عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۶ - رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد
بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حولگو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودهست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آن که هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بیخبر
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حولگو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودهست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آن که هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بیخبر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۶ - قصهٔ آن مرغ گرفته کی وصیت کرد کی بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهی همام
تو بسی گاوان و میشان خوردهیی
تو بسی اشتر به قربان کردهیی
تو نگشتی سیر زانها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای من
هل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اول آن پند هم در دست تو
ثانی اش بر بام کهگل بست تو
وان سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیک بخت
آنچه بر دست است این است آن سخن
که محالی را ز کس باور مکن
بر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درم سنگ است یک در یتیم
دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو
فوت کردی در که روزیات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود
آن چنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهی دی غمت؟
چون گذشت و رفت غم چون میخوری؟
یا نکردی فهم پندم یا کری
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال
من نیم خود سه درم سنگ ای اسد
ده درم سنگ اندرونم چون بود؟
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
مرغ او را گفت ای خواجهی همام
تو بسی گاوان و میشان خوردهیی
تو بسی اشتر به قربان کردهیی
تو نگشتی سیر زانها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای من
هل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اول آن پند هم در دست تو
ثانی اش بر بام کهگل بست تو
وان سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیک بخت
آنچه بر دست است این است آن سخن
که محالی را ز کس باور مکن
بر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درم سنگ است یک در یتیم
دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو
فوت کردی در که روزیات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود
آن چنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهی دی غمت؟
چون گذشت و رفت غم چون میخوری؟
یا نکردی فهم پندم یا کری
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال
من نیم خود سه درم سنگ ای اسد
ده درم سنگ اندرونم چون بود؟
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب دستور با ملک زاده
چون دستور از ملک زاده فیضِ فتح الباب بیان بدید و فصلالخطابِ کلامِ او بشنید، دانست که ترازوی امتحان یُکرَمُ الرَّجُلُ اَویُهانُ زبانهٔ رجحان سوی ملکزاده خواهد گردانید، زبانهٔ از آتشِ عذاب درونش بر عذبهٔ زبان زد و گفت: ملکزاده مغالبت در سخن بمبالغت رسانید و مکاشحت او بمکافحت انجامید و پندارد که سبب اغماض بر عثراتِ مهذراتِ او مهارت هنر و غزارتِ دانش اوست، بلک شکوه و حشمت شهریار و اجتناب از مواقع سوء الادب مهر خاموشی بر زبان مینهد و گفتهاند: قوی حالی که جرأتش نیست و خوبروئی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد و توانگری که جود نورزد و دانائی که مقام تحرّز نشناسد و صاحب نسبی که بحسب فرهنگ آراسته نباشد، بهیچ کار نیاید.
فَأَخلاقُهُم بِالمُخزِیَاتِ رَهائِنٌ
وَ اَعرَاضُهُم لِلمُردیاتِ حَصائِدُ
تَقَهقَرُ عَن نَیلِ المَعالِی خُطَاهُمُ
فَسِیَّانِ سَاعٍ لِلمَعالِی وَ قَاعِدُ
فَأَخلاقُهُم بِالمُخزِیَاتِ رَهائِنٌ
وَ اَعرَاضُهُم لِلمُردیاتِ حَصائِدُ
تَقَهقَرُ عَن نَیلِ المَعالِی خُطَاهُمُ
فَسِیَّانِ سَاعٍ لِلمَعالِی وَ قَاعِدُ
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۷
در آن وقت کی شیخ ما قدس اللّه روحه به نشابور بود درویشی فرا پیش شیخ آمد پای افزار پوشیده و گفت بمیهنه میشوم خدمتی هست؟ شیخ گفت تا فرزندان را چیزی نویسم، بنوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۹ - نوشته ای است از قائم مقام به نواب امیرزاده فریدون میرزا در سر سلامتی کوچ او
فدایت شوم: میرزا محمد حسین که آمد همه خبرهاش خوب بود و ورود و شهودش بسیار مستحسن و مرغوب؛ اما از یک جهه خاطر پیر غلام قدیمی را زایدالوصف خسته و آزرده داشت. پس از مرگ جوانان گل مماناد.
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری.
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشیداندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
بزلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بی عشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه در خور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش می افتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد بچتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته بجمله راحتها
درد گشته بجمله درمانها
در تمنای خاک آنحضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون زقربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته درسینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بی سبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشیداندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
بزلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بی عشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه در خور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش می افتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد بچتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته بجمله راحتها
درد گشته بجمله درمانها
در تمنای خاک آنحضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون زقربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته درسینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بی سبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت. گوئی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد. زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت. این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست. یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبید.پسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره، خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود. از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز؟ الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهی.معذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی، آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفت،بیت:
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۱ - به میرزا محمدعلی ادیب نگارش یافته
بزرگ استاد خود را رنج افزای پاک روان می گردم که چون اختر خودکام بدفرجام این خاکسار شوریده سامان را همراه از آنچه دل خواست گسسته و نومید می خواهد. بپاس پیمان همان روز چاشت گاهان راه خانه که آستانه آسایش و آشیانه بخشایش است سپردیم از اندرون آواز آمد که دمی دو از این بیش به جائی که ما ندانیم کجاست، فرمودند: پراکنده دل و افسرده روان راست چون بخت خویش برگشتم. چنان ندانند که آرزومند دیدار نیم یا آن پیمان را شکستی خواست تا بازکی و کجا دست بدان دامان رسد و رخت به آن خرم انجمن کشم. سرور مهربان یادآورنده نامه درباره سرکار چیزی از من پرسید، پاسخی در خور دانائی خویش نه سزاوار بزرگ استاد خود گفتم تا زنده ام بنده ام و به بوی دریافت خجسته دیدارت زنده.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۵
دلنواز برادر با جان برابر کامکار من، رشحی از رشحات قلم محبت در تراوش آمده بود حدیقه خاطر محزون را قرین طراوت نمود، دیده در راه انتظار سفید را از مدادی سوادی بخشود، فرد:
نامه نی عقد گهر ریخته بر صفحه سیم
نامه نی عنبر تر ریخته بر برگ سمن
پروانچه همایون اشرف اعلی روحی فداه را مشرف گردید، تارک امید و استظهار را دره التاج رسید، یک طاقه شال بوته انعامی از قبچاق خانه مرحمت خسروی را کمربند عبودیت و چاکری ساخت و به مراسم شکرگزاری عواطف شاهانه پرداخت چهل قطعه انعامی مزید مکارم قاآنی بود.خواست عریضه در جواب نگارد و خود را در عداد چاکران شمارد، حق مطلب از بسیاری اشفاق شاهنشاهی و مراحم نامتناهی وله و حیرتی دست داده که نمی دانم به چه زبان عریضه نگارم و چگونه ظهور این مراحم را شکری گزارم. در این صورت بی زبانی را خوشتر و عالم حیرت را بهتر دانستم. چنین به خاطر فاطر رسید که همین قدر به آن برادر اظهار شود که مرا نه زبانی و نه قوه بیانی که توانم شکر این عواطف را ادا سازم یا به عرض مراتبی پردازم، فی الجمله از محرومی خود از آستان اقدس شکایتی و از محنت مهجوری از انجمن حضور مقدس حکایتی در میان آرم و از روی حسرت و تاسف تمنائی به آن برادر عزیز شمارم، فرد:
آنکه جدا از برش ماند زهی تیره بخت
وانکه به خاک درش مرد زهی بختیار
باری، فرد:
شما کآزادگان شاخسارید
نشاط سرو و گل فرصت شمارید
به امید آنکه در انجمن حضور ازین مهجور اسمی گویا شود، محقر بارنامه ای مصحوب فریدون بیک ارسال داشت، از محبت آن برادر کامکار تمنا اینکه در پیشگاه حضور جلوه ظهور دهند شاید به درجه قبول رسد.
نامه نی عقد گهر ریخته بر صفحه سیم
نامه نی عنبر تر ریخته بر برگ سمن
پروانچه همایون اشرف اعلی روحی فداه را مشرف گردید، تارک امید و استظهار را دره التاج رسید، یک طاقه شال بوته انعامی از قبچاق خانه مرحمت خسروی را کمربند عبودیت و چاکری ساخت و به مراسم شکرگزاری عواطف شاهانه پرداخت چهل قطعه انعامی مزید مکارم قاآنی بود.خواست عریضه در جواب نگارد و خود را در عداد چاکران شمارد، حق مطلب از بسیاری اشفاق شاهنشاهی و مراحم نامتناهی وله و حیرتی دست داده که نمی دانم به چه زبان عریضه نگارم و چگونه ظهور این مراحم را شکری گزارم. در این صورت بی زبانی را خوشتر و عالم حیرت را بهتر دانستم. چنین به خاطر فاطر رسید که همین قدر به آن برادر اظهار شود که مرا نه زبانی و نه قوه بیانی که توانم شکر این عواطف را ادا سازم یا به عرض مراتبی پردازم، فی الجمله از محرومی خود از آستان اقدس شکایتی و از محنت مهجوری از انجمن حضور مقدس حکایتی در میان آرم و از روی حسرت و تاسف تمنائی به آن برادر عزیز شمارم، فرد:
آنکه جدا از برش ماند زهی تیره بخت
وانکه به خاک درش مرد زهی بختیار
باری، فرد:
شما کآزادگان شاخسارید
نشاط سرو و گل فرصت شمارید
به امید آنکه در انجمن حضور ازین مهجور اسمی گویا شود، محقر بارنامه ای مصحوب فریدون بیک ارسال داشت، از محبت آن برادر کامکار تمنا اینکه در پیشگاه حضور جلوه ظهور دهند شاید به درجه قبول رسد.