عبارات مورد جستجو در ۷۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۶
بپیچید و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید
چو او را ببینید بر تخت و گاه
کنید آن زمان خویشتن را دو تاه
بر آیین شاهان نمازش برید
بر تاج و بر تخت او مگذرید
چو هر دو نشینید در پیش اوی
سوی تاج تابنده‌ش آرید روی
گزارید پیغام فرخش را
ازو گوش دارید پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید
زمین را ببوسید و بیرون شوید
چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش
ابا یار خود خیره سر نام خواست
که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند
به درگاه او بر پیاده شدند
پیاده برفتند تا پیش اوی
براین آستانه نهادند روی
چو رویش بدیدند بر گاه بر
چو خورشید و تیر از بر ماه بر
نیایش نمودند چون بندگان
به پیش گزین شاه فرخندگان
بدادندش آن نامهٔ خسروی
نوشته درو بر خط یبغوی
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون
چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد
وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی
ولیکن مرا بود پنداشتی
کسی کش بود نام و ماند بسی
سخن گفت بایدش با هرکسی
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۶
ببودند هر دو بران رای مند
سپهبد برآمد به بالا بلند
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پر بیرون کشید
ز مجمر یکی آتشی برفروخت
به بالای آن پر لختی بسوخت
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت
تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش زال با درد و غم
ز پرواز مرغ اندر آمد دژم
بشد پیش با عود زال از فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد
ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود
که آمد ازین سان نیازت به دود
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد
که بر من رسید از بد بدنژاد
تن رستم شیردل خسته شد
ازان خستگی جان من بسته شد
کزان خستگی بیم جانست و بس
بران گونه خسته ندیدست کس
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست
بیامد برین کشور اسفندیار
نکوبد همی جز در کارزار
نجوید همی کشور و تاج و تخت
برو بار خواهد همی با درخت
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته‌روان
سزد گر نمایی به من رخش را
همان سرفراز جهان‌بخش را
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال
بفرمای تا رخش را همچنان
بیارند پیش من اندر زمان
چو رستم بران تند بالا رسید
همان مرغ روشن‌دل او را بدید
بدو گفت کای ژنده پیل بلند
ز دست که گشتی بدین سان نژند
چرا رزم جستی ز اسفندیار
چرا آتش افگندی اندر کنار
بدو گفت زال ای خداوند مهر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
گر ایدونک رستم نگردد درست
کجا خواهم اندر جهان جای جست
همه سیستان پاک ویران کنند
به کام دلیران ایران کنند
شود کنده این تخمهٔ ما ز بن
کنون بر چه رانیم یکسر سخن
نگه کرد مرغ اندران خستگی
بدید اندرو راه پیوستگی
ازو چار پیکان به بیرون کشید
به منقار از ان خستگی خون کشید
بران خستگیها بمالید پر
هم اندر زمان گشت با زیب و فر
بدو گفت کاین خستگیها ببند
همی باش یکچند دور از گزند
یکی پر من تر بگردان به شیر
بمال اندران خستگیهای تیر
بران همنشان رخش را پیش خواست
فرو کرد منقار بر دست راست
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جایی تنش
همانگه خروشی برآورد رخش
بخندید شادان دل تاج‌بخش
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن
توی نامبردار هر انجمن
چرا رزم جستی ز اسفندیار
که او هست رویین‌تن و نامدار
بدو گفت رستم گر او را ز بند
نبودی دل من نگشتی نژند
مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ
وگر بازمانم به جایی ز جنگ
چنین داد پاسخ کز اسفندیار
اگر سر بجا آوری نیست عار
که اندر زمانه چنویی نخاست
بدو دارد ایران همی پشت راست
بپرهیزی از وی نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
که آن جفت من مرغ با دستگاه
به دستان و شمشیر کردش تباه
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
سر از جنگ جستن پشمان کنی
نجویی فزونی به اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار
ور ایدونک او را بیامد زمان
نیندیشی از پوزش بی‌گمان
پس‌انگه یکی چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
چو بشنید رستم دلش شاد شد
از اندیشهٔ بستن آزاد شد
بدو گفت کز گفت تو نگذرم
وگر تیغ بارد هوا بر سرم
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
بگویم کنون باتو راز سپهر
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج
رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
شگفتی نمایم هم امشب ترا
ببندم ز گفتار بد لب ترا
برو رخش رخشنده را برنشین
یکی خنجر آبگون برگزین
چو بشنید رستم میان را ببست
وزان جایگه رخش را برنشست
به سیمرغ گفت ای گزین جهان
چه خواهد برین مرگ ما ناگهان
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه
که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای
جهان را چنین است آیین و رای
همی راند تا پیش دریا رسید
ز سیمرغ روی هوا تیره دید
چو آمد به نزدیک دریا فراز
فرود آمد آن مرغ گردنفراز
به رستم نمود آن زمان راه خشک
همی آمد از باد او بوی مشک
بمالید بر ترکش پر خویش
بفرمود تا رستم آمدش پیش
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست از برش مرغ فرمانروا
بدو گفت شاخی گزین راست‌تر
سرش برترین و تنش کاست‌تر
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار
بر آتش مرین چوب را راست کن
نگه کن یکی نغز پیکان کهن
بنه پر و پیکان و برو بر نشان
نمودم ترا از گزندش نشان
چو ببرید رستم تن شاخ گز
بیامد ز دریا به ایوان و رز
بران کار سیمرغ بد رهنمای
همی بود بر تارک او به پای
بدو گفت اکنون چو اسفندیار
بیاید بجوید ز تو کارزار
تو خواهش کن و لابه و راستی
مکوب ایچ گونه در کاستی
مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان
چو پوزش کنی چند نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
به زه کن کمان را و این چوب گز
بدین گونه پرورده در آب رز
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنانچون بود مردم گزپرست
زمانه برد راست آن را به چشم
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم
تن زال را مرغ پدرود کرد
ازو تار وز خویشتن پود کرد
ازان جایگه نیک‌دل برپرید
چو اندر هوا رستم او را بدید
یکی آتش چوب پرتاب کرد
دلش را بران رزم شاداب کرد
یکی تیز پیکان بدو در نشاند
چپ و راست پرها بروبر نشاند
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۱۳
خود و شاه بهرام با رای‌زن
نشستند و گفتند بی‌انجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن
به ایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سی هزار
همه نیزه‌داران خنجرگزار
به دینارشان یکسر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهی این به ایران رسید
جوانوی نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
مگر باز گردد به شادی و بزم
چو منذر به نزدیک جهرم رسید
برآن دشت بی‌آب لشکر کشید
سراپرده زد راد بهرامشاه
به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
به منذر چنین گفت کای رای‌زن
به جهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفت‌وگوی
چو لشکر به روی اندر آورد روی
بدو گفت منذر مهان را بخوان
چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چارهٔ آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
بپیچند و خوی پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
بر آنم که بینند چهر ترا
چنین برز و بالا و مهر ترا
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسی تخت را
کله را و زیبایی بخت را
ور ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند بردن همی از تو گاه
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو بادا تن و دین من
چو بینند بی‌مر سپاه مرا
همان رسم و آیین و راه مرا
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر کرد شاید درست
سه دیگر که خون ریختن کار ماست
همان ایزد دادگر یار ماست
کسی را جز از تو نخواهند شاه
که زیبای تاجی و زیبای گاه
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
پذیره شدن را بیاراستند
یکی دانشی انجمن خواستند
نهادند بهرام را تخت عاج
به سر بر نهاده بهاگیر تاج
نشستی به آیین شاهنشهان
بیاراست کو بود شاه جهان
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغی به دست
همان گرد بر گرد پرده‌سرای
ستاده بزرگان تازی به پای
از ایرانیان آنک بد پاک‌رای
بیامد به دهلیز پرده‌سرای
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درشان به آواز بگذاشتند
به شاه جهان آفرین خواندند
به مژگان همی خون برافشاندند
رسیدند نزدیک بهرامشاه
بدیدند زیبا یکی تاج و گاه
به آواز گفتند انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
شهنشاه پرسید و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
چندانک خواهی جنگ کن، یا گرم کن تهدید را
می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما، کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را، یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد، مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را، بر خار می‌زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او، از خود زدن بر خارها
بی‌صبر بود و بی‌حیل، خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان، رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم، هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم هم نشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می‌رسان، هر دم سلامی نو ز ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و مرو
عشوه دهد دشمن من، عشوهٔ او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیلهٔ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنچه سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ، بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی‌خورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشته‌یی
لیک سرخیل دلی، سررشته‌یی
چون سر رشته به دست و کام توست
درهای عقد دل زانعام توست
بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه‌دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شب‌اند و پیر ماه
کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است، نز ایام پیر
او چنان پیر است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی‌پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته‌یی
بی قلاووز اندر آن آشفته‌یی
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه‌شان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوان‌هاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زان که عشق اوست سوی سبزه‌زار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگ‌ها سوی حشیش
دشمن راه است خر، مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن، خود بود آن راه راست
شاوروهن و آن گه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۱ - نصیحت مبارزان او را کی با این دل و زهره کی تو داری کی از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی
قوم گفتندش به پیکار و نبرد
با چنین زهره که تو داری مگرد
چون ز چشم آن اسیر بسته‌دست
غرقه گشتی کشتی تو در شکست
پس میان حملهٔ شیران نر
که بود با تیغشان چون گوی سر
کی توانی کرد در خون آشنا
چون نه‌یی با جنگ مردان آشنا‌؟
که ز طاقاتاق گردن‌ها زدن
تاق‌تاق جامه کوبان ممتهن
بس تن بی‌سر که دارد اضطراب
بس سر بی‌تن به خون بر چون حباب
زیر دست و پای اسبان در غزا
صد فنا کن غرقه گشته در فنا
این چنین هوشی که از موشی پرید
اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید‌؟
چالش است آن حمزه خوردن نیست این
تا تو برمالی به خوردن آستین
نیست حمزه خوردن این جا تیغ بین
حمزه‌یی باید درین صف آهنین
کار هر نازک‌دلی نبود قتال
که گریزد از خیالی چون خیال
کار ترکان است نه ترکان برو
جای ترکان هست خانه خانه شو
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
از دست مده طریق احسان پدر
تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر
جان پدرت از ان جهان می‌گوید
زنهار خلاف من مکن جان پدر
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک می‌سپاری هش دار
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
چون زهرهٔ شیران بدرد نالهٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۳
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن اندیشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در آداب می خوردن
خوردن باده گر شود ناچار
کوش تا نگذرد حریف از چار
خادمی چست و صاحبی خوشخوی
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی
گر خوری می به خانهٔ دگران
بر حریفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن
نقل کم خور، که می‌خمار کند
نقل کم کن که سرفگار کند
به قبول کسان ز جای مشو
عندلیب سخن سرای مشو
وقت خوردن دو باده کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش
تا بگردد خورش گوارنده
مشو، ای خواجه، می گسارنده
می بهل، تا که کار خود بکند
که به آخر شکار خود بکند
خورش و می چو در هم آمیزی
خون خود را به خوان خود ریزی
می خوری، اعتراف کن به گناه
تا نگردد حرام سرخ و سیاه
چند گویی که: باده غم ببرد؟
دین و دنیا نگر که هم ببرد
بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست
بطر و خرمی ز ناجفسیست
آن که شیرین به غم سرور کند
از دل خویش غم چه دور کند؟
بهتر از غم کدام یار بود؟
که شب و روز برقرار بود
می چنان خور که او مباح شود
نه کزو خانه مستراح شود
هر چه مستی کند حرامست آن
گر شرابست و گر طعامست آن
مستی مال و جاه و زور و جمال
هم حرامست و نیست هیچ حلال
به ضرورت نجس حلال بود
بیضرورت نفس وبال بود
آب زمزم گرت کند سرمست
رو بشوی از حلال بودن دست
تو در آبی، چنین دلیر مرو
بر کنارش رسی، به زیر مرو
گر چه غم سوز و غصه کاهست او
زو برمن، آب زیر کاهست او
گر چه آبی تنک نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل
بر حذر باش ز آب آتش رنگ
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ
آتش باده بر مکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند
می چو آتش بر آتشت ریزد
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟
زین دو آتش چو دیگ برجوشی
گر به یکباره خود سیاووشی
کاسه‌ای کندرو خوشی نبود
چه شود گر دو آتشی نبود؟
بهل این آتش ار کمست، ار بیش
که درشت آتشیست اندر پیش
مکن، ای نفس و کار خود دریاب
روز شد برگشای چشم از خواب
چند راضی شوی به خورد و به خفت؟
ترک این بیخودی بباید گفت
باده نوشندگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان زخم و مستی نیست
جاه نیکان به کبر و هستی نیست
هر کرا عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
از کف من چو جام‌جم داری
دیگر اندر جهان چه غم داری؟
گر چه اختر به اختیار تو شد
ور چه شیر فلک شکار تو شد
تو بیکبارگی ز دست مشو
وز شراب غرور مست مشو
بس ازین آب و خاک غارت کن
آب و خاکی دگر عمارت کن
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو؟
چون نکردی خرابی آبادان
بر خرابی چه میشوی شادان؟
خیز و آباد کن مقامی نیک
تا برآری به خیر نامی نیک
چند راحت بری ز ملک کسان؟
راحتی هم به ملک خود برسان
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
پسری با پدر به زاری گفت
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در طلب مرشد
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بی‌طلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بی‌دانش
نتوان داد دل به فرمانش
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بی‌یار و کار بی‌یاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بی‌رفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بی‌کم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بی‌مرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بی‌ولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
این قدم را یگانه‌ای باید
در ولایت نشانه‌ای باید
بی‌کراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
هاتف اصفهانی : مطایبات
شمارهٔ ۲
با حریفی که بی‌سبب دارد
سر آزار من بگو زنهار
گرچه از حکه در تعب باشی
... خر را به ... خویش مخار
هان و هان راه خویش گیر و برو
به دم مار خفته پا مگذار
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - نصیحت کردن شاپور به خسرو و دلالت کردن او را به شکر
سخن پرداز گویای خردمند
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بی‌وفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی می‌کند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبله‌گاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۷
بود زودا، که آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی در آب پاغوش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آید
کارها به از آنکه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸
خاقانیا به تقویت دوست دل مبند
وز غصهٔ نکایت دشمن جگر مخور
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر
بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت
دشمن نماید و نبرد دوستی بسر
وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم
هم باز گردد و شود از دوست دوست‌تر
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر
ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام
بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر
آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم
کو نردبان توست به بام کمال بر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبین
پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر
که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود
از عادت یهود و نصاری دهد خبر
کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر
وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفتهٔ نصاری هم می‌کند حذر
طعن حرام زادگی ارچه بد است بد
اما حجالت دم ابن‌اللهی بتر
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته‌ام
آن عقل را نتیجهٔ دیوانگی شمر
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷
ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن
چون کار ندیدگان مشو بی‌سر و بن
یا عشوهٔ کودکانه می‌خر به سخن
یا تن زن و عاقلانه صبری می‌کن