تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
حکیم بر منبر نشسته بود و شاگردان غرق در گفتار او، از فرستاده ی حاکم غافل بودند. چون درس تمام شد و حکیم از منبر به زیر آمد، دورش حلقه زدند و حکایت ایشان همچون حکایت شمع و پروانه می نمود. فرستاده ی حاکم از میان جمعیت گذشت و خود را به حکیم رسانده و سر را به نشان احترام خم کرد و دهان به سخن گشود: «اعلی حضرت، حاکم، سرور و بزرگ ما، فرمانروای این ملک و سایر ممالک امر فرمودند؛ آن حکیم والا مقام، علیم شیرین کلام، عالم به اسرار غیب، عاری از هرگونه عیب، سالک راستین راه حق، گسسته ز هرچه غیر حق، فهیمی که وصفش نیاید بر زبان، بنیانگذار آن مکتب دانش بنیان و چه و چه… به حضور حضرتشان شرفیاب شوید.» حکیم نگاهی به فرستاده ی حاکم انداخت – چون لبو سرخ شده بود – گفت: «می آیم. اما تنها، نه با آنان که شمردی…» *** حکیم به تالار وارد شد. نگاه ها به سمت او چرخید. سران و بزرگان و ثروتمندان حاضر بودند و حکیم آخرین دعوت شده بود. حاضرین تکانی خوردند؛ برخی بر پای ایستادند، بعضی نیم خیز و عده ای هم سری تکان دادند. حاکم همانطور که بر تخت خود تکیه زده بود گفت: « حکیم جان، بیا نزدیک خودمان بنشین که دیگر تاب فراق شما را نداریم.» حکیم همانجا پایین مجلس جایی برگزید و نشست و رو به حاکم گفت: «عذر مرا بپذیرید که صدای دهل از دور خوش است…» حاکم که خود را برای کلام تند حکیم مهیا کرده بود، دندان بر هم سایید و گفت: «به اصل مطلب بپردازیم که تا این لحظه بی جهت فرصت را تباه کردیم…» *** وزیر از جای برخاست، تعظیمی نثار حاکم کرد و رو به حضار چنین گفت: «سروران و بزرگان، یقینا با خبر شده اید که به زودی مجلسی بزرگ در این ملک برپا خواهد شد، حاکمان و پادشاهان سایر ممالک از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب میهمان ما خواهند بود. این فرصتی مغتنم است که فر و شکوه و عظمت و فرهنگ و قدرت خود را به رخ جهانیان بکشیم. پس شما را دعوت کردیم تا تدبیری بیاندیشید تا این مهم حاصل شود.» حاضرین به تناسب مقام و جایگاه خود لب به سخن گشوده و اظهار فضل کردند؛ – «باید تالاری بزرگ و مجلل با ستون های بلند و اتاق های بسیار با دیوار های آینه کاری شده بنا کنیم. فرش های نفیس در آن بگسترانیم و طاق های آن را به دست معماران زبر دست بسپاریم.» همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود. – «بهترین اقامتگاه ها را فراهم می کنیم، بهترین غذا ها را طبخ می کنیم، گوارا ترین نوشیدنی ها را گرد می آوریم و بهترین مرکب ها را مهیا می کنیم.» همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود. – «باید همه جا آرام و امن باشد. بازار ها و مکتب ها را تعطیل می کنیم تا مردم کمتر در شهر آمد و شد کنند.» همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود. – «شهر باید تمیز و باشکوه باشد. معابر را تمیز می کنیم. کوچه ها را سنگ فرش می کنیم. دیوار ها را نقش می زنیم. درختان را حرص می کنیم. گدایان و دیوانگان را از خرابه ها و کوچه ها جمع می کنیم – خوب نیست کسی آنها را ببیند – مجلس که تمام شد رهایشان می کنیم که به سراغ کار خود بروند.» همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود. حاکم رو به حکیم کرد و گفت: «حکیم! چرا سخنی نمی گویی. سکوت تو علامت رضایت است؟!» حکیم از جای برخاست. نگاه را از روی زمین برداشت، گفت: «ای کاش مردم بیچاره ی این ملک هم مهمان شما بودند.» سپس عصا زنان راه خروج در پیش گرفت. «س.م.ط.بالا»
این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.