عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان؟
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین، چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شیطانی خرامش واژگونی
چه شیطانی خرامش واژگونی
کند چشم ترا کور از فسونی
من او را مرده شیطانی شمارم
که گیرد چون تو نخچیر زبونی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱ - آغاز
کس از پاسبانان نه آگاه بود
جهان جوی خفته نه خرگاه بود
نهفته به خرگه درآمد چو مار
نیامد بر نامور شهریار
شیرش گفت بردارم از یال من
برم هدیه نزدیک هیتال من
چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه
که بیدار شد پهلوان سپاه
سیاهی بد استاده در پیش تخت
سیه تر ز روز نگون گشته بخت
یکی دشنه در دست آن بدسگال
چو در دست زنگی گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت کز آتش آید بتاب
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر
که بخت از تو امشب بریدست مهر
چه مردی و اینجا چه کار آمدی
که در خیمه پنهان چو مار آمدی
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه ازبن منم
همه ساله بارای اهریمنم
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیکن چو بخت از کسی گشت دور
به پای خود آید روان سوی گور
بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشید بر پاسبانان چو نای
سرآسیمه جستند یک سر ز جای
بگفتا ز گفتار بستید لب
چنین خواب کردید در تیره شب
به گله درون گرگ و چوپان به خواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند زد بر یکی داستان
نیوش ار تورا هست روشن روان
به جایی که دشمن بود خواب یاد
مکن ور کنی سر دهی خود به باد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
که بگرفته بد آن یل سرفراز
پس آگاهی ازاین بارژنگ شد
برآشفت و از روی اورنگ شد
سراسیمه آمد به کردار مست
بدید آنکه بسته سیه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از کینه چشم
همی خواست کردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
مرا گر بدارید در زیر بند
برآنم که باشد یکی سودمند
به جایی ازین پس به کار آیمت
به کاری که باید بیارایمت
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
سپاری به من گرد دزمال را
همان گنج اسباب هیتال را
به یزدان که چون دست بندم ورا
سپارم همه ملک و بخشم تو را
چنین پاسخ آورد با شاه غاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
سپارم به تو گنج دزمال را
بیارم سر شاه هیتال را
به پیمان یکی خاطرم شاد کن
مرا در سراندیب داماد کن
ببخشی به من دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و کوپال را
وزآن پس تو را کمترین چاکرم
کمربسته پیش تو چون کهترم
بدوگفت ارژنگ بخشیدمت
مرآن دخت چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
برفت و در قلعه را کرد باز
بدانگه که خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال شه را سپرد
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش به گردون گردنده بال
دگر روز بر پیل بستند کوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشکرش گرد هیتال داشت
که در کینه در چنگ کوپال داشت
به قلب اندرون شاه ارژنگ بود
صدای دف وناله چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از کوس کر
زبس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره مهر گل رنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از پس سرافراز کرد از نشیب
چه شد خور ازاین گنبد لاجورد
ز پیش سپه خواست بانگ نبرد
کنازنگ هیتال با ششهراز
بیامد برآمد غوگیرودار
چو از پیش برخاست بانگ غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سراندیب برخاست سنگ
شب تار و آوای روئینه خم
بتن زهره شید گردیده گم
کنازنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
برآویختند آندو سرکش بهم
یکی خشم و کین و یکی خود دژم
دو هندی بکردار دو نره دیو
کنازنگ و دیگر سرافراز نیو
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۸ - نیرنگ کوش با طیهور
چو برداشت کوش از میان کین و جنگ
نمود اندر این روزگاری درنگ
نکرد او به کار بسیلا نگاه
وز او ایمنی یافت طیهور شاه
همی گشت با لشکری سال چند
چو شد پادشاهی همه بی گزند
یکی مایه ور مرد با دستگاه
ز چین آمدی پیش او سال و ماه
نبودش به چین کس جز او راز دار
زبانش به سوگند کرد استوار
بدو گفت مگشای بر کس تو راز
از ایدر برو کاروانی بساز
به نزدیک طیهور شو بارخواه
مر او را همی هدیه بر چند گاه
چو گستاخ گشتی پرستش نمای
بر او هر گهی مهربانی فزای
ببر هرچه خواهد ز ماچین و چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
مر آن ساده دل را چنانی نمای
که من خود یکی چاکرم زین سرای
چو دانی که ایمن شد او برتو بر
مرا بازگوی آن همه دربدر
چنین کرد کاو گفت، بازارگان
همی برد هر گه ز چین کاروان
چو با شاه، مرد آشنایی فگند
خرد یافت با مرد و بودش پسند
همی خواست هر چیز و یا می خرید
همی برد نزدیک او هر چه دید
پرستش مر او را از آن سان نمود
که هر بار هدیه بسی برفزود
چنان استوارش همی داشت شاه
که بی باز بگذشتی از باژگاه
بسی آزمودش به سود و زیان
ندید او همی کژّی اندر میان
چنان خواجه با شاه دمساز گشت
که با او شب و روز همراز گشت
کسی را که گردون رساند گزند
دل و هوش او اندر آرد به بند
ز هشیاری و دانش او را چه سود
که گردون همی رنج خواهد نمود
دوان رفت بازارگان پیش کوش
سخنها همه بازگفتش بهوش
بخندید و گفت ای جهاندیده مرد
یکی خویشتن رنجه بایدت کرد
چو آمیختی رنگ و نیرنگ و ساز
بگویش که ای شاه گردنفراز
چرا این همه ساز خواهی ز چین
نخواهی تو هرگز سلیح گزین
که در چین همی تیغ و جوشن کنند
که مانند خورشید روشن کنند
ز برگستوان و ز خود و زره
که پیدا نباشدش بند و گره
اگر گویدت زآن نخواهم همی
که رنج تن تو بکاهم همی
و دیگر مگر کوش دارد دریغ
که از شهر او جوشن آری و تیغ
بگویش که او سخت دور است ازاین
بگو تا چه خواهی که آرم ز چین
نه آن نیکدل راه دارد نگاه
پدر خواند او مر تو را سال و ماه
پس آن چیزها کاو بخواهد، ببر
ز بر گستوان و ز تیغ و تبر
چو این چیزها برده باشی سه بار
مرا بازگو تا بسازیم کار
فریبنده چون پیش طیهور شد
زبانش به گفتار رنجو شد
بدان هدیه ها بیشتر برفزود
بس از خویشتن مهربانی نمود
چنین گفت با او میان سخن
که خیره بماندستم از شاه، من
که هر چیز خواهد ز ماچین و چین
نخواهد همی جوشن و تیغ کین
که در هفت کشور زمین هیچ جای
نباشد چنان خنجر جانگزای
چنان جوشن و تیغ و بر گستوان
به گیتی ندیده ست پیر و جوان
چنین است، گفتا که گویی همی
جز از مهربانی نجویی همی
مرا هرگه اندیشه آید فراز
که از تو بخواهم ز هرگونه ساز
دگر باره گویم نباید که کوش
بیازارد از تو، برآید بجوش
نخواهد که ایدر سلاح آوری
پس از خشم او رنج و کیفر بری
فریبنده بازارگان گفت، شاه
نه همواره دارد همی ره نگاه
بدو گفت کای نیکدل، روز و شب
پدر خواندت چون گشاید دو لب
همی هرچه آرم ندارد دریغ
دریغ از چه دارد همی گرز و تیغ
بخندید طیهور، گفتا رواست
مرا خود همین آرزو و هواست
همی برد بازارگان ساز جنگ
که روزی به منزل نبودش درنگ
چنین تا برفت و بیامد سه بار
همه بار او آهن آبدار
رسانید از آن پس به کوش آگهی
که کرد آنچه فرموده بودی رهی
دل پیل دندان از آن گشت شاد
فراوان براو آفرین کرد یاد
به چین اندر افگند یکسر خبر
که دارای مکران برآورد سر
بگشت از ره داد و فرمانبری
همی سر بتابد بدین داوری
وزآن پس گزین کرد صد مرد گرد
دلیران هشیار با دستبرد
که بودند در لشکرش نامدار
همه رزمزن درخور کارزار
مر آن هر یکی را یکی اسب داد
در گنج پرمایه تر برگشاد
فرستاد پس هر یکی از هزار
ز دینار وز جامه ی زرنگار
غلامی نکو روی با دلبری
فرستاد نزدیک هر مهتری
به جامه نکودار بازارگان
برآوردشان شاه خوارزم کان
از آن تیغ هندی و صد از زره
نهادند در بار و برزد گره
هم از جوشن و خود صدصد بنیز
بدو داد هرگونه ای ساز و چیز
یلان را چنان جامه پوشیده شاه
که دارند بازارگانان به راه
بسی سازهای گرانمایه نیز
همه بار کردند و هرگونه چیز
به راه بسیلا گسی کرد و گفت
که باید که با باد باشید جفت
به بازارگان چشم دارید و گوش
همه بشنوید آنچه گوید بهوش
کسی کاو ز فرمان او سرکشید
ز پادافرهم سخت کیفر کشید
چنین گفت با خواجه زآن پس به راز
که این سرکشان را بدین برگ و ساز
همه زیر فرمان تو کرده ام
ز بهر چنین روز پرورده ام
چو رفتند نزدیک در بندیان
بیایند ده شیر را زان میان
شما را برآرند بر تیغ کوه
به پایان نباشند دیگر گروه
چو شب تیره گردد شما بیدرنگ
همه بر کشید از میان تیغ جنگ
مرآن همگنان را ببرّید سر
که من کرده باشم به دریا گذر
یلان را چو از خاک بستر کنید
همان گه یکی آتشی برکنید
که من چون ببینم بیایم به راه
به دربندیان برسپارم سپاه
چو غلغل رسد بر سر تیغ کوه
بباشید پنجاه تن زین گروه
ز بهر نگهداشت آن ژرف چاه
که ره را همی داشت باید نگاه
دگر مردم آن جا ممانید دیر
شتابنده چون سوی نخچیر، شیر
برآرید از آن باژبانان دمار
به شمشیر و زوبین زهر آبدار
یکی تا گشاده شود راه من
برآیم به دربند با انجمن
بشد کاروان و سوم روز کوش
بشد با سواران پولاد پوش
چو آمد به دربند بازارگان
پذیره شدندش همه باژبان
ز دریا به خشکی کشیدند بار
بسی خواسته دادشان بیشمار
بدان سان که هر بار دادی همی
سپاسی بدیشان نهادی همی
همه بارها را بجستند زود
همه ساز و آرایش جنگ بود
به بازارگان گفت سالار بار
که این بار یکسر سلیح است و کار
بدو گفت کاین شاه تو خواسته ست
بدین آرزو دل بیاراسته است
بدیدی که زین پیش بردم سه بار
همان ساز و آرایش کارزار
بیاراست پرمایه گنجی براین
بسیلا توانگرتر اکنون زچین
چو پاسخ چنین یافت، خرسند شد
ز کشتی به نزدیک دربند شد
تنی ده فرستاد با کاروان
چه از سالخورده چه مرد جوان
ز دربند بگذشت بر تیغ کوه
فرود آمدند آن یلان همگروه
جوانی ز شهر بسیلا دوید
که انبوهی از دور مردم بدید
بدان تا برد کاروان سوی شهر
فزون زآن نیابد کس از رنج بهر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
چند روزی شد، که از من بی سبب رنجیده ای
بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۴ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت سوم
چو بشنید برزوی آواز اوی
بدو گفت کای پهلو کینه جوی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
به میدان چاره درافکنده گوی
حدیث زنان سخت ناخوش بود
نه آیین مردان سرکش بود
به نزدیک من آمدی تا زنان
سخن گوی همی با زنان
همانا که به گشت دستت ز درد
که یار آمدت روزگار نبرد
کنون آمدی تا زنان پیش من
بدان جنگ دیدی کما بیش من
به چاره ز آورد بگریختی
به دام بلا در نیاویختی
نیابی رهایی ز چنگال من
خود و نامداران این انجمن
چنانت فرستم سوی سیستان
که بر تو بگریند همه دوستان
به پیکان بدوزم سپر بر برت
به گرز گران من بکوبم سرت
ببینی کنون جنگ مردان مرد
نیاری دگر یاد دشت نبرد
ز خون سران دشت گلگون کنم
ببینی که آورد من چون کنم
به ننگ آورم بر شده نام تو
بیارم به خاک اندرون کام تو
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
بر آن دشت بفریفتت روزگار
که پیروز گشتی بدان کارزار
همانا که پیکار مازندران
همانا گرز و کوپال من با سران
شنیدی که چون بود هر جایگاه
چه با نره دیوان توران سپاه
چو کاموس و فرطوس چو اشکبوس
که از بانگ ایشان بدرید کوس
که خونشان به خاک اندر آمیختم
بدان گه که با کین بر آویختم
ندارند بالین جز از خاک و خشت
به مردی فلک باز دارم ز گشت
نهیب من ار سوی جیحون شود
به جیحون درون آب چون خون شود
اگر چند در جنگ هستی دلیر
نیاری همی تاب ارغنده شیر
بگفت این و از جای برکرد رخش
به میدان در آمد گو تاج بخش
یکی گرد تیره برانگیختند
همی خاک با خون بر آمیختند
سرافراز نامی دو گرد دلیر
کز ایشان همی بیشه بگذاشت شیر
به چپ باز بردند هر دو عنان
به نیزه در آویخت بر هم دوان
چنان نیزه بر نیزه بر ساختند
که از یکدگر باز نشناختند
چنان شد ز بس گرد آوردگاه
که شد روی خورشید رخشان سیاه
ز زخم سواران و تاب عنان
ز سختی بپیچید بر هم سنان
دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب
یکی را نجنبید پای از رکیب
ز یکدیگر ایشان بگشتند دور
پر از رنج باب و پر از درد پور
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی جاه و شادی گهی چاه و بند
چو کردی تو بر دل ره آز باز
شود رنج گیتی به تو بر دراز
همان به کزو دست کوته کنی
روان را سوی روشنی ره کنی
چو آسوده گشتند پیر و جوان
ز کینه همی تاختند هر دوان
به گردن بر آورده گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گند آوران کس ندید
دل نامداران طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
یکی همچو پیل و یکی همچو شیر
نگشتند هر دو ز پیکار سیر
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان
همی گفت هر کس چنین کارزار
نداریم یاد اندرین روزگار
همانا نیارد سپهر روان
به مردی به میدان روشن روان(؟)
زگاه منوچهر و سام سوار
بدین سان ندیده ست کس کارزار
ز سم ستوران زمین گشت پست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
ز خم یلان گرز شد چو کمان
نیامد از آن دو یکی را زیان
ز یکدیگران روی برگاشتند
به بیچارگی دست بگذاشتند
دل هر دو از بیم شد ناتوان
همان سالخورده همان نوجوان
بجوشید بر هر دو تن خون ز خشم
چو دو طاس خون کرده آن هر دو چشم
سپهر از روش مانده و مهر و ماه
نیارست رفتن از آن کینه گاه
گسسته شد از تاب هر دو رکیب
دل هر دو از یکدگر پر نهیب
به سستی رسید این از آن، آن از این
همی هر زمانی بیفزود کین
چو رستم دلیری برزو بدید
ز جان از نبردش به سیری رسید
بدو گفت کای نامور پهلوان
نباشد چو تو گرد روشن روان
به دیان که بسیار دیدم نبرد
همان رزم و پیکار مردان مرد
رسیدم به دیوان مازندران
به گردان توران و نام آوران
همان جنگ پیران و خاقان چین
گهار گهانی و گردان کین
مرا سال افزود شد از چارصد
که روزی نیامد مرا پیش بد
ز چندین بزرگان که من دیده ام
بدین مایه کشور که گردیده ام
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نبندد به گیتی چو تو کس کمر
ز خورشید اکنون هوا گرم گشت
بجوشید هامون و دریا و دشت
بپالود از اسبان و از مرد خوی
نیارد نهادن برین خاک پی
به میدان نیاریم آورد چست
ز تابیدن مهر گشتیم سست
بیابان و گرما و دیگر دوان
نماند یکی را به تن در روان
به خوردن تو را نیز باشد نیاز
اگر چند این رنج باشد دراز
به نزدیک مادر یکی باز گرد
زمانی ابا او هم آواز گرد
بر آسای و بنشین و چیزی بخور
از آن پس چو از چرخ برگشت خور
ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا برکه گردد زمان
به مادر همان کرده ات باز گوی
زکینه همانا بپیچدت روی
مگر مادرت روشنایی دهد
تو را با خودت آشنایی دهد
مگر رسته گردی ز چنگال من
نگیرند بر تو همی انجمن
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون آید از میغ این ماه تو
وگر خوردنی نیست از ما ببر
که ما را نباشد ازین دردسر
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
شگفت آیدم کار و کردار تو
که دیدم کنون جنگ و پیکار تو
دریغ این دلیران و گردن کشان
دریغ آن سواران آهن کمان
که در دست تو بیهده کشته شد
روانشان به خون اندر آغشته شد
روان را بدادند بر دست تو
به ماهی گراینده شد شست تو
به افسون و نیرنگشان کشته ای
روانشان به خون اندر آغشته ای
دو بار آمدی جنگ را پیش من
چو دیدی به میدان کما بیش من،
به چاره ز من روی برگاشتی
مرا ابله و غرچه پنداشتی
دگر راه گویی تنت خسته گشت
گریزی به نیرنگ ازین پهن دشت
چو در جنگ دندان من گشت تیز
گرفتی بر این چاره راه گریز
بدان گفتم این تا نگویی که من
فریب تو خوردم بدین انجمن
فرامرز گویی نیامد هنوز
گمان گریز تو چاره ست نوز
از ایدر برو پیش پرده سرای
چو رزم آرزو آیدت پیشم آی
به گردان بگو جنگ و پیکار من
کمین سواران و کردار من
نه مردان بدند آنکه در جنگ تو
بدادند جان را به نیرنگ تو
بدان جای روباه ایمن بود
که بر گردن شیر آهن بود
کسی گردد از رود جانش دو نیم
که از موج دریا ندیده ست بیم
ستاره بدان جای رخشان بود
که خورشید از چشم پنهان شود
چو خورشید بر چرخ گیرد نشیب
به پایان رسد مر تو را این نهیب
ببینی ز من باز پیکار و جنگ
نبرد هژبر و خروش پلنگ
چنانت فرستم بر زال باز
که دیگر به جنگت نیاید نیاز
بکوبم به گرز گران گردنت
ز خون سرخ گردد همه جوشنت
چو بشنید رستم ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بیامد سپهدار ایران دوان
بر نامداران و گند آوران
فرود آمد از رخش شیر ژیان
همه باز گفتش به ایرانیان
وز آن روی برزو به کردار شیر
بیامد به نزدیک مادر دلیر
به مادر چنین گفت کای مهربان
ندیدی که چون بود گشت زمان
دگر باره این نامور پهلوان
به پیکار او چون ببستم میان،
به چاره دگر باره از من بجست
چو دیدش که گشتم برو چیره دست
چنین گفت با من جهان پهلوان
چه باشی به توران شکسته روان
بیا تا تو را پهلوانی دهم
به ایران تو را مرزبانی دهم
فریبد مرا تا به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون شود
وز آن روی رستم به خوردن نشست
ابا پهلوانان خسرو پرست
چنین گفت رستم که هرگز پلنگ
ندیدم که باشد چنین تیز چنگ
ز چندان سواران و نام آوران
فکندم به شمشیر کین شان سران
بسی دیو شد کشته در دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ندیدم به مردی چنین یک سوار
نه در بخشش و گردش کارزار
نه دیو و نه مردم نه ارغنده شیر
نباشد به میدان چو برزو دلیر
مرا خوار شد جنگ اکوان دیو
همان رزم گردان و مردان نیو
به دیان که از جان بریدم امید
همی شرم دارم ز ریش سفید
بباید از ایدر شدن سوی زال
به آورد او چون ندارم همال
چه گویند و درمان این کار چیست
بدین رزم او مر مرا یار کیست
درین رای بد پهلوان جهان
فروزنده تاج و تخت مهان
یکی گرد پیدا شد از سیستان
از آن مرز گردان زاولستان
چو نزدیک آمد به دو نیم شد
دل پهلوانان پر از بیم شد
یکی لشکر از گرد آمد برون
چو شیران چنگال شسته به خون
همه نیزه داران دستان سام
فرامرز در پیش گردان سام
یکی شیر پیکر درفش از برش
به گردون گردان رسیده سرش
همی رفت بر سان ارغنده شیر
خود و نامداران زاول دلیر
چو آمد به نزدیک رستم فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
به کش کرده دست و سر افکنده پست
ستاده به پا نزد خسرو پرست
بر آشفت رستم به آواز گفت
که با تو همانا خرد نیست جفت
سپهدار ترکان ز چنگت بجست
برآورده نامت همه کرد پست
نگفتم تو را من که هشیار باش
ز دشمن سرت را نگهدار باش
نباید که این نامور نره شیر
گریزد ز چنگال مرد دلیر
ندانستی او را نگه داشتن
خود و نامداران آن انجمن
سر نامور بود در دست تو
به حلقش درون مانده بد شست تو
همی تازد اکنون ز زندان به دشت
تو گفتی ز ما باد بر وی گذشت(؟)
نیاید همی مرغ رفته به دام
چنین گفت ما را سپهدار سام
جهان جوی برزو برین پهن دشت
به پیش وی اکنون که یارد گذشت
تو را شرم ناید که اکنون هزار
همی مرد آری پی یک سوار
ازین پس نخواند تو را کس دلیر
چو از بند تو جست برزوی شیر
فرامرز گفت ای سر انجمن
سر سروران گرد لشکر شکن
زنی آمد از شهر توران به هوش
به نزدیک بهرام گوهر فروش
بسی زر و گوهر زن چاره گر
بیاورد از بهر این نامور
ز بند تو این بچه اژدها
به افسون و نیرنگ زن شد رها
به چاره رها کرد او را ز بند
نیامد ازین کار وی را گزند
کنون هست در بند گوهر فروش
نهاده به فرمان رستم دو گوش
بدان تا چه فرمایدش پهلوان
اگر بخشدش گر ستاند روان
بدو گفت رستم که بیهوده کس
نگوید چنین ناسزا هیچ کس
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفتش سرو موی جنگی پلنگ
ببستش به خم کمند اندرون
سر و یال او گشت غرقه به خون
بزد تازیانه فزون از هزار
همه بر سر و یال آن نامدار
بجست آنگهی گیو بر پای و گفت
که با پهلوانان خرد باد جفت
ازو بستد آن تازیانه به خشم
به رستم چنین گفت بگشای چشم
نه هنگام خشم است ای پهلوان
چه داری بدین کار خسته روان
بگویند از بهر برزو که جست
سر و یال فرزند خود را شکست
بیا تا بباشیم یک با دگر
بسازیم تدبیر این نامور
مگر نام او را به ننگ آوریم
به میدان کینش به چنگ آوریم
درین بود کز دور گرگین چو باد
بیامد بر سر رستم و گیو شاد
بپرسید ازو پهلوان جهان
که رستی تو از بند آن پهلوان؟
بدو گفت گرگین که آن شیر زن
که با پهلوان بود از آن انجمن
به من بر ببخشید و از وی بخواست
چنان چون بود مردم راد(و) راست
وزان پس نشستند گردان به هم
همی رای زد هر کس از بیش و کم
به چاره گشادند یکسر سخن
همی هر کسی دیگر افکند بن
بد یشان چنین گفت گرگین که بس
نسازند چاره برین گونه کس
یکی چاره دارم بدین کار من
ببینید این رای هشیار من
ندارند با خود همی خوردنی
نه نوشیدنی و نه گستردنی
بفرمای خوالیگران را که خوان
بیارند، گنجور خود را بخوان
بمالیم بر خوردنی ها شرنگ
فرستیم نزدیک آن تیز چنگ
اگر دست یارد به خوردن دراز
نیاید به میدان رزمش نیاز
بر آن بر نهادند یکسر سخن
که گرگین میلاد افکند بن
سپهدار خوالیگرش را بخواند
ز هر گونه با او فراوان براند
بیاورد هر گونه ای خوردنی
بدان تا نباشیم از آوردنی (؟)
چو بشنید خوالیگرش رفت زود
بیاورد از آن سان که فرموده بود
ز هر چیز کانجا بد از خوردنی
به نزدیک آن پهلوان زمی،
زمرغ ز بریان وز نان نرم
بیاورد نزد سپهدار،گرم
چو خوالیگرش نزد رستم نهاد
تهمتن ز نیرنگ او گشت شاد
برون کرد از آن پس سپهبد نگین
به ابرو بر آورد از خشم چین
بکاوید زیر نگین پهلوان
شرنگ روان گیرکرده نهان
بر آورد پرخاشجوی نامور
بمالید بر خوردنی سر به سر
بفرمود از آن پس به سالار خوان
که این را ببر نزد برزو دوان
چو برزو بدان خوردنی بنگرید
یکی گرد آمد ز ناگه پدید
چو آن گرد آمد به نزدیک او
همی تیز شد رای باریک او
یکی گورخر دید کامد برون
سر و پای او غرقه گشته به خون
بر و یال او سفته پیکان تیر
برش سرخ از خون و سینه چو شیر
به رفتار باد و به بالای کوه
به ماهی بر از زخم سمش ستوه
به تیزی بر آن دشت بر وی گذشت
همه دشت از خون او لاله گشت
پس او دو سگ دید مانند شیر
پس سگ سواری چو شیر دلیر
کمندی به بازو بر اسبی بلند
گشاده ز فتراک خم کمند
همی تاخت بر سان آذرگشسب
چو باد جهنده همی راند اسب
سپاهی پس پشت او تازنان
چو آشفته شیران مازندران
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به گردنده گردون رسیده سرش
سپاهی چو جوشنده دریای چین
سپهدار رویین سوار گزین
سر ویسگان پور پیران گرد
سر افراز شیران با دست برد
هم آن گاه برزوی چون پیل مست
بر آن باره پیل پیکر نشست
برانگیخت از جای و شد تا زنان
به نخجیر بسته سپهبد میان
دلاور بدان گور چون در رسید
بزد دست و گرز گران بر کشید
بزد گرز و پشتش به هم در شکست
به یک زخم شد گور بر جای پست
به یک زخم او گشت با خاک راست
از آن دشت آورد فریاد خاست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
سر و دست و پایش همه کرد بند
بر مادر آورد گرد دلیر
بیفکند پیشش چو نخجیر شیر
چو رویین به نزدیک برزو رسید
سپهدار ترکان بر آن دشت دید
مر او را بدان جای بشناختش
فرود آمد از اسب و بنواختش
بدو گفت کای شیر برگشته روز
چگونه است کار تو در نیمروز
به توران چنین است اکنون خبر
که رستم بریده ست از تنت سر
چگونه رها گشتی ازبند او
چه روز بد آوردی او را به روی
رها چون شد از بند او پای تو
چگونه رسیدی بدین جای تو
چه کردی خود از چاره و کیمیا
چگونه شد از بند پایت رها
که هر کس در بند او بسته ماند
دگر نامه زندگانی نخواند
مگر خفته بخت تو بیدار گشت
و یا بخت رستم چنین خوار گشت
چنین گفت برزوی کای نامور
چنین بود فرمان پیروز گر
کسی را که دیان بود پاسبان
ز رستم نیاید مر او را زیان
چو فرمان چنین بد ز دیان پاک
ز رستم نداریم بس ترس و باک
بگفت این از اسب آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بیاورد لشکر به نزدیک اوی
که رخشان شود جان تاریک اوی
نشستند آن گاه هر دو به هم
بگفتند هر گونه از بیش و کم
ز کردار رامشگر و مادرش
ز بازارگانی و از گوهرش
همه یک به یک پیش رویین بگفت
چو بشنید رویین چو گل برشکفت
به مادر چنین گفت آن گه جوان
بیارید آن هدیه پهلوان
کز آورد نخجیر بیگاه گشت
همان رفتن روز کوتاه گشت
ز خاشاک آتش فراوان کنید
برو بر همه گور بریان کنید
بدو گفت رویین که ای نامدار
که آورد ازین سان برت، زینهار
خورش ها ازین گونه بر پهن دشت
فلک با تو گویی که همراز گشت
به من بر بباید گشادنت راز
بگو تا که آورد پیشت فراز
بدو گفت برزو که بشنو سخن
ز کردار گردنده چرخ کهن
(بدان گه که از رزم سیر آمدیم
ازین تند بالا به زیر آمدیم)
چو برگشت از رزمگه پهلوان
چنین گفت از آن پس به سالار خوان
که هر گونه ای خوردنی پیش بر
به نزد سر افراز پیروز گر
بیاورد خوالیگرش در زمان
وز آن پس به ره گور آمد دمان
نخوردیم ازین خوردنی هیچ کس
چنین بد که گفتیم نزد تو بس
بدو گفت رویین که ای نامدار
بگویم تو را یک سخن گوش دار
همانا تو را سال بسیار نیست
اگر چند چون تو به پیکار نیست
ندانی تو آیین و رسم جهان
نه افسون و نیرنگ ایرانیان
نباید که زهر از پی جنگ و کین
دهندت به خورد ای سرافراز چین
بدان تا به آسانی از جنگ شیر
شود رسته ارغنده ببر دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار