عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حق‌اند
وان که با حق‌اند جود مطلق‌اند
وان‌که جز این دوست او خود مرده‌یی‌ست
او برین در نیست، نقش پرده‌یی‌ست
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۲
یکی را از ملوک، مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف، بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند؛ اکنون که پدر و مادر به علّت حُطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌ بیند، به جز خدای - عزّ و جل - پناهی نمی‌بینم.
پیش که بر آورم ز دستت فریاد
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن، سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۳
روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای این سری بمقادیر آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود، و آن لوی تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند.
چه بحرص مردم، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد.
شریف زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد. پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب، سابق است، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید. برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، برکات کسب و میامن مجاهدت، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد.
چون بشهر منظور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع می‌داریم، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم. سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟ گفتند: هیزم را عزتی است. در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است. »
هجویری : باب التصوّف
فصل
ذو النون مصری رحمةاللّه علیه گوید: «الصُّوفیّ إذا نَطَقَ أبانَ نُطقُه مِنَ الحَقائقِ، و إنْ سَکَتَ نَطَقَتْ عَنْه الجوارحُ بِقَطْعِ العَلائقِ.»
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون می‌گوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آن‌چه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق به‌جز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس به‌حقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزه‌دار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنان‌که خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آن‌چه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آنان‌اند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیده‌اند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آن‌چه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آن‌چه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آن‌چه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آن‌چه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که می‌بیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که می‌نبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آن‌چه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آن‌چه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم به‌جز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفی‌تر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آن‌جا که تن، و تن آن‌جا که دل، قول آن‌جا که قدم، قدم آن‌جا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آن‌چه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند به‌جز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسه‌ای و شانه‌ای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب می‌خورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل می‌کرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامه‌های وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنج‌ها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آن‌چه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آن‌چه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آن‌چه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشه‌ای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذره‌ای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آن‌چه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی السُّکر و الصَحْو
بدان اعزّک اللّه که: سُکْر و غلبه عبارتی است که ارباب معانی کرده‌اند از غلبهٔ محبت حق تعالی و صَحْو عبارتی از حصول مراد و اهل معانی را اندر این معنی سخن بسیار است، گروهی این را بر آن فضل می‌نهند و گروهی بر خلاف.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنان‌که داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آن‌چه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که می‌نبایست، تا دید آن‌چه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آن‌چه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آن‌چه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آن‌چه دل اهل حق مجرد می‌باید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست می‌نبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نی‌اند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آن‌چه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنان‌که موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنان‌که حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارک‌تر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که به‌جز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیک‌تر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آن‌چه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بی‌خبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامه‌ای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی می‌خروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطره‌ای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آن‌چه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آن‌چه اطراف این هردو معانی به یک‌دیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آن‌چه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو می‌بینی که از من می‌بپرسی که چه می‌جویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه می‌طلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.

مولوی : المجلس الثالث
حکایت
آورده اندکه پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را اميران بودند. بعضی اهل قلمکه تدبير ملک را از مدبرات امر تعلیمکرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خيرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودیکهگرد دفتر و قلمشانگشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشير و عَلَمْ بودند، جانباز.
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم
یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با اوگفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیتکه «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چونکسی بدکسیگوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.
آنهاکه محققان و ره بینانند
احوال تو را یکان یکان می دانند
لیکن بهکرم پردۀکس ندرانند
زان سان که زمانه میرود، می رانند
پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی اميران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان می دیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و درچشم ایشان وگفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقانکه: «ولتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.
می‌دان و مگو تا نشود رسوایی
زیبایی مرد، هست درگنجایی
روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبهکند، حالی او را رسوا نکنیم. آن اميران با یکدیگر میجوشیدندکه چهکنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گویدکه مگو؟ و اگر روز را شبگوید،که گویدکه خطاست؟
گر قامت سرو را دوتا میگویی
ور ماه دو هفته را جفا می گویی
اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟
تا با تو بگویدکه چرا میگویی؟
* * *
جننّا بلیلی و هی جنّت بغيرنا
و اخری بنا مجنونة لانریدها
* * *
ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه
ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه
از دود آه خویش، جهان را سیه کنم
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
روزی از آن اميران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود،گفت: ای اميران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگویدکه: چیست؟ بگویم:
گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟
چون پرسیدی راست بگویم چون شد:
خونابهٔ سودای تو میریخت دلم
چون جوش برآورد، ز سر بيرون شد
* * *
کارم چو زغم به جان رسانیدی بس
دودم به همه جهان رسانیدی بس
از پوست برون رفت مکن بی رحمی
چونکارد به استخوان رسانیدی بس
گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکنکه «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.
مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را
گفت: وقتکدام باشد؟گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع وگشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرمایدکه: آن ساعتکه دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت داریدکه آن ساعت در رحمت باز است، حاجت ها بخواهید.
ای باد سحر، بهکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی، اگر باشد روی
ور زانک بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیدهای، هیچ مگوی
* * *
تا روزی پادشاه شکارهای عجبکرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمتکه بندگان را بگریزاند به غيرت و بیگانهکند و باز شکارکند به رحمت.
ای آنکه ز خاک تيره نطعی سازی
هر لحظه در او صنعت دیگر بازی
گه مات کنی و گه بداری قایم
احسنت، زهی صنعت با خود بازی
اميران چون شاه را شادمان دیدند ودرهای رحمت را باز يافتند، جمله به خدمتش زانو زدند وگفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما راکشتی، عادتکرم تو نبود این، مدتهاستکه ریسمان دل ماگره برگره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.
از زلف بیاموزکنون بنده خریدن
کز چشم بیاموخته ای پرده دریدن
فریاد رس آن راکه به دام تو درافتاد
یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟
ما صبرگزیدیدم به دام توکه در دام
بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن
زین روکه رضای تو به اندوه تو جفت است
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار
زیراکه شکر هیچ نماند ز مزیدن
بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور
کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن
پادشاه گفت: چه کرده‌ام در حق شما؟
گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیدهای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصير آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:
آنکسکه به بندگیت اقرار دهد
با او تو چنين کنی دلت بار دهد؟
آخر او چه بندگی میکندکه آن بندگی لطیف است و در نظر ما درنمی‌آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبرکن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او می‌کند، شما نتوانید کردن.
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی
کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی، کز وهم پای عقل برتر می‌نهد؟
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟
تانشان عالم صغریش در بر گویمی
کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد
تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی
کو کسی، کو عبره خواهدکرد از این دوزخ سرا؟
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
گر دل عطار پست خاک نقشين نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحانکن، اگر از عهده بيرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خودکنیم نه با خیال شاه.
گر دل دهیم از سر جان برخیزم
جان باز و از جان و جهان برخیزم
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست
مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم
که هرکه رنج و بلا ازگناه خودگيرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادلگفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خيراً یؤتکم خيراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسيران و بستگان غم را بگوکه از من در این رنج و اسيری، اگر آنکسکه شما به تقدیر نافذ او اسيرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.
پادشاه فرمودکه: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!
آن کس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد
جمله اميران از این شادی سجدهکردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند وگفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ماکوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صفکشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:
مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟
که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی
* * *
دعوی عشق کردن آسان است
لیک آن را دلیل و برهان است
درگوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست ازکو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستندکه بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماندکه سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».
ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. اميران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این اميران نه اميرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمين معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمين قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟
جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.
گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونين، پیشوای ثقلين، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوهکردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».
چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود
آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا
ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود
اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود
فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود
