عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
تا که گشت این خیالخانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذرهای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار میبینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقشهای گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
مینماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذرههای دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذرهای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار میبینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقشهای گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
مینماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذرههای دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
زندگانیست که جز مرگ سرانجام نداشت
گر نمیبود نفس، صبحکسی شام نداشت
دل پرکار هوس متهم غیرم کرد
ساده تا بود نگین، غیر نگین نام نداشت
قدردان همه چیز آینهٔ منتظریست
دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت
مایهٔ عاریت و صرف طرب جای حیاست
گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت
سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم
نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت
کاش بیجرات آهنگ طلب میبودیم
تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت
پختگی چین تعین به رخ خلق افکند
رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت
هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد
این گلستان گل کیفیت بادام نداشت
سر زانوی ادب میکده ی راز که بود
عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت
دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی
داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت
بیدل از وهم فسردی، چه تعلق، چه وفاق
طایر رنگ،کمین قفس و دام نداشت
گر نمیبود نفس، صبحکسی شام نداشت
دل پرکار هوس متهم غیرم کرد
ساده تا بود نگین، غیر نگین نام نداشت
قدردان همه چیز آینهٔ منتظریست
دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت
مایهٔ عاریت و صرف طرب جای حیاست
گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت
سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم
نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت
کاش بیجرات آهنگ طلب میبودیم
تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت
پختگی چین تعین به رخ خلق افکند
رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت
هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد
این گلستان گل کیفیت بادام نداشت
سر زانوی ادب میکده ی راز که بود
عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت
دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی
داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت
بیدل از وهم فسردی، چه تعلق، چه وفاق
طایر رنگ،کمین قفس و دام نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود
هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست
هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام
قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ
زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود
در بیکسیام خفت همچشمی کس نیست
ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است
زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم
صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بود
زین رشته که در کارگه موی سفید است
جولاه امل سسلسله باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم
آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم
کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب
فانوس خیال من و ما انجمنی بود
هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست
هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام
قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ
زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود
در بیکسیام خفت همچشمی کس نیست
ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است
زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم
صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بود
زین رشته که در کارگه موی سفید است
جولاه امل سسلسله باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم
آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم
کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب
فانوس خیال من و ما انجمنی بود
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۱
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند
باد صبا به باغ دگربار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۲
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - ای بلبل خیل تو طربناک
ای سرخ سطبر سخت رگناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۳ - به شاهد لغت پویه، به معنی دویدن
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