیره گرفت
دانه پاشید شه که باز آید
طایر جسته کی فراز آید
این زمان در فرنگ آزاد است
کیسه پرپول وکله پر باد است
تا سپهرش کجا جواز دهد
کانتقام گذشته باز دهد
وآن سخن را که گفته بد با من
باش تا کی بگیردش دامن
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ خداوند شما اللَّه است الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ او که بیافرید آسمانها و زمینها را فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ در شش روز ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ پس مستوى شد بر عرش یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ در میکشد شب تاریک را در سر روز روشن یَطْلُبُهُ حَثِیثاً تا آن را مىجوید بشتاب وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ و آفتاب و ماه و ستارگان مُسَخَّراتٍ نرم کرده و روان بِأَمْرِهِ بفرمان خداى أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ آگاه باشید که او راست آفریده و فرمان در آفریده تَبارَکَ اللَّهُ برتر و بزرگوارتر، پاکتر و با بابرکتتر کسى اللَّه است رَبُّ الْعالَمِینَ (۵۴) خداوند جهانیان.
ادْعُوا رَبَّکُمْ خداوند خویش را خوانید تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً بزاریدن آشکارا و پنهان إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (۵۵) او دوست ندارد اندازه در گذارندگان را.
وَ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ و به تباهکارى مروید در زمین بَعْدَ إِصْلاحِها پس آنکه اللَّه آن را بر صلاح نهاد بسزا و در خور وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً و خداى خویش را خوانید و پرستید ببیم و اومید إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶) که بخشایش خداى نزدیک است از نیکوکاران.
وَ هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ اللَّه او است که مىگشاید بادها را در هواى جهان بُشْراً بشارت دهان بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ پیش باران فا حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ تا آن باد برگیرد سَحاباً ثِقالًا میغهاى گران سُقْناهُ میرانیم ما آن را لِبَلَدٍ مَیِّتٍ بسوى زمینى یا مردم و جانور از تشنگى مرده فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ تا فرو فرستیم بآن میغ در زمین آب فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ تا بیرون آریم با آن از هر میوهها میغ در زمین آب فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ تا بیرون آریم با آن از هر میوهها کَذلِکَ نُخْرِجُ الْمَوْتى چنین هن بیرون آریم فردا از خاک مردگان را ببانگى لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ (۵۷). این باز نمودیم تا با این آن دریابید و بدیدار این آن را در یاد آرید.
وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ و زمین پاک، تربت خوش خاک یَخْرُجُ نَباتُهُ بیرون آید از آن نبات بِإِذْنِ رَبِّهِ بخواست خداى چنان که خواهد وَ الَّذِی خَبُثَ و آن زمین باز که خاک آن ناپاک است و ناخوش لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً پس بیرون نیاید نبات آن مگر اندکى دژورد کَذلِکَ همچنین نُصَرِّفُ الْآیاتِ از روى برویى میگردانیم و از راه براه سخنان خود و باز نمودهاى خود لِقَوْمٍ یَشْکُرُونَ (۵۸) گروهى را که سپاسدارى کنند.
ادْعُوا رَبَّکُمْ خداوند خویش را خوانید تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً بزاریدن آشکارا و پنهان إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (۵۵) او دوست ندارد اندازه در گذارندگان را.
وَ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ و به تباهکارى مروید در زمین بَعْدَ إِصْلاحِها پس آنکه اللَّه آن را بر صلاح نهاد بسزا و در خور وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً و خداى خویش را خوانید و پرستید ببیم و اومید إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶) که بخشایش خداى نزدیک است از نیکوکاران.
وَ هُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیاحَ اللَّه او است که مىگشاید بادها را در هواى جهان بُشْراً بشارت دهان بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ پیش باران فا حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ تا آن باد برگیرد سَحاباً ثِقالًا میغهاى گران سُقْناهُ میرانیم ما آن را لِبَلَدٍ مَیِّتٍ بسوى زمینى یا مردم و جانور از تشنگى مرده فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ تا فرو فرستیم بآن میغ در زمین آب فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ تا بیرون آریم با آن از هر میوهها میغ در زمین آب فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ تا بیرون آریم با آن از هر میوهها کَذلِکَ نُخْرِجُ الْمَوْتى چنین هن بیرون آریم فردا از خاک مردگان را ببانگى لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ (۵۷). این باز نمودیم تا با این آن دریابید و بدیدار این آن را در یاد آرید.
وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ و زمین پاک، تربت خوش خاک یَخْرُجُ نَباتُهُ بیرون آید از آن نبات بِإِذْنِ رَبِّهِ بخواست خداى چنان که خواهد وَ الَّذِی خَبُثَ و آن زمین باز که خاک آن ناپاک است و ناخوش لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً پس بیرون نیاید نبات آن مگر اندکى دژورد کَذلِکَ همچنین نُصَرِّفُ الْآیاتِ از روى برویى میگردانیم و از راه براه سخنان خود و باز نمودهاى خود لِقَوْمٍ یَشْکُرُونَ (۵۸) گروهى را که سپاسدارى کنند.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
درکشوری که مهر و وفا می فروختند
خوبان، متاع جور و جفا می فروختند
در بیعگاه خنجر ناز نگاه او
جان، قدسیان به نرخ گیا می فروختند
من زان ولایتم که به یک جو نمی خرید
شاهنشهی اگر به گدا می فروختند
ننگ آیدش وگر نه مکرر به التماس
دولت به رند بیسر وپا می فروختند
خواری کشان کوی خرابات از غرور
چین جبین به بال هما می فروختند
گل می دمید یکسر ازین دشت آتشین
خاری اگر به آبله پا می فروختند
دون همّتان سفله شعار جهان حزین
ما را چه می شدی که به ما می فروختند؟
خوبان، متاع جور و جفا می فروختند
در بیعگاه خنجر ناز نگاه او
جان، قدسیان به نرخ گیا می فروختند
من زان ولایتم که به یک جو نمی خرید
شاهنشهی اگر به گدا می فروختند
ننگ آیدش وگر نه مکرر به التماس
دولت به رند بیسر وپا می فروختند
خواری کشان کوی خرابات از غرور
چین جبین به بال هما می فروختند
گل می دمید یکسر ازین دشت آتشین
خاری اگر به آبله پا می فروختند
دون همّتان سفله شعار جهان حزین
ما را چه می شدی که به ما می فروختند؟
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۱ - بیدادگری کوش در چین
ز دشمن چو ایمن شد و کام یافت
شب و روز آرام و شادی بیافت
همه ساله با دل پرستان خویش
در ایوان و باغ و گلستان خویش
به پیشش سرود و می و نای بود
که گردون به کامش دلارای بود
ز شاهان توران و مکران و روم
ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
فرستاده و ساو و باز آمدش
ز هر جای گنجی فراز آمدش
نهادند گردن به فرمانبری
دگرگونه شد کوش از آن داوری
بگشت از ره دین و آیین و داد
به بیداد دست و زبان برگشاد
سر از چنبر مهر بیرون کشید
همی بستد از مردمان هرچه دید
ستمکار و خونریز و بی باک شد
ز نیکی دل و دست او پاک شد
نشان جست روزی از آن خوبروی
شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی
ز ره کودک خوب را برگرفت
دلارای هم ماده هم نر گرفت
نیارست دستور دادنش پند
نه در سالیان کرد کمتر گزند
همه چین به ویرانی آورد روی
ز بیدادگر کوش وارونه خوی
نه بر زن نه برخواسته ایمنی
از او آشکارا شد آهرمنی
نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم
نه آزرم مردم نه گفتار نرم
چو ترس دل و شرم دیده نماند
توانی همه کارها را تو راند
بترسان دلت گر تو گویی مهربان
نگر تا نگیرندت اندر میان
چو دل با زبان گشت یکتا و راست
رسیدی به کام و دو گیتی تو راست
به سختی رسیدند مردم ز کوش
نیارست کردن کس از وی خروش
سپاهی همان مردم زیر دست
همانا که از او بلاکش تر است
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همه برنهادند دیده به خاک
که دارای دادی و پروردگار
بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار
شب و روز آرام و شادی بیافت
همه ساله با دل پرستان خویش
در ایوان و باغ و گلستان خویش
به پیشش سرود و می و نای بود
که گردون به کامش دلارای بود
ز شاهان توران و مکران و روم
ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
فرستاده و ساو و باز آمدش
ز هر جای گنجی فراز آمدش
نهادند گردن به فرمانبری
دگرگونه شد کوش از آن داوری
بگشت از ره دین و آیین و داد
به بیداد دست و زبان برگشاد
سر از چنبر مهر بیرون کشید
همی بستد از مردمان هرچه دید
ستمکار و خونریز و بی باک شد
ز نیکی دل و دست او پاک شد
نشان جست روزی از آن خوبروی
شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی
ز ره کودک خوب را برگرفت
دلارای هم ماده هم نر گرفت
نیارست دستور دادنش پند
نه در سالیان کرد کمتر گزند
همه چین به ویرانی آورد روی
ز بیدادگر کوش وارونه خوی
نه بر زن نه برخواسته ایمنی
از او آشکارا شد آهرمنی
نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم
نه آزرم مردم نه گفتار نرم
چو ترس دل و شرم دیده نماند
توانی همه کارها را تو راند
بترسان دلت گر تو گویی مهربان
نگر تا نگیرندت اندر میان
چو دل با زبان گشت یکتا و راست
رسیدی به کام و دو گیتی تو راست
به سختی رسیدند مردم ز کوش
نیارست کردن کس از وی خروش
سپاهی همان مردم زیر دست
همانا که از او بلاکش تر است
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همه برنهادند دیده به خاک
که دارای دادی و پروردگار
بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن که از آرا خریدن مسند عالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در انتقاد اوضاع و اشخاص عدلیه وقت فرماید
فضا و ساحت عدلیه یارب از چپ و راست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند ولیک
بدست کژ منشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت
که سالیان دراز اندرین زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت
هنوز سقفش ستوار و استنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن
که درد وسوز پدید است و شعله ناپیداست
بچاه ویل همی ماند این سرا که در آن
هر آنکه افتد در خانمانش واویلاست
ز بسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدینسان تباه و نه زور است
خورند خون فقیران درند رخت غریب
که سگ عدوی غریبست و دشمن فقر است
بسان مجلس شوری ز هر نژاد و گروه
یکی بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچیانشان رگ جان
که نفخ صور سرودی ز بانک این سرناست
همی بسرفد دینار تا بدامن حشر
کسیکه متهم از جرم سرفه بی جاست
پی حصول مآرب که پا نهند براه
همی تو گوئی سیل العرم بشهر سباست
کرا شناسند این ملحدان ز بدبختی؟
سرش بدار و جگر خسته هستیش یغماست
هر آنکه دمب خری را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را ز پی سحری است
همی ندانند این روز را ز پی فرداست
بکاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل
ز سنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم بجانب دارالقضا که تا بینم
چگونه حکم کند آنکه بر سریر قضاست
ز اتفاق گذارم در آن مکان افتاد
که روبروی مقام وزیر در بالاست
دری بدیدم و لوحی بر آن بخط جلی
نوشته بود که کابینه وزیر اینجاست
شنیده بودم از اهل لغت که کابینه
باصطلاح و زبان فرنگ بیت خلاست
دگر شنیده بدم من که مجلس شوری
بر آن دیوان، کابینه تمیز آراست
پس از مطابقه گفتم که این مبال تمیز
فراخور خرد و ذوق هیئت وزراست
از آن قبل که همی قدر وقت بشناسد
مبال زیر سر آرد وزیر بس داناست
در آن بباید میزاب میز کرد روان
که میز در بن کابینه تمیز رواست
ازیدر آمدم آنجا درون و دیدم باز
به پشت میز گروهی نشسته از چپ و راست
سبا لها زد و سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پیش و گه بقفاست
رئیس ایشان مردی بنام عیسی بود
که پوستش همه کیمخت شد دل از خاراست
چو مرغ عیسی با نور آفتاب عدو
چو مار موسی کمتر شکارش اژدرهاست
بسنگ موسی ماند که تیغ را ساید
ولی چو رفت بکابیه سنگ استنجاست
مرا ز دیدن آن مرد حال در هم شد
چنانکه هیچ ندانستم از کجا بکجاست
فتاد از کفم ابریق و بند تکمه گسست
دلم طپید و رخم زرد گشت و روحم کاست
بسی دمیدم بر خویش آیة الکرسی
بناگهان یکی از روی صندلی برخاست
بخشم گفت چه خواهی در اینسرا؟ گفتم
مراببخش تو دانی غریب نابیناست
بقصد میز در اینجا شدم ندانستم
که میز خانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم این و از اینجا دوان دوان رفتم
سوی محاکم دیگر که در میان سراست
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم
یکی نشسته یکی ایستاده بر سر پاست
دو نیزه هر یک را شاخ و هفت قبضه بسال
سه شیر یال و دو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بینی بینی برویشان گوئی
فراز کوه میان طاق گنبد کسراست
نشسته هر یک بر مسندی که پنداری
پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر
همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سئوال کردم از خادمی که این کس کیست
چه کاره باشد و این محفل از کیان آراست
جواب داد که این مدعی العموم بود
کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمامه و یکی به فکل
یکی فزون بدرازی و دیگر از پهناست
بنزد هر یک حجاج چون انوشروان
به پیش هر یک یا بو ابوعلی سیناست
بویژه مفخر گودرزیان جمال قمی
که در شقاوت جمال، سیدالشهداست
بپای گیوه تکاپو کند ولی ز امساک
بپای گیوه و کفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوی قنبید آید
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسکه با نجبای زمانه دارد کین
سزای لعنت و نفرین خمسة النجباست
زبان زیرین اندر دهان زیرینش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سید اندر عدد اگر چه یکی است
چو جمع کردی این هر دو حمق از آن پیداست
گذشتم از در مقصوره گمان کردم
مقام و خانقه بلعم بن با عور است
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت
وکیل بلعم و نایب مناب بر صیصاست
رخش میانه دستار سبز و ریش سیاه
بسان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش مازندرانی اهرمنی
نشسته با دم جانکاه نطق دل فرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار
بقول عامه پی بند و بست و جفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی گفتا
نخست منکر روز جزا رئیس جزاست
شریف زاده نر غول ماده آنکه بنام
شریف زاده بد اکنون شریف بر علماست
دم لیدی، از اولاد بید و اولاد است
که نه بچهره ورا شرم و نه بدیده حیاست
شنیده بودم دجال را خری باشد
که پیروان را سرگین او به از خرماست
نهیق آن خر و آواز تیزش از بم وزیر
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
کنون بدیدم دجال اسپهانی را
به پشت آن خر مازندرانی آمده راست
بجای آنک ز سرگین او کند خر ما
دهد بخلق و بهر یک بگوید این خرماست
بدست خویش ز پشکش همی فشاند مشک
بریش خویش و ببوید که عنبر ساراست
یکی نگاشت بدوکان فلان به دختر تاک
قرینه گشته و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا که و طی دختر بکر
هر آنکه کرد سزاوار رجم و حد زناست
بحکم محکمه بایست سنگسارش کرد
که حکم محکمه نایب مناب حکم خداست
کسیکه باده نداند ز ماده بکر از تاک
نه راست از کژ سازد جدا نه کژ از راست
چگونه داند کار محاکمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پیر است
پی حنوط و کفنشو که مرده شو درزی است
بسیج گور و لحد کن که قبر کن بناست
مناخ ورطه مرگ است کاروانی را
که بوم قافله سالار و جغد راهنماست
به قصر دیگر دیدم جماعتی بردیف
نشسته اند و سخنشان سراسر از یاساست
بصدر محفل بر صندلی گرانجانی
چنانکه در بر کهسار صخره صماست
سئوال کردم کاینجا کجا و بهر چه کار؟
مقام تاجر و درویش و سید و ملاست
یکی بگفت که اینجاست کارگاه تمیز
در این مقام از نیک و شر ز خیر جداست
طویله شتران است و داغ گاه خران
چگونه داغی داغی که آخرینه دواست
محاکمات در این صفه منتهی گردد
چو منتهی شد فی الفور لازم الاجراست
رئیس آنان مردی است بی نشان گرچه
نشان مجرم پیدا ز جبهه و سیماست
دو عضو عامل آنجا دونائبان رئیس
که یک ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
یکایک از پی ابرام و نقض در جهدند
یکی بکار گره زن یکی طلسم گشاست
یکی برید و یکی دوخت دیگری پوشید
یکی نمود یکی ساخت آن دگر پیراست
بدست ایشان قانون چو آهنی کش موم
نمود داود، سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد و ز ابرام بی نهایتشان
ستمزده متردد میان خوف و رجاست
بهر که می نگری یک ز دیگری بتراست
حصان اشهب خالوی بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضی سدوم ولیک
عطا چو واصل گردید و اصل بن عطاست
اگر ندیدی یک جرم را دو گونه جزا
وگر شنیدی یکبام را دو گونه هواست
ببین در اینجا هم امتزاج خیر و شر است
ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
بجای دیگر دیدم جماعتی آرام
گزیده اند و از ایشان بهر طرف غوغاست
چو نیک در نگریستم برویشان دیدم
یکی جهود و یکی گبر و دیگری ترساست
یکی بدیوار اندر چو ریسمان بازان
یکی بسقف سرا همچو آسمان پیماست
ز خادمی که در آن باره بود پرسیدم
که این کجا و رئیسش که؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گویم که اندرین مجلس
در آسمان ز زمین بر خروش وا اسفاست
کجا مشاوره عالی است و تأسیش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
کسیکه صبحدم آنجا قدم نهد بی شک
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عز است
ریاستش بوزیر است لیک تشکیلش
گه لزوم مرکب ز هیئت رؤساست
بگفتم این رؤسا کیستند و این تشکیل
پی چه کار و بگیتی چه سود از اینسوداست
بگفت این رؤسا آن گروه بیشرفند
که هر یکیشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بی دینی است و بی شرفی
وظیفه غارت اموال خلق و سفک دماست
بمکر و دستان هر یک مجاهری بقمار
بسلب و غارت هر یک مجاهدی بغز است
بچوب موسی مانند کاژدها گردد
برای فرعون اما بر شعیب عصاست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
باست و قاف محاکم قضیب استیناف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف