عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خردهای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خردهای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۲۰
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی افتم گهی مستانه خیزم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
[دیدم تو را و رفتم] یک باره از بر خویش
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم