عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۴
چنان بیغوله دشتی آدمی‌کش
که نگذشتی در آن اندیشه از هول
تعالی‌الله بدانسان وحشت‌انگیز
که شیطان اندرو می‌گفت لاحول
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۸۷
می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
دام زیر خاک سازد سیل بی زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۷ - بقعه اسرارانگیز
برسیدم ز پس چند قدم بر دره یی
وندر آن دره عیان، بقعه چون مقبره یی
چار دیواری و یک چار وجب پنجره یی
شدم اندر، به چنین مقبره نادره یی
دیدم اندرش شگفت آر یکی منظره یی
پیش شمعی است یکی توده سیاه
برده در گوشه آن بقعه پناه
پیش خود گفتم: این توده، سیه انبانی است
یا پر از توشه، سیه کیسه از چوپانی است
دست بردم نگرم، جامه در آن یا نانی است
دیدم این هر دو، نه، کالبد بیجانی است
گفتم: این نعش یکی جلد سیه حیوانی است
دیدمش حیوان نه، نعش زنی است
جلد هم جلد نه، تیره کفنی است
دیدن مرده به تاریک شب اندر صحرای
مرده تنها را، وحشت نگذارد تنهای
خشک از حیرت و از بیم شدم بر سر جای
دست برداشتم از گشتن و گشتم بی پای
حیرت افزاست که این نعش در این تیره سرای
بهتر از شمع، رخش می افروخت
شمع از رشک رخ او می سوخت
چهر سیمینش ز بس پنجه غم بفشرده
چو یکی غنچه که در تازه گلی پژمرده
نوجوان مرده، تو گوئی که جوانش مرده
بس که اندوه جوانمرگی خود را خورده
من در این منظره، از فرط عجب آزرده
ناگهان یا که وی آوازی داد
یا خیالات مرا بازی داد:
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
به اسماعیل صارمی
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم

گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم.



می‌کِشم هر ناله‌ی این شامِ خونین را
در ترازوی غریواندیش،
می‌چشم هر صوتِ بی‌هنگامِ مسکین را
در مذاقِ نعره‌جوی خویش.



گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.

گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصه‌یی با لب،
گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.

فروردین ۱۳۳۷

فروغ فرخزاد : اسیر
دیو ِشب
لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بربند ، که شب آمده است
دیده بر بند ، که این دیو سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است


سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر ناروَن پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را


آه ، بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می کشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای ، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش


یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خستهٔ خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد


شیشهٔ پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن ، پنجه به در می ساید


نه ،برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر ِاو بیدارم


ناگهان خامُشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست ، گناه


دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده !
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟


بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می کنم ناله که کامی ، کامی
وای ، بردار سر از دامن من
فریدون مشیری : گناه دریا
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !

دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!

فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .

ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
فریدون مشیری : گناه دریا
آفتاب پرست
در خانهٔ خود نشسته‌ ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز!
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می‌ خندد و می ‌کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می ‌گیرم، می ‌لرزم و با هراس می ‌نوشم
آن دور در آن دیار هول‌انگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم‌ها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه ‌شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمه‌ها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می‌ کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آن‌گاه سکوت می ‌کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشت‌زا
سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی‌انجام، این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می ‌زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی! این‌ست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جان‌بخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم