عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ در مدح شاه شیخ ابواسحاق
سپیدهدم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد
محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد
من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دایرهشکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد
ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد
پیامی آورد از یار و در پیاش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
فرشتهای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد
چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی
تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیهای است که در کار انس و جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد
محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد
من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دایرهشکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد
ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد
پیامی آورد از یار و در پیاش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
فرشتهای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد
چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی
تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیهای است که در کار انس و جان گیرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند
چنان زند ره اسلام غمزه ی ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند
چنان زند ره اسلام غمزه ی ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گویندهیی مستی خرابی زندهیی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گویندهیی مستی خرابی زندهیی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمیزیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا
آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شهریار
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ میخور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ میخور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۹
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بیاجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضلهای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگرهش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بیاجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضلهای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگرهش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای پرتو روحالقدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح شیخ حسن نویان
منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه
در پناه صحت است از فیبض الطاف اله
منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه
در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا
چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه
اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه
ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد
ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت
گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب
بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه
در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو
می براید هر دم از اینه خورشید اه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه
چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست
از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه
ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات
و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال
برده عفو بر بارش شرمساری از گناه
سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی
از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب
روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه
در پناه صحت است از فیبض الطاف اله
منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه
در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا
چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه
اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه
ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد
ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت
گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب
بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه
در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو
می براید هر دم از اینه خورشید اه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه
چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست
از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه
ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات
و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال
برده عفو بر بارش شرمساری از گناه
سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی
از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب
روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۸
حصاری چیست سنگین و مدور
شبه رنگ و کمرش الماس پیکر
کمرزاده ازو در گوهر و اصل
ولیکن بوده بر مادر ستمگر
به بالای حصار ابری دخان رنگ
به زیر آن حصار انبوه لشکر
همه رومی رخ و غران و سرکش
همه سرشان سنان و حربه یکسر
یکایک ناوک اندازان بی چرخ
ز ناوکشان هوا پر پشته زر
همی گردند باز از سقف نیلی
نبیندشان کسی بر فرش اغبر
چو تاب حربشان در قلعه گیرد
بنالد اهل حصن از شور و از شر
برآیند از سر کین تا به باره
خروشان یکسر و جوشان چو تندر
فرود آیند گرم از باره حصن
بدان لشکر فروریزند بی مر
بمیرند و رخان لاله گونشان
ز روی زنگیان گردد سیه تر
درآید جبرئیلی وز سر دژ
بگیرد زان دلیران چند صفدر
چو زیشان کم شود چندی دلیران
شود کم جوش و غوغاشان به دژ در
سرافیلی در آید دردمد صور
شود آن کشتگان تیره جانور
شبه رنگ و کمرش الماس پیکر
کمرزاده ازو در گوهر و اصل
ولیکن بوده بر مادر ستمگر
به بالای حصار ابری دخان رنگ
به زیر آن حصار انبوه لشکر
همه رومی رخ و غران و سرکش
همه سرشان سنان و حربه یکسر
یکایک ناوک اندازان بی چرخ
ز ناوکشان هوا پر پشته زر
همی گردند باز از سقف نیلی
نبیندشان کسی بر فرش اغبر
چو تاب حربشان در قلعه گیرد
بنالد اهل حصن از شور و از شر
برآیند از سر کین تا به باره
خروشان یکسر و جوشان چو تندر
فرود آیند گرم از باره حصن
بدان لشکر فروریزند بی مر
بمیرند و رخان لاله گونشان
ز روی زنگیان گردد سیه تر
درآید جبرئیلی وز سر دژ
بگیرد زان دلیران چند صفدر
چو زیشان کم شود چندی دلیران
شود کم جوش و غوغاشان به دژ در
سرافیلی در آید دردمد صور
شود آن کشتگان تیره جانور
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۶
ای تو را مملکت حسن شده زیر نگین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
لبت از بس لطیف و شیرین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است