عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
نسیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرا
زمین سبز نسرین‌خیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا
صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا
به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی
چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا
پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا
نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال می‌رقصد میان باغ بر یک پا
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام می‌زند رعنای نارعنا
به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا
ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا
از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بی‌انباز آن یکتای بی‌همتا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت موسی بن جعفر(ع)
ای ز شور نشئه دنیای فانی سرگران
سرگران از ساغر سودای صهبای جهان
از جهالت سود را بنموده سودا با زیان
بشنوی تا الرحیل همرهان از کاروان
کن علاج گوش هوش خویش از رنج صنم
چند روزی داده مهلت ز امتحانت کردگار
می‌زنی بربام گردون گاه کوس اختیار
گه سوی تفویض می‌رانی سمند اقتدار
می‌کنی گه میل سوی جبر و در پایان کار
نیک و بدرا مینهی در گردن جف القلم
آنکه داند از طبیعت اصل بود کن فکان
می‌کند این کار صنع کردگار لامکان
حرق را از نار بیند غرق از آب روان
قطع را از آهن و از معده هضم آب و نان
گو بمال از خواب غفلت چشم را اندک به هم
پس چرا شد آتش سوزان گلستان بر خلیل
موسی عمران نشد بهر چه غرق رود نیل
نامد اسمعیل از تیغ خلیل از چه قتیل
در نجات یونس از بطن سمک برگو دلیل
یا نما اذعان به ایجاد حدای ذوالنعم
صنعه اللهی که دارد در همه اشیا ظهور
کی شود مستور چون حورشید غیر از چشم کور
آنکه دارد کبریا را سعی در اطفاء نور
هست چون ابلیس از سر منزل توفیق دور
در وجود وی بود شایسته معنای عدم
کن علاج این غبار لغزش عمی بصر
از غوایت شو به اقلیم هدایت ره سپر
بهر تحصیل طریق مذهب اثنی عشر
سوی طور معرفت چون پور عمران کن سفر
شو به ظل رافت موسی بن جعفر معتصم
حضرت باب الحوائج عبد صالح رکن دین
نور چشم مصطفی شبل امیرالمومنین
قبله اسلام صاحب افسر ملک یقین
پیشوای شرع احمد مقتدای راستین
فخر مکه زیب زمزم اصل ارکان حرم
شمع مصباح و چراغ دوده عبدمناف
آنکه از تیغ زبان با زمره اهلی خلاف
چون علی کرده به حفظ شرع پیغمبر مصاف
گرنبد ذاتش معین موسی دریا شکاف
بود تا صبح قیامت جای او در قعریم
پنجه الله شکلش همچو حیدر بت‌شکن
صرصر قهرش بلای جان عباد وئن
شهریار عالم امکان ولی ذوالمنن
واقف پنهان و پیدا کاشف سر و علن
منبع جود و سخا سرچشمه فضل و کرم
کاظم الغیظی که حلمش کرده دین را پایدار
قدرت یزدان ز ایجاد وجودش آشکار
حارث ملک و ملک فرمانده لیل و نهار
مظهر ذات خدا اسرار غیب کردگار
باعث ایجاد خلق ماسوا از بیش و کم
مصدر صنع ازل دیباچه اصل قدیم
در دریای امامت معنی فرع کریم
رهبر دنیا و دین مجموعه خلق کریم
جنت موعود باقی مخزن علم حکیم
ماه برج طاوها سر سوره نور و قلم
صد چو موسی کلیم اللهش از بهر سئوال
مانده حیران «رب ارنی» گوی در طور جمال
گرچه یکتایی بود مخصوص ذات ذوالجلال
لیک ذات وی چو ذات کردگار لایزال
از تقرب مشتبه گشته حدوثش با عدم
در عبادت خامه «عبدی اطعنی» سالها
با خدای لامکن در کنج زندان آشنا
بسته همچو شیر در زنجیر تسلیم و رضا
هشت سال آن یوسف مصر شهادت مبتلا
تازد از دنیای فانی جانب عقبی قدم
از شرار ظلم هارون مشتعل شد پیکرش
گشت از زهر جفا کاهیده جسم اطهرش
در غریبی شد برون از جسم جان انورش
نی حبیبی به ببالین نی طبیبی بر سرش
مونس وی آه عالمسوز و اشک دم به دم
وقت جان دادن بسی از زندگی دلگیر بود
جان شیرینش ز فکر الفت تن سیر بود
ناله‌اش از بی‌کسی بسیار با تاثیر بود
کند اندر پا و اندر گردنش زنجیر بود
شد مسافر چون به جنت زین دیار پرالم
با زبان حال می‌فرمود با باد سحر
کای صبا نزد رضا اندر مدینه کن گذر
گو ندارد ای رضا باب غریبت نوحه‌گر
روی بالین پدر یک دم قدم نه ای پسر
در نگاه واپسینت کن مرا فارغ ز غم
داد در بغداد چون جان آن امام نامراد
چار تن حمال را هارون فرستاد از عناد
حجت حق را به روی نزدبانی جای داد
شیعیان پاک طینت جمع گشتند از وداد
تا به عزت دفن کردند آن امام محترم
داد از مظلومی نوباوه خیرالانام
زاده زهرا حسین بی‌معین تشنه‌کام
شاه مذبوح از قفا کز ظلم بی‌رحمان شام
در زمین کربلا کردند جای احترام
پیکرش را پایمال سم اسبان از ستم
شمر بی‌دین با لب عطشان ز جسمش سرگرفت
به جدل بی‌دین از او انگشت و انگشتر گرفت
ساربان از بند دستش بهر بند زرگرفت
(صامت) از بهر عزایش خامه و دفتر گرفت
او فکند اندر مصیبت لرزه بر لوح و قلم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣١ - قصیده در مدح خاتم الانبیاءعلی مرتضی و بقیه امامان هدی
مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
اینصفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی بر نخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل ز مفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زو تقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گر چه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنه المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵٣ - ایضاً
قیل لی أنت أفضل الناس طرا
فی المعانی و فی الکلام البدیه
فلما ترکت مدح ابن موسی
و الخصال الذی تجمعن فیه
قلت لا استطیع مدح امام
کان جبرئیل خادما لابیه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه
مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی
بدیهه گوی کلام از معانی و صورش
چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی
که در جهان نبود کس بپاکی گهرش
بگفتمش که نیارم ستود امامی را
که جبرئیل امین بود خادم پدرش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲ - در مدح بابُ المراد حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام
کجا است زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امام یازدهم حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام
دلم که بود زآلایش طبیعت پاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
امامی هروی : ترجیعات
در مدح امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
ای سپهر رفعت قدر تو در وصف النعال
کعبه ی دنیا و دینی قبله ی جاه و جلال
طور موسای دمی معراج عیسای روان
روضه رضوان عقلی نقطه خط کمال
گرنه روحی پس چرا هرگز نیندیشی ز مرگ
ورنه عقلی پس چرا با روح داری اتصال
عقل محضی گر نگیرد حرص و خشم او را زبون
روح پاکی گر نگردد عقل و طبع آن را وبال
آسمانی، گاه رفعت آفتابی، گاه نور
آسمانی، بی حوادث آفتابی، بی زوال
نور یابد هر دم از خاک درت مهر سپهر
همچنان کز پرتو آن نور می یابد هلال
تا تو گشتی خلعت امید و ایمان را سپهر
آفتاب و آسمانت هست در صف النعال
گو بیا بنگر که راه کعبه ی جان روشنست
هر که را چشم دل از خورشید ایمان روشنست
گلبن بستان عصمت، روح روح انبیاء
گوهر کان نبوت، در دریای صفا
مقتدای اهل ایمان، حجت دین خدا
حیدر ثانی، رضای حق، علی موسی الرضا
حاکم حکم امامت، خسرو اقلیم فضل
حافظ ملک رسالت، ناصر دین خدا
عنصر ترکیب عالم، مایه ی مقصود خلق
سرور اولاد آدم، مفخر آل عبا
قبله ی اسلام اگر کعبه است باری کعبه را
قبله محراب جناب تست هنگام دعا
عرض عالم را غرض جز جوهر پاکت نبود
ورنه جوهر با عرض هرگز نگشتی آشنا
زبده ی اسرا، و کن، دین پرور عادل که هست
کین و مهر اوست آری علت خوف و رجا
ذات پاک اوست، آری، آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
قبله ی دنیا و دین موعود رب العالمین
مفخر ختم رسل برهان امیرالمؤمنین
قاضی احکام عصمت، مفتی علم ورع
شحنه ی شهر شریعت، پادشاه ملک و دین
آنکه چون بر منبر دعوت نهادی پای امر
حضرت عالیش را احسان شدی روح الامین
و آنکه چون دست ورع در دامن تقوی زدی
آفرین کردی نثارش حضرت جان آفرین
ای بگوهر تا بآدم یا پیمبر یا ولی
هم نبوت را معینی هم امامت را امین
دست هر دل را که در چاه ضلالت اوفتاد
نیست ممکن جز پناه جاه تو حبل المتین
خاک ملت را مسیحی آب دین را جبرئیل
باد دنیا را سلیمان، آتش جان را خلیل
ای بحق جد و پدر را نایب قائم مقام
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
صدر تقوی را شکوهی، اهل معنی را پناه
فضل یزدان را نهادی، ملک و ملت را را نظام
چون سواد دیده، بین اهل بیتش روشنست
دیده کوتا بنگرندی شیخ و شاب و خاص و عام
گرد راه مشهدت را هفت کشور در میان
...........................................
مسند فرمانده قدر تو صدر لا مکان
خطه ی شاهنشه صیت تو حی لاینام
بارگاه شاه جاهت سایبان عقل کل
حاجب درگاه بارک هاتف دارالسلام
ای باستحقاق خورشید سپهر معجزات
هم امامت را پناهی هم امامی را نجات
ای شکسته عهد عالی حضرتت حضم لئیم
پر خروش است از فغان ناقض عهدت جحیم
آنکه در بغداد، کان گوهرت را زهر داد
..............................................
و انکه کرد اندر خراسان شخص پاکت را شهید
تا مگر بر ملک حادث خسروی گرد قدیم
جاودان گو هیزم دوزخ شوید از بهر آنک
بی رضای حق نیابد هیچکس صدر نعیم
خصم اولاد پیمبر، دشمن دین خداست
گرچه با ملک سلیمان باشد و کف کلیم
خاطر من بنده تا مداح این درگاه گشت
خلعت خاص «امامی» یافت از رب رحیم
ای امامی مدح آل مصطفی گوتا ترا
دین و دنیا، روز و شب هم یار باشد هم ندیم
ذات پاک اوست آری آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
دیده نظر باز و رخت بی نظیر
بگذرم از جان زتوام ناگزیر
سر خوش می را چه غمست از خمار
اهل غنا را چه خبر از فقیر
چهره و خطت چه بود فی المثل
مجمر افروخته دود عبیر
یاد تو بیرون نرود از خیال
نقش تو بیرون نرود از ضمیر
رحم باین خسته کن ای شخ کمان
بسملم و طالب یک نوک تیر
به که نگویم غم پنهان خویش
چون تو بصیرفی و علیم و خبیر
عشق چه دامنست که از شوق او
میل رهائی ننماید اسیر
گر چه زدرویش خطائی برفت
عفو کند حاکم پوزش پذیر
مدح علی کرده رقم لاجرم
خامه آشفته فشاند عبیر
دست مرا گیر که بیچاره ام
رحم بدرویش نماید امیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
ما زسودای گل و از بوستان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ماه ذیعقده است ای ساقی قعود از جنگ کن
خون مردم بس زخون رز رخی گلرنگ کن
نوبتی زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ
مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن
شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال
بلبل عاشق کجائی نغمه ی آهنگ کن
تابکی شور مخالف راست زن راه حجاز
زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن
چند سالوس و دورنگی زاهد نیرنگ ساز
خویش را چون میکشان از آب خم یکرنگ کن
همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر
تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن
مانی نوروز گیتی رشک انگلیون نمود
خامه سحرآمیز دار و صفحه را ارژنگ کن
تاز در دشت سخن اسب مدیح مرتضی
ادهم مدحت سرایان جهان را لنگ کن
گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر
دست حق داری سر خصمت بدار آونگ کن
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)‏
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴ - این قصیده در منقبت حضرت امام رضا علیه التحیته و الثنا و اشاره به قتل و غارت ساکنان مشهد مقدسه حضرت
چنان رسیدن دی سرد ساخت دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر