عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمهٔ رجا را بر تار می‌کشانی
کاهل روان ره را در کار می‌کشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار می‌کشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار می‌کشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار می‌کشانی
مهجور خارکش را گلزار می‌نمایی
گل روی خارخو را در خار می‌کشانی
موسی خاک رو را بر بحر می‌نشانی
فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار می‌کشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار می‌کشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار می‌کشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار می‌کشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار می‌کشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار می‌کشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه می‌خور
زیرا که چون خموشی اسرار می‌کشانی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را‌؟
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعت‌های دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز ذل عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنی‌ست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیک‌تر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فصل فی ذکرالعشق و فضیلته و صفة‌العشق والعاشق والمعشوق ذکرُالعشق یُریح القلوب و یُزیل الکروب
دلبر جان‌ربای عشق آمد
سر یرو سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت قدقامت
عشق گویندهٔ نهان سخنست
عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بی‌چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس‌شکن باشد
جان که دور از یگانگی باشد
دان که چون مرغ خانگی باشد
کش سوی علو خود سفر نبود
پر بود لیک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوّتش آنکه گرد خانه پرد
بندهٔ عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
بندهٔ عشق جان حُر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد
سرکشی ز آرزو دان پر
قعر دریاست جای طالب دُر
طالب دُرّ و انگهی کشتی
دُر نیابی نیت بدین زشتی
طمع از درِّ آبدار ببر
خرزی را چه ره بود زی دُر
عزم خشکی بر اسب و بر خر کن
چون به دریا رسی قدم سر کن
مرد دُر جوی را به دریا بار
جان و سر دان همیشه پای افزار
سفر آب را به سر شو پیش
اندر آموز هم ز سایهٔ خویش
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهره‌ای و تایی نان
تا از این سایه در هراسی تو
دُر ز خرمهره کی شناسی تو
نیست در عشق حظّ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخیزد او نگفته سخن
جان و تن را بسی محل ننهد
گنج را سکهٔ دغل ننهد
تا بود جعفری به لون چو ماه
ننهد بدره‌های سیم سیاه
کردگار لطیف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف دُر چو یافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سایهٔ هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطّهٔ خاک لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق آتش‌نشان بی‌آبست
عشق بسیار جوی کم یابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پای عاشق دو دست چرخ ببست
ای دریغا که با تو این معنی
نتوان گفت زانکه هست عری
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۹
در بیان اینکه چون معشوق ازلی جمال لم یزلی مر عشاق را نمود و بادۀ عشق طالبان مشتاق را پیمود از در امتحان درآمد، شیوه‌های معشوقی بکار آورد، منکرین جام سعادت را سرخوش از جام شقاوت کرده، بدیشان گماشت و چیزی از لوازم عاشق کشی فرو نگذاشت تا شرایط معشوقی با تکالیف عاشق، موافق آید.
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عز و جل
چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شراب عشقشان در جام ریخت
هر یکی را در خور، اندر کام ریخت
باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان درجان و دل، مأوا گرفت
جلوه‌ی معشوق، شورانگیز شد
خنجر عاشق کشی، خونریز شد
پس براه امتحان شد، رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار
بانگ برزد فرقه‌ی ناکام را
بی نصیبان نخستین جام را
کای ز جام اولینتان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب
ظلم می‌ریزد ازین لبریز جام
ساقیش جام شقاوت کرده نام
مستی آن، عشرت و عیش و سرور
نشئه‌ی آن نخوت و ناز و غرور
هردو، می، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأه‌یی ممتاز و خاص
آن یکی مشحون تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا
کیست، کو زین جام گردد جرعه نوش؟
پند ساقی را کشد چون در بگوش؟
پرده پیش چشم حق بینان شود
آلت قتاله‌ی اینان شود
ظلمتی گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را
برکشد بر قتلشان، شمشیر تیز
جسمشان را سازد از کین ریز ریز
تلخ سازد آب شیرینشان بکام
روز روشنشان کند تاریک چشم
گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامیاب
لیکن آخر، نارسوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان، مأوای اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
تا ز عشق اهل نظر آئینه یی برساختند
دوست را هریک به قدر دید خود بشناختند
در مقامر خانهٔ وحدت که کوی نیستی ست
عاشقان در داو اول خویش را در باختند
گوشه گیران را از این دولت چه بهتر کز نخست
گوشهٔ خاطر ز مهر غیر او پرداختند
رسم غمّازی گذار ای دل که در راه ادب
اشک را مردم بدین جرم از نظر انداختند
گردن تسلیم نه زیرا که ارباب طرب
چنگ را چون بر سر تسلیم شد بنواختند
عاقبت مسکین خیالی را پری رویان چو عود
سوختند از خامی و رسوای عالم ساختند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دوش که در بزم عشق، توبه زاهد شکست
کرد سپند شراب، سبحه صددانه را