عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی
در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچهای که گویا
هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت
میکرد نقش دیوار دعوی خوب روئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض
زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را
در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما
گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا
در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنیها دخلی ندارد اما
مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را
مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی
در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچهای که گویا
هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت
میکرد نقش دیوار دعوی خوب روئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض
زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را
در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما
گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا
در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنیها دخلی ندارد اما
مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را
مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیشکماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاختهها ماند همین کوکو ماند
بازمیداردت از هرزهدوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرقریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی که برد سادگی از آینهها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیستکه زایلگردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
منگمکرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیشکماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاختهها ماند همین کوکو ماند
بازمیداردت از هرزهدوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرقریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی که برد سادگی از آینهها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیستکه زایلگردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
منگمکرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کجبین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کجبین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ما از میان خلق کناری گرفته ایم
واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم
دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم
وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم
از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل
از مرغزا قدس شکاری گرفته ایم
سرگشته گشته ایم چو پرگار سالها
تا بر مسال نقطه قراری گرفته ایم
صد بار برون جسته ایم از حصار تن
تا بهر جان خویش حصاری گرفته ایم
اندر میان گرد به مردی رسیده ایم
تا عاقبت عنان سواری گرفته ایم
با آنکه هیچ کار نیاید ز مغربی
او را بیاری از پی کاری گرفته ایم
واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم
دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم
وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم
از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل
از مرغزا قدس شکاری گرفته ایم
سرگشته گشته ایم چو پرگار سالها
تا بر مسال نقطه قراری گرفته ایم
صد بار برون جسته ایم از حصار تن
تا بهر جان خویش حصاری گرفته ایم
اندر میان گرد به مردی رسیده ایم
تا عاقبت عنان سواری گرفته ایم
با آنکه هیچ کار نیاید ز مغربی
او را بیاری از پی کاری گرفته ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۲ - عبدالعلی