عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴۲
روزی به خرابات تو می میخوردم
وین خرقهٔ آب و گل بدر می‌کردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور
معمور و خراب از آن چنین میکردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
رنگ رز خواست که خمی کند از کور و کبود
رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو
که درین کاسه همانست که از خم پالود
زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال
که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود
بخرابات جهان واله و سرگردانیم
کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
همچو مه کو نور از خورشید انور میکشد
نقش اغیار و خیال یار از دل بر تراش
کین تجلی را دل پاک قلندر میکشد
مینماید روی چون خورشید از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روی چادر میکشد
کوهیا گردن جانست زانرو زلف خویش
دل کجائی برد از وی او اگر سر میکشد