عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مرد حر
مرد حر محکم ز ورد «لاتخف»
ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
مرد حر از لااله روشن ضمیر
می نگردد بندهٔ سلطان و میر
مرد حر چون اشتران باری برد
مرد حر باری برد خاری خورد
پای خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر می جهد
جان او پاینده تر گردد ز موت
بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گیرد آن درویش از سلطان خراج
گرمی طبع تو از صهبای اوست
جوی تو پروردهٔ دریای اوست
پادشاهان در قباهای حریر
زرد رو از سهم آن عریان فقیر
سر دین ما را خبر ، او را نظر
او درون خانه ما بیرون در
ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
او ز دست مصطفی پیمانه نوش
نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
ما تهی پیمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبین اوست تقدیر امم
قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
او نخواهد رزق خویش از دست غیر
ما همه عبد فرنگ او عبده
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
آخر ما چیست تلخیهای مرگ
در جهان بی ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حیات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فیض صحبتش دارای دل
کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
او همه کردار و کم گوید سخن
ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
فقر او از لااله تیغی بدست
ما پر کاهی اسیر گرد باد
ضربش از کوه گران جوئی گشاد
محرم او شو ز ما بیگانه شو
خانه ویران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابی خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر دریای ژرف و بیکران
آب گیر از بحر و نی از ناودان
سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
پیش او کوه گران یک توده ریگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود می کندد از شمشیر خویش
ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بیتابانه گیر
می نروید تخم دل از آب و گل
بی نگاهی از خداوندان دل
اندر این عالم نیرزی با خسی
تا نیاویزی بدامان کسی
ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
مرد حر از لااله روشن ضمیر
می نگردد بندهٔ سلطان و میر
مرد حر چون اشتران باری برد
مرد حر باری برد خاری خورد
پای خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر می جهد
جان او پاینده تر گردد ز موت
بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گیرد آن درویش از سلطان خراج
گرمی طبع تو از صهبای اوست
جوی تو پروردهٔ دریای اوست
پادشاهان در قباهای حریر
زرد رو از سهم آن عریان فقیر
سر دین ما را خبر ، او را نظر
او درون خانه ما بیرون در
ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
او ز دست مصطفی پیمانه نوش
نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
ما تهی پیمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبین اوست تقدیر امم
قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
او نخواهد رزق خویش از دست غیر
ما همه عبد فرنگ او عبده
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
آخر ما چیست تلخیهای مرگ
در جهان بی ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حیات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فیض صحبتش دارای دل
کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
او همه کردار و کم گوید سخن
ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
فقر او از لااله تیغی بدست
ما پر کاهی اسیر گرد باد
ضربش از کوه گران جوئی گشاد
محرم او شو ز ما بیگانه شو
خانه ویران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابی خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر دریای ژرف و بیکران
آب گیر از بحر و نی از ناودان
سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
پیش او کوه گران یک توده ریگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود می کندد از شمشیر خویش
ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بیتابانه گیر
می نروید تخم دل از آب و گل
بی نگاهی از خداوندان دل
اندر این عالم نیرزی با خسی
تا نیاویزی بدامان کسی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
نور روی او به او دیدن خوش است
گرد او چون دیده گردیدن خوش است
حال عشق از عقل می پرسی مپرس
ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است
کار بی کاریست کار عاشقی
این چنین خوش کار ورزیدن خوش است
گفتهٔ مستانهٔ ما خوش بود
رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است
بگذر از نقش خیال غیر او
روی دل از غیر پیچیدن خوش است
نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست
می به رند مست بخشیدن خوش است
خوش بود آئینهٔ گیتی نما
نعمة الله را در آن دیدن خوشست
گرد او چون دیده گردیدن خوش است
حال عشق از عقل می پرسی مپرس
ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است
کار بی کاریست کار عاشقی
این چنین خوش کار ورزیدن خوش است
گفتهٔ مستانهٔ ما خوش بود
رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است
بگذر از نقش خیال غیر او
روی دل از غیر پیچیدن خوش است
نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست
می به رند مست بخشیدن خوش است
خوش بود آئینهٔ گیتی نما
نعمة الله را در آن دیدن خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ترک می و میخانه به یک بار مگوئید
با من سخن از زاهد زنار مگوئید
با عشاق سرمست مگوئید ز توبه
ور زانکه بگوئید دگر بار مگوئید
رازی است میان من و ساقی خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
از لعبت ترسا بچه اسلام مجوئید
با زلف بتم قصهٔ زُنار مگوئید
سری که شنیدید امینید و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفتهٔ سید غزلی خوش بنویسید
اما سخنش جز بر خمار مگوئید
با من سخن از زاهد زنار مگوئید
با عشاق سرمست مگوئید ز توبه
ور زانکه بگوئید دگر بار مگوئید
رازی است میان من و ساقی خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
از لعبت ترسا بچه اسلام مجوئید
با زلف بتم قصهٔ زُنار مگوئید
سری که شنیدید امینید و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفتهٔ سید غزلی خوش بنویسید
اما سخنش جز بر خمار مگوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
قبله حاجات ما کوی خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
در گدایی همت ما پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
پابرهنه می دوم بر روی نیش دوستان
آب کی اندیشه ای از خار ماهی می کند
آسمان از بس به زیر منتم خواهد، به من
می شمارد سرمه، گر چشمم سیاهی می کند
همچو من دیوانه ای در کوچه ی زنجیر نیست
از محبت سیل با من خانه خواهی می کند
عافیت خواهی سلیم از فقر روگردان مباش
مرد درویش از قناعت پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
پابرهنه می دوم بر روی نیش دوستان
آب کی اندیشه ای از خار ماهی می کند
آسمان از بس به زیر منتم خواهد، به من
می شمارد سرمه، گر چشمم سیاهی می کند
همچو من دیوانه ای در کوچه ی زنجیر نیست
از محبت سیل با من خانه خواهی می کند
عافیت خواهی سلیم از فقر روگردان مباش
مرد درویش از قناعت پادشاهی می کند