عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لب‌ها جانی دگرم بخشی
تب‌هاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تب‌ها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهٔ جان‌بازم پر سوختهٔ شمعت
می‌افتم و می‌خیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
ای که عمر از پی سودای تو دادیم به باد
یاد می دار که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و می داشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه یاد
هر چه دارند ز آیین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشته بی نام و نشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
آفرین بر سر آن دست کزان خواهد یافت
گره کار من از بند قبای تو گشاد
گر نبردی ز سر گیسوی مشکین تو بوی
محنت آن همه غم از چه کشیدی شمشاد
کام خسرو بده، ای خسرو خوبان که شده ست
لعل جان بخش تو شیرین و دل او فرهاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشاده‌روی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شده‌ام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمی‌کشد به بهشتش دل از سر کویی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عهد غیر دلبر پیمان گسست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما