عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧١
میدهد گردون بهر نا مستحقی بهره ها
ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته
روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع
زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته
هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه
باز را بین پایها در بند و چشمان دوخته
عیبش آخر این نه بس کابن یمین از دور اوست
با زلال شعر خود در تیه حرمان سوخته
هین مکن با عیب گردون ساز ایدل بهر آنک
با هنرمندان بود بر قصد جان آموخته
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
مرا زمانه بسوزد بداغ غم تا چند
که چشم روشنم از دود داغ تاریک است
چراغ آه تو اهلی جهان کند روشن
ولی چه سود که پای چراغ تاریک است
اهل فضلند تیره روز و ضعیف
پای طاوس زشت و باریک است
پر طاوس را چراغ بسی است
لیک پای چراغ تاریک است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ترسم ای مرگ نیائی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - چند بیت از یک قصیده ناتمام مانده بخط استاد
مرا وزارت عدلیه از نخستین بار
ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
وزیر عدلیه از آدمی نفور بود
چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
نه آبروی وطن بردمی نه مال کسان
گرفتمی و نه دین دادم از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی جفت
ستوده باشم و با عقل و دین و دانش یار
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ناید نمکچشی چو تنور از دهان ما
گردد نصیب غیر، چو شد پخته نان ما
مانند خاک شیشه ساعت، برون نرفت
یک دم غبار غم ز دل ناتوان ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
می رود بر باد، خاکم از لگدکوب ستم
چون زمین افتاده ام در زیر پای آسمان
حیرتی دارد دلم کآخر چه سان گنجیده است
وسعت آباد ستم، در تنگنای آسمان