والحمدلله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۰
کار زرگر به زر شود بر راه
زر به زرگر سپار و کار بخواه
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستان درخت مردم پرست
زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادِچین درختی بود اصول بعمقِ ثری برده و فروع بسمکِ ثریّا کشیده، بعمر پیرو بشکل جوان، کهن‌سال و تازه‌روی. گفتی نهالش ازجر ثومهٔ باسقاتِ خلد و ارومهٔ باغِ ارم آورده‌اند. باغبانِ ابداعش از سرچشمهٔ حیات آب داده، اطلسِ فستقی اوراق و معجرِ عنّابیِ اغصانش از مصبغهٔ قدرت رنگ بستهٔ ازل آمده، نه کهنه پیرایانِ بهارش مطرّاگری کرده و نه‌رنگ‌رزانِ خزانش پس از رنگِ معصفری گونهٔ مزعفری داده، طبیعتش در اظهارِخوارق عادت صفتِ نخلهٔ مریم اعادت کرده تا چون شجرهٔ آدم مزلّهٔ قدمِ فرزندانِ او شده. پنداری درختِ کلیم بود که بزبانِ چوبین تلقینِ اِنّی اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِینَ در سمعِ عالیمان می‌داد ، تا پیشِ او روی بر خاکِ مذلّت می‌نهادند. روزی مسافری بشهرِ آن درخت رسید، امّتی را در پرستشِ او دید ، از آن‌حال تعجّبی تمام نمود و باعبدهٔ آن درخت در عربدهٔ ملامت آمد که جمادی را که نه حواسِّ مدرکهٔ حیوانی دارد و نه قوّتِ محرّکهٔ ارادی، نه دافعهٔ المی در طبیعت، نا جاذبهٔ راحتی در طینت، نه کسرِ شهوتی را واسطه، نه جرِّ منفعتی را وسیلت، شما بچه سبب قبلهٔ طاعت کرده‌اید ؟ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا یَسمَعُ وَ لَا یُبصِرُوَ لَا یُغنِی عَنکَ شَیئا. پس از غبنی که از غلوِّ آن قوم در پرستشِ درخت میدید، برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد، خواست که زخمی بر میانش زند. درخت آواز داد که ای مرد، بجایِ تو چه کرده‌ام که میان بقصد من بستهٔ و بتعدّیِ من برخاستهٔ ؟ گفت : میخواهم که مجبوری و مقهوریِ تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنهٔ و معلوم کنند که چندین مدّت ایشان را هیزمِ آتش دوزخ بودهٔ ، نه سببِ نعیم بهشت. باز درخت آواز داد که ازین تعرّض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درستِ مغربی از جیبِ افقِ مشرق در دامنِ فوطهٔ آسمان‌گون گردون افتد، یک درستِ زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحبِ مال بسیار گردی. مرد از پیش درخت بافرطِ تحیّر و تفکّر برفت تا حاصلِ کار چون شود. روز دیگر بمیعادگاه رفت، یک درستِ زرِ سرخ یافت، برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر می‌یافت. روزی بر قاعده آنجا شد، هیچ نیافت؛ دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیکِ درخت آمد. از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد؟ مرد گفت : تا امروز مراچیزی می‌گشاد و راحتی می‌بود. در عهدهٔ آزرم و ادایِ حقوق آن گرم بودم. چون تو حسنِ عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظّف بود، باز گرفتی، استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن، چه درختی که از ارتفاعِ او انتفاعی نباشد، بریده بهتر.
اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی و‌من بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بی‌مبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمی‌باید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
در شتر و شیرِ پرهیزگار
ملک‌زاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال‌خوار و خویشتن‌دار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کم‌آزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته :
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت می‌آیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّه‌وار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّم‌دل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچ‌وجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهره‌ترست
این مثل ز آفتاب شهره‌ترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتن‌داری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت می‌کرد و مدتی دندانِ حرص از گوشت‌خواری بکند و دهانِ شره از خون‌آشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی می‌یافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم می‌گردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشت‌روی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهره‌مند شوند.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف
مشایخ عصر را کلمات متفاوت است در معنی تصوف و درماهیت او. بر یک حقیقت متفق نشده‌اند. از آنکه اتفاق در ماهیت چیزی بعد از اطلاع تواند بود بر حقیقت او که محمود بود یا موصوف.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بوده‌اند، و آنچه گفته‌اند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفته‌اند در تصوف گفته‌اند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بی‌هیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشت‌تر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچ‌کس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بی‌اندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامه‌ای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفته‌اند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولی‌تر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفته‌اند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۴
خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةاللّه علیه گفت کی من هفت ساله بودم کی از پدر شنودم کی گفت: کدبانو ماهک دختر رئیس میهنه گفت: یک روز شیخ بوسعید در میهنه مجلس می‌گفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده بود و دستاری سپید در سر نهاده، با رویی سرخ و سخن می‌گفت و من در وی نظاره می‌کردم وبدل خود اندیشه می‌کردم که خداوند سبحانه و تعالی را در جهان هیچ بندۀ هست چون شیخ؟ چون این اندیشه بخاطر من درآمد شیخ روی بمن کرد و گفت هان آنچ می‌اندیشی اگر خواهی که بدانی. بنگر تا ببینی. و اشارت بدان درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم جوانی دیدم در پای درخت استاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد صورت شیخ، نیک بشولیده و سخن شیخ استماع می‌کرد من در وی می‌نگریستم و می‌گفتم کی این چه جای آن دارد کی شیخ مرا بدو اشارت می‌کند؟ من درین تفکر بودم که شیخ گفت هان بازآی! من باخود آمدم. شیخ گفت آنرا کی می‌بینی یک تارموی وی به نزدیک حقّ تعالی گرامی‌تر از دنیا وآخرتست، برنگ غره نباید بود.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در طوس بود و شیخ چون برون می‌آمد استاد ابوبکر بوداع با شیخ بیرون آمد، شیخ او را هرچند باز می‌گردانید باز نمی‌گشت، شیخ گفت باز باید گشت. استاد گفت ای شیخ بی‌راه آوردی باز نخواهیم گشت گفت از راه تدبیر برخیز و بر راه تقدیر نشین.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۳
وقتی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در میهنه مجلس می‌گفت، در میانۀ مجلس درویشی در رسید از ماورالنهر و درمجلس بنشست و سه روز خدمت بجای آورد و هر روز در مجلس شیخ نشستی، شیخ روی بوی کردی و سخنان خوب گفتی، روز چهارم آن درویش در میان مجلس نعرۀ بزد و برخاست و گفت ای شیخ مرا می‌باید کی بدانم کی تو چه مردی و چه چیزی؟ شیخ گفت ای درویش ما را بر کیسه بندنیست و با خلق خدای جنگ نیست. درویش چون آن سخن شنید بنشست. چون شیخ از مجلس فارغ شد آن درویش پای افزار کرد و به جانب ماورالنهر شد. چون آنجا رسید آنجا مشایخ بزرگ بوده‌اند و عادت ایشان چنان بودی کی حلقه بنشستندی و هر کسی درین شیوه سخنی گفتندی. چون آن درویش در میان ایشان بنشست و هر کسی سخنی می‌گفتند نوبت بدرویش رسید، او را گفتند بیا تا چه آوردی از خراسان! گفت من پیری دیدم در میهنه کی سخنان نیک می‌گفت، من آن همه یاد نتوانستم داشت، از وی سؤال کردم که تو چه مردی و احوال تو چیست؟ او گفت ما را بر کیسه بند نیست و با خلق جنگ نیست. جملۀ پیران بیکبار برخاستند و روی سوی خراسان کردند و سجود کردند تعظیم حالت شیخ را، کی چنین کس را تعظیم می‌باید کرد که با او هیچ چیز نمانده است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۶
خواجه مصعد پسر خواجه امام مظفر حمدان نوقانی گفت کی یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز با پدرم نشسته بودند. پدرم شیخ را گفت صوفیت نگویم و درویشت نگویم بلکه عارفت گویم به کمال، شیخ بوسعید گفت آن بوَد کی او گوید و خواجه مصعد گفت صاینه جدۀ من بود ومادرم راحتی را پیش شیخ ابوسعید برد بنشابور و مادرم دوازده ساله بودو هنوز با پدرم سخن نکاح نگفته بودند. شیخ ماردم را سؤال کرد کی چه نامی؟ گفت راحتی، گفت مبارک باد! اکنون صوفیان را دعوتی باید کرد، گفت هیچ چیز ندارم، گفت گدایی کن، گفت چون کنم؟ پس همان ساعت شیخ را گفت صوفیان را دعوتی خواهم کرد،چیزی بده. شیخ پیراهن و ردا هر دو بوی داد، آنرا برداشت و برد تا بسرای میکالیان. آنجا مادری بود و دختری، گفت شیخ بوسعید از من دعوتی خواسته است، من گفتم چیزی ندارم، مرا گفت گدایی کن، من از وی گدایی کردم، این هر دو بمن داد، شما را این بچه ارزد؟ دختر برخاست و بخانه درشد و جفتی دست و رنجن بیاورد به قیمت شصت دینار و پیش من بنهاد و ردا برداشت و مادر عقدی بیاورد هم به قیمت شصت دینار و پیرهن برداشت. ساعتی بنشستیم، من گفتم این جامهای شیخ با من سخنی می‌گوید، شما می‌دانید؟ گفتند نه. گفتم می‌گوید من با هیچ کس قرار نگیرم و درینجا یا من باشم یا غیر من، شما را برگ این هست؟ گفتند نه، گفتم بباید نگریست تا چه باید کرد. پس ایشان برخاستند و در ردا و پیراهن بوسه بردادند و پیش من نهادند و گفتند این بشما لایقترست، دست ورنجن و عقد به حکم شماست. برخاستیم و پیش شیخ آمدیم و ردا و پیراهن پاره کردند. بعد از آن صاینه بنوقان آمد و پیش خواجه مظفر آمد و هر دو سخن می‌گفتند. صاینه در فنا سخن می‌گفت و خواجه مظفر در بقا. خواجه مظفر را سخن صاینه خوش آمد، گفت هرکه موافق تو موافق حقّ، و هرکه مخالف تو مخالف حقّ. صاینه گفت شکر این نثاری باید و من هیچ ندارم این راحتی را در کار تو کردم.خواجه مظفر گفت من ازین فارغم. و ده سال بود کی قوم خواجه مظفر برحمت خدای تعالی شده بود و ده سال که قومش زنده بود حاجتش نبود. بعد بیست سال راحتی را بخواست و خواجه مصعد از وی در وجود آمد به برکات همت و نظر شیخ قدس اللّه روحه.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۸ - اصل ششم
بدان که علما را اختلاف است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر یا مخالطت؟ مذهب سوفیان ثوری و ابراهیم ادهم و داوود طایی و فضیل عیاض و سلیمان خواص و یوسف اسباط و حذیف مرعشی و بشر حافی و بسیاری از متقیان و بزرگان آن است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر از مخالطت و مذهب جماعتی بزرگ از علمای ظاهر آن است که مخالطت اولیتر و عمر گوید، «نصیب خویش از عزلت نگاه دارید.» و ابن سیرین می گوید، «عزلت عبادت است.»
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.