عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
بشنو از دل نکته‌های ‌بی‌سخن
وانچه اندر فهم ناید، فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی‌ست
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده، دریابد تمام
قصه‌های ‌خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی، خورشید بین
کان زر بین، چون بخوانی لم یکن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۶ - بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی
کی رسدتان این مثل‌ها ساختن؟
سوی آن درگاه پاک انداختن؟
آن مثل آوردن آن حضرت است
که به علم سر و جهر او آیت است
تو چه دانی سر چیزی تا تو کل
یا به زلفی یا به رخ آری مثل؟
موسی‌یی آن را عصا دید و نبود
اژدها بد سر او لب می‌گشود
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب؟
چون غلط شد چشم موسیٰ در مثل
چون کند موشی فضولی مدخل؟
آن مثالت را چو اژدرها کند
تا به پاسخ جزو جزوت بر کند
این مثال آورد ابلیس لعین
تا که شد ملعون حق تا یوم دین
این مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد در زمین با تخت و تاج
این مثالت را چو زاغ و بوم دان
که ازیشان پست شد صد خاندان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۴ - رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن
در جوابش برگشاد آن یار لب
کز سوی ما روز سوی تست شب
حیله‌های تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا می‌آوری؟
هر چه در دل داری از مکر و رموز
پیش ما رسواست و پیدا همچو روز
گر بپوشیمش ز بنده‌پروری
تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری؟
از پدر آموز کآدم در گناه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه
چون بدید آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونکه جانداران بدید از پیش و پس
دید جانداران پنهان همچو جان
دورباش هر یکی تا آسمان
که هلا پیش سلیمان مور باش
تا بنشکافد تورا این دورباش
جز مقام راستی یک دم مایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست
کور اگر از پند پالوده شود
هر دمی او باز آلوده شود
آدما تو نیستی کور از نظر
لیک اذا جاء القضا عمی البصر
عمرها باید به نادر گاه‌ گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوی چیست
از من است این بوی یا ز آلودگی‌ست؟
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه از احسان یار
پس دو چشم روشن ای صاحب‌ نظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست
ای دریغا ره ‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زیر زبانم بسته‌‌اند
پای‌ بسته چون رود خوش راهوار؟
بس گران بندی‌ست این معذور دار
این سخن اشکسته می‌آید دلا
کین سخن درست غیرت آسیا
در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود
ای در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنی خواهی شدن
هم چنین اشکسته بسته گفتنی‌ست
حق کند آخر درستش کو غنی‌ست
گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
آن که فرزندان خاص آدم‌اند
نفحهٔ انا ظلمنا می‌‌دمند
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
همچو ابلیس لعین سخت‌‌رو
سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش
در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش
آن ابوجهل از پیمبر معجزی
خواست همچون کینه‌ور ترکی غزی
لیک آن صدیق حق معجز نخواست
گفت این رو خود نگوید جز که راست
کی رسد همچون توی را کز منی
امتحان همچو من یاری کنی؟
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فضیلت عیب پوشی کردن
و مخفی نماند که ضد این صفت خبیثه، عیب پوشی کردن و پرده بر بدیهای مردم افکندن است و ثواب آن بسیار، و فضیلت آن خارج از حیز شمار است.
صاحب مسند رسالت، و شافع روز قیامت می فرماید که «هر که پرده بپوشد بر عیب مسلمانی، خدای تعالی بپوشاند عیوب او را در دنیا و آخرت» و فرمود که «هیچ بنده ای عیب بنده دیگر را نپوشاند، مگر اینکه خدای تعالی در روز قیامت عیب او را می پوشاند» بلی:
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی ایمنی بر کس مخند
و نیز فرموده است که «هیچ فردی نمی بیند امر ناشایستی از برادر مسلم خود پس آن را بپوشاند، مگر اینکه داخل بهشت می گردد» و همین قدر در شرافت پرده پوشی کافی است که یکی از جمله صفات آفریدگار، «ستار» است و از شدت اهتمام الهی در ستر بدیهای بندگان، ثبوت بدترین فواحش را که زنا باشد، به نوعی مقرر فرموده که بسیار کم اتفاق می افتد که ثابت شود، زیرا قرار داد در اثبات آن، بر شهادت چهار نفر شاهد عادل نهاد، که مشاهده آن عمل را چون میل رد سرمه دان کرده باشند.
پس، ای برادر پروردگار عالم را بنگر که چگونه پرده افکنده است بر امر گناهکاران از بندگان خود در دنیا، و راه ظهور آن را بسته و به فضیحت عاصیان راضی نگشته بلکه هر روزی چندین معصیت از تو سر می زند، و خداوند عالم همه را می بیند و می داند و پرده از آن برنمی دارد.
کس نمی داند ز تو جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلی یکی
نیک می دانی تو و ستار تو
جرمها و زشتی کردار تو
هر چه کردی جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
پس، هشیار باش و زبان به عیب دیگران مگشای و چنین ندانی که پرده پوشی پروردگار ستار، همین در دار دنیاست، و در عرصه عقبی پرده از روی کار برخواهد داشت زنهار، زنهار.
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای رموز لوح رویت عنده ام الکتاب
کرده طی پیش جمالت نامه حسن آفتاب
سوره سبع المثانی آفتاب روی توست
اهل دل را از رخت روشن چو ماه است این حساب
باز یابد هر که خواند از رخت سی و دو خط
سر و انشق القمر با معنی ام الکتاب
تا به رویت گفته ام «وجهت وجهی » چون خلیل
آتش نمرود بر من گشته ریحان و گلاب
آیة الکرسی و طه هست حق روی تو
هر که دارد نور حکمت داند از فضل این خطاب
هفت خط وجه آدم هشت باب جنت است
شد به فضل حق اولوالالباب را این فتح باب
ره به خط استوای وجه آدم چون نبرد
مشرک بی دیده، زان جاوید ماند اندر عذاب
چون نسیمی هر که خاک آستان فضل شد
از شرف بر دیده خورشید می آرد رکاب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷ - الاعراف
یکی از معنی اعراف بشنو
مقام و رتبه ی اشراف بشنو
خود آن را مطلع ار خوانی تمام است
شهود حق مطلق را مقام است
شهود وجه حق در کل اشیاء
که چون گشته به هر وصفی هویدا
رجال یعرفون را در نبی خوان
که این تحقیق گردد بر تو آسان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۶ - مستوی الاسم الاعظم
دگر از مستوی اسم اعظم
شنو باشد خود این بیت‌المحرم
بود آن قلب کامل در حقیقت
حق آنرا داده بهر خویش وسعت
خود «الرحمن علی العرض استوی» گفت
مقام راز خود را دل بجا گفت
ز اسم اعظم آندل مستوی شد
که مر حق را مقام معنوی شد
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۱
سین بِسْم اللهْ خَطِّ سَوادِ مُو، ته
قٰافِ وَ الْقُرآنْ بی‌شکْ اونْ خطْ ابروتهْ
اَلْحَقّ یایِ یاسینْبو کَمُونْ اَبرُوته
نه فَلکْ مُسلّطْ سَرِ مُشرِکُونْ ته
گَشْت کنُونْ، کنُونْ وینه بیایمْ کوته
دایمْ به تماشا وینه ایشمْ رُوته
سرتاسرِ گیتی ره بَتٰاوسْ سُوته
عالمْ هَمهْ قَیمتِ یک نیمه مُوته
نهج البلاغه : خطبه ها
سازماندهی نیروها برای نبرد صفین
و من خطبة له عليه‌السلام عند المسير إلى الشام
قيل إنه خطب بها و هو بالنخيلة خارجا من الكوفة إلى صفين
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ
وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ اَلْإِنْعَامِ
وَ لاَ مُكَافَإِ اَلْإِفْضَالِ
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي
وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا اَلْمِلْطَاطِ
حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي
وَ قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ اَلنُّطْفَةَ إِلَى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ
مُوَطِّنِينَ أَكْنَافَ دَجْلَةَ
فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ
وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ اَلْقُوَّةِ لَكُمْ
قال السيد الشريف أقول يعني عليه‌السلام بالملطاط هاهنا السمت الذي أمرهم بلزومه
و هو شاطئ الفرات و يقال ذلك أيضا لشاطئ البحر
و أصله ما استوى من الأرض
و يعني بالنطفة ماء الفرات
و هو من غريب العبارات و عجيبها